🐸💌 پستچی جنگل سبز 💌🐸
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
پست چی جنگل سبز، یه موش خوب و مهربون بود که توی کارش خیلی دقت و تلاش می کرد. اون همیشه، بعد از اینکه آخرین نامه رو به دست صاحبش می رسوند به خونه می رفت. اما یه روز وقتی تموم نامه ها رو رسوند، ته کوله پشتیش یه نامه دید که روش نوشته بود «لطفا برسد به دست قورباغه پیر ».
اما نشونی خونه قورباغه ی پیر روش نبود. پست چی با خودش فکر کرد حتما قورباغه پیر ، چقدر از دیدن این نامه خوشحال می شه . به خاطر همین تصمیم گرفت هر طوری شده خونه قورباغه پیر رو پیدا کنه.
پستچی توی جنگل به راه افتاد و از هر کسی که سر راهش می دید سوال می کرد: شما قورباغه ی پیر رو می شناسید؟ شما می دونید قورباغه پیر کجا زندگی می کنه؟
اما هر چی تحقیق و جستجو کرد آدرسی پیدا نکرد .مثل اینکه هیچ کس قورباغه پیر رو نمی شناخت . سنجاب به پست چی گفت :ما قورباغه پیر رو نمی شناسیم اما حتما باید خونش نزدیک آب باشه. چون که قورباغه ها هم توی آب و هم تو خشکی زندگی می کنن. پس تو باید بری و نزدیک چشمه یا کناره های رودخونه دنبال قورباغه بگردی؟
موش پستچی تشکر کرد و رفت . رفت کنار رودخونه رو گشت اما اونجا قورباغه ای ندید . پستچی از ماهیها پرسید پس قورباغه ها کجان ؟ ماهی ها گفتن قورباغه ها رو اینطوری نمی تونی پیدا کنی. باید تا تاریکی هوا صبر کنی وقتی صدای قورقورشون بلند شد می تونی اونارو پیدا کنی.
پستچی تا تاریکی هوا صبر کرد تا بلاخره صدای قورقور قورباغه ها شنیده شد. پستچی با پیگیری صدا، سه تا قورباغه لای علفهای کنار رودخونه پیدا کرد که حسابی تو غبغبشون باد انداخته بودن و مشغول آواز خوندن بودن.
پستچی به قورباغه ها سلام کرد و از آوازشون تعریف کرد و مدتی مهمون قورباغه ها شد و درباره کاری که داشت با اونها صحبت کرد. قورباغه ها خیلی از پست چی خوششون اومده بود و دلشون می خواست هر جوری شده کمکش کنن. اما اونا گفتن قورباغه ای به اسم قورباغه ی پیر نمی شناسن.
پستچی دیگه خیلی ناامید شده بود و از ناراحتی می خواست کوله پشتی شو پرت کنه تو رود خونه و برای همیشه دست از کار برداره. همین موقع بود که لاک پشت از راه رسید و گفت من یه قورباغه ی پیر می شناسم که اون طرف رود خونه کنار درخت بلوط زندگی می کنه ولی رفتن به خونش یه کمی سخته . اما من می تونم تو رو روی لاک خودم سوار کنم و پیش اون ببرم. موش پستچی، خیلی خوشحال شد و دوید و روی لاک پشت سوار شد. لاک پشت، موش پستچی رو به خونه قورباغه رسوند. موش در زد. اما کسی درو باز نکرد. دوباره در زد باز هم خبری نشد. موش غمگین شد و گفت فکر نکنم اصلا کسی اینجا باشه.
لاک پشت گفت تا اونجایی که من یادمه این قورباغه خیلی پیره ، شاید گوشاش ناشنوا شده باشه. بهتره محکمتر در بزنی. موش این بار محکم محکم شروع کرد به کوبیدن در خونه قورباغه ی پیر. یه دفعه در باز شد و یه قورباغه سرشو از لای در بیرون کرد و گفت کیه چه خبر شده؟موش با خوشحالی سلام کرد و گفت این نامه برای شماست . درسته؟
قورباغه پیر نگاهی به نامه کرد. از خوشحالی اشک توی چشماش حلقه زد و گفت بله . ممنونم .الان چند ساله که نامه ای به دست من نرسیده . بعد موش پستچی رو بوسید و یه عالمه ازش تشکر کرد و اونو برای شام به خونش برد.
موش از خوشحالی قورباغه خوشحال بود و حالا از کاری که کرده بود بیشتر راضی بود. با خودش فکر می کرد باید همین طوری با صداقت و تلاش به کارش ادامه بده.
بعد از مدتی موش پستچی به عنوان بهترین و مهربون ترین کارمند جنگل انتخاب شد و جایزه گرفت. در حالیکه اصلا انتظارشو نداشت.
╲\╭┓
╭🐸@ghesehayemadarane
┗╯\╲
4_6016921986792424307.apk
26.27M
#نرم_افزار آموزش قرآن
( به صورت پازل)
"سوره های الناس ، الفلق ،الاخلاص توحید ،المسد ، النصر ،
الکوثر ، الفيل ، العصر و القدر"
👆👆👆
🌹
☘🌹
🌹☘🌹
join🔜 @childrin1
🐜🍯 مورچه شکمو 🍯🐜
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و تو را برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم* و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!»
مگس ،مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است.
دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭ 🐜🍯@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🦋🐝 سلام امام زمان 🐝🦋
سلام امام زمان
ای مهدی مهربان
نور قشنگ خدا
در زمین و آسمان
حضرت بقیه الله
معنای دین و ایمان
چشمم به راه شماست
حضرت صاحب زمان
╲\╭┓
╭🦋🐝 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🐀🍃آخیش! چه خوب شد!🍃🐀
یک روز صبح، باباموشه با ناراحتی به موشهریزه گفت: «وای! مامانت امروز از سفر برمیگردد! چهطور این لانهی به هم ریخته را مرتّب کنیم؟ کار خیلی سختی است!»
باباموشه آه کشید و وسط لانه نشست. سرش را توی دستهایش گرفت و دیگر هیچی نگفت. موشهریزه دست دور گردن بابایش انداخت و گفت: «راست میگویی بابایی، ولی شاید بتوانیم لباسها را یکییکی جمع کنیم؛ فقط لباسها. آنوقت کمی بهتر میشود، مگر نه؟»
باباموشه به دور و برش نگاه کرد و گفت: «خُب آره.» و دوتایی با هم لباسها را جمع کردند، تا کردند و سر جایشان گذاشتند.
بعد باباموشه آه کشید و گفت: «بقیه را ول کن. خیلی زیاد است.»
موشهریزه گفت: «باشه بابایی. پس فقط کتابها را یکییکی جمع کنیم. آنوقت کمی بهتر میشود، مگر نه؟»
باباموشه به دور و برش نگاه کرد و گفت: «خُب آره.» و دوتایی با هم کتابها را جمع کردند و کنار هم چیدند. موشهریزه گفت: «حالا کمی بهتر شد، مگر نه؟»
بعد دست بابایش را گرفت و دوتایی با هم ظرفها و خرده غذاها را جمع کردند و کمکم، تمام لانه را مرتّب کردند. باباموشه گفت: «آخیش! چه خوب شد!»
آنوقت مامانموشه، خسته و کوفته، از راه رسید و کیفش را انداخت روی زمین. ناگهان تمام وسایلش وسط لانه پخش شدند. باباموشه با ناراحتی سبیلهایش را کشید و گفت: «وای نه!»
و زود وسایل مامانموشه را یکییکی جمع کرد: اوّل کتابها، بعد وسایل و بعد...
مامانموشه به دور و برش خوب نگاه کرد. چشمهایش را گرد کرد و گفت: «باورم نمیشود! چهطور توانستی تمام لانه را به این خوبی مرتّب کنی؟»
باباموشه خندهاش گرفت. برای موشهریزه چشمک زد و گفت: «خُب دیگه! کمکم، یکییکی!»
امام علی فرمود: «کار کم که آن را (دنبال هم) ادامه دهی، از کار زیاد که از آن خسته شوی، بهتر است.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐭🍃 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
0110 baghareh 253.mp3
8.58M
#لالایی_خدا ۱۱۰
#سوره_بقره آیه ۲۵۳
#محسن_عباسی_ولدی
#قصه
#نمایشنامه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
🍂دوستان خوب لالایی خدا!
هموطنای عزیزِ سیل زدهمون تو استان سیستان و بلوچستان منتظر کمکهای ما هستن.
@lalaiekhoda
عصای_پدر_بزرگ.mp3
10.1M
#من_سلیمانی_ام
#سیل_همدلی
🌹عصای پدر بزرگ🌹
🔅بالای ۵ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
🔅تدوین:رحیم یادگاری
🔅کتاب شبهای شیرین
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی بدون لینک هم جایز🌸
1⃣2⃣1⃣
پسرکوچولو و خرگوش سفید.m4a
5.62M
#من_سلیمانی_ام
#سیل_همدلی
🌹پسر کوچولو و خرگوش سفید🌹
🔅بالای ۵ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
🔅کتاب شبهای شیرین
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی بدون لینک هم جایز🌸
1⃣2⃣2⃣
✅ «دوتا کافی نیست» را در شبکه های اجتماعی مختلف دنبال کنید.
👈 «دوتا کافی نیست» کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب، در زمینه #فرزندآوری، #خانواده و #جمعیت
🌺 همراه ما باشید:
👇 👇 👇
🔹سروش:
Sapp.ir/dotakafinist1
🔹ایتا:
eitaa.com/dotakafinist1
🔹بله:
ble.im/dotakafinist1
🔹اینستاگرام:
instagram.com/dotakafinist2
🔹تلگرام:
t.me/dotakafinist1