eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌧🌬 خانه ی ابر 🌧🌬 ابر بازی‌گوش برای خودش توی آسمان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. شب شد. راه خانه‌اش را گم کرد. توی تاریکی هیچ‌جا را نمی‌دید. نشانی خانه‌اش را بلد نبود، ولی بوی خانه یادش بود. بو کشید و بو کشید. خانه‌اش آن طرف‌ها نبود. فکر کرد اگر خانه‌اش را پیدا نکند، چه کار کند؟ و چک‌چک اشک‌هایش سرازیر شد. ماه، ابر را دید. با تعجب پرسید: «ابر، آمدی این بالای بالا چه‌کار؟ حالا چرا گریه می‌کنی؟» ابر با گریه جواب داد: «گم شدم. نشانی خانه‌ام را بلد نیستم.» ماه، دستی به سرِ نرم و خیس ابر کشید و گفت: «خانه‌ات را گم کردی؟ فدای سرت! در آسمان به این بزرگی، خانه را می‌خواهی چه‌کار؟ حالا بیا با ستاره‌های من بازی کن و غصه نخور!» ماه داد زد: «ستاره‌ها بیایید، ابر گم شده!» ستاره‌ها خوش‌حال و خندان، جیغ‌زنان آمدند. روی تن ابر بالا و پایین پریدند. تن داغ ستاره‌ها که به ابر می‌خورد، ابر جیزجیز صدا می‌کرد و کوچک و کوچک‌تر می‌شد. آخر داد زد: «ولم کنید، تمام تنم را بخار کردید! من با شما بازی نمی‌کنم.» و دوید و رفت. هوا تاریک‌تر شد. یک‌دفعه، باد آمد و زیر گوشش گفت: «هوهوهو... کجا، کجا... ابرکوچولو؟» ابر جواب داد: «داشتم بازی می‌کردم، راه خانه‌ام را گم کردم.» باد خندید و گفت: «خانه را می‌خواهی چه‌کار! چندتا ابر گنده می‌شناسم که از دیدن تو خیلی خوش‌حال می‌شوند.» و بعد ابرکوچولو را فوت کرد و فوت کرد. ابر رفت و رفت و رفت تا محکم خورد به ابرِ سیاه بزرگ. برق از سرش پرید و داد زد: «آااای سرم... سرم!» صدایش در آسمان پیچید. نتوانست جلو اشک‌هایش را بگیرد و چک‌چک بارید. بارید و کوچک‌تر شد. ابر سیاه قاه قاه خندید و گفت: «بلد نیستی بازی کنی، جلو نیا!» و لگد محکمی به ابرکوچولو که دیگر خیلی کوچولو شده بود، زد و پرتش کرد یک طرف دیگر آسمان. دوباره برق از سر ابرکوچولو پرید. یکهو زمین روشن و خاموش شد. ابرکوچولو از دور جایی را دید که شبیه خانه‌اش بود. بو کشید و بو کشید. بوی ماسه‌ی خیس می‌آمد، بوی صدف، بوی ماهی. ابرکوچولو تا نزدیک صبح بو کشید و دوید. وقتی آفتاب زد، به خانه‌اش دریا رسید. ╲\╭┓ ╭🌬🌧 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🕋✨ خدا تو قلبمونه ✨🕋 وقتي كه بچه بودم بابا مي گفت خداجون كارهاي آدمها رو مي بينه از آسمون تو عالم بچگي من فكر مي كردم خدا با دوربين بزرگي نگاه ميكنه به ما بعدش همه كارها رو با مداد خال خالي مي نويسه تو دفتر چه بد باشه چه عالي اما حالا مي دونم خدا همين نزديكاست تو وسط قلبمون نزديكتر از ما به ماست ╲\╭┓ ╭ 🕋🍃 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
🐻🌳در باغ مهربانی (پس پایت کو؟)🌳🐻 دودی، خرس‌کوچولوی قهوه‌ای، توی جنگل می‌رفت و غر می‌زد: «آخ آخ! این‌جا چه‌قدر سنگ‌ریزه دارد!... این پرنده‌های بی‌ادب چه‌قدر سروصدا می‌کنند!... این باد پررو از کجا آمده؟ ابرها چرا چپ‌چپ به من نگاه می‌کنند؟...» و یک‌دفعه باران گرفت. دودی تا زیر یک درخت بلوط دوید و باز هم غر زد: «آخ آخ! چه باران مزاحمی!» آن‌وقت چند قطره باران از لای برگ‌ها روی دماغش چکید. دودی با ناراحتی پاک‌شان کرد و گفت: «چه باران لجبازی! چه درخت بی‌عرضه‌ای!» یکی از پشت درخت آرام گفت: «سلام!» و یک بچّه‌خرس حنایی سرش را از پشت درخت بیرون آورد و یک مشت بلوط به دودی داد. دودی جواب سلامش را با بداخلاقی داد و گفت: «امیدوارم کرمو نباشند.» آن‌وقت بلوط‌ها را خورد و گفت: «چه‌قدر سفت و بی‌مزه بودند! خوردنیِ دیگری داری؟» حنایی سر تکان داد که نه. دستش را از زیر درخت بیرون آورد و گفت: «باران بند آمده.» دودی شانه بالا انداخت و گفت: «حالا دیگه؟ یک عالمه وقتم تلف شده!» حنایی آسمان را نشان داد و با شادی گفت: «عوضش ببین چه رنگین‌کمان قشنگی در آمده!» دودی اخم کرد و گفت: «رنگین‌کمان به چه دردم می‌خورد؟ دارم از گرسنگی می‌میرم.» حنایی ایستاد و گفت: «تو چه‌قدر غُر می‌زنی! بیا برویم غذا پیدا کنیم.» و از زیر درخت بیرون آمد. دودی با تعجّب زیاد به حنایی نگاه کرد و پرسید: «پَ...پَ...پس این یکی پایت کو؟» حنایی خندید و گفت: «من این‌طوری به دنیا آمدم.» بعد عصای چوبی‌اش را توی هوا تکان داد و گفت: «با این خوب می‌توانم راه بروم. زود بیا دیگه!» دودی دنبالش دوید و پرسید: «تو که یک پا نداری، چه‌طور این‌قدر شاد و خوش‌حالی؟» حنایی گفت: «خب، همیشه سعی می‌کنم به چیزهای خوبی که دارم فکر کنم، همین.» دودی یک تکه چوب برداشت و پشت سر حنایی سعی کرد با یک پا راه برود، ولی پایش پیچ خورد و درد گرفت. دودی خواست بگوید: «آخ آخ پایم!...» ولی زود حرف را خورد. تکه چوب را انداخت و گفت: «خیلی خوش‌حالم که امروز تو را پیدا کردم. اگر سعی کنم کم‌تر غُر بزنم، با من دوست می‌شوی؟» امام علی(ع) فرمود: «راضی بودن (به آن‌چه داریم) ناراحتی را از بین می‌برد.» ╲\╭┓ ╭🐻🌳 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
جوراب کوچولو.m4a
4.97M
🌹جوراب کوچولو🌹 🔅بالای ۶ سال 🔅قرائت 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا ✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈 @Mimmeslehmadar http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی آزاد🌸 1⃣2⃣7⃣
✖️🔺مقایسه وعده های انتخاباتی با اختیارات نمایندگان مجلس☝️ گام اول: گام دوم: ✅برای با ما همراه شوید👇 🇮🇷 @entekhab_t_masiri
به فرزندتان نگویید دستتو بده من گم نشی بگو دست همو بگیریم تا همدیگرو گم نکنیم. تا هم به او شخصیت داده باشید وهم لجبازی نکند 🌼🍂🌼🍂🌼 @ghesehayemadarane
: : پیراهن موش موشی یکی بود یکی نبود در یک کمد لباس انواع لباس های جور وا جور بود ، بعضی فیلی ، بعضی گربه ای ، بعضی دوچرخه ای ، بعضی درختی و ... ، همه ی لباس های خوشگل و ناز نازی مال محمد پارسا بودند ، مامان و بابا هر روز کلی لباس برای محمد پارسا می خریدند. لباس ها خیلی خوشحال بودند ، چون هر روز مامان محمد پارسا می اومد و یکی رو تن محمد پارسا می کرد ، محمد پارسا لباس موش موشی رو دوست نداشت و می گفت: من این لباس رو دوست ندارم آخه تنگ هست و اذیت می شم ، نمی خوام این رو بپوشم. لباس موش موشی رو عمه برای محمد پارسا خریده بود و چون نپوشیده بود و محمد پارسا بزرگ شده بود ، دیگه اندازه ش نبود . در کمد لباسی همه لباس ها خوشحال و خندان بودند و فقط موش موشی بود که خیلی ناراحت بود و می گفت: منو هیچ کس دوست نداره و کسی به من دست نمی زنه ، من می خوام بیام بیرون از کمد و دنیا رو ببینم و بروم تن کسی ، میخوام همه ببینند که چقدر من خوشگل هستم ، آخه من لباس موش موشی هستم ، و موش به این زیبایی روی من طراحی شده است . لباس موش موشی تو کمد همش غصه می خورد و نمی دونست باید چی کار کنه . هر بار که مامان محمد پارسا در کمد رو باز می کرد لباس موش موشی خوشحال می شد و منتظر بود که اون رو بر داره ، اما بر نمی داشت . لباس های دیگه از بیرون تعریف می کردند که ما تن محمد پارسا رفتیم . خیلی به اون لباس ها خوش گذشته بوده و همه خوشحال بودند . یک روز مامان و محمد پارسا در کمد رو باز کردند و پیراهن موش موشی رو برداشتند ، موش موشی خوشحال شد ولی بعد ترسید، گفت: نکنه می خوان منو بندازن ، ولی آخه من نو هستم و تا حالا تن هیچ کس نبودم ، من میخوام دنیا را ببینم ، من هنوز هیچ جا رو ندیدم. مامان محمد پارسا لباس موش موشی رو مرتب و بعد اون رو کادو پیچی کرد ، مامان و محمد پارسا ب موشی راه افتادن و چند لباس دیگه هم از مغازه خریدند و کادو پیچی کردند. اونها رفتن و رفتن تا رسیدن به یک خونه کوچیک اون ور شهر ، مامان در زد و یک خانم مهربان با یک بچه کوچولو به اسم محمد مهدی در رو باز کردن ، محمد مهدی خیلی کوچولو و ناز نازی بود ، پیراهن موش موشی و بقیه لباس ها رو دادن به محمد مهدی خیلی کوچولو، مامان محمد مهدی خوشحال شد و لباس موش موشی که از همه خوشگل تر بود رو تن محمد مهدی کرد ، محمد مهدی خیلی خوشحال شد و هی به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و شادی می کرد . پیراهن موش موشی دور و برش رو نگاه کرد و دید تن محمد مهدی رفته ، خیلی خوشحال شد ، چون حالا می تونست دنیا رو ببینه و به همه نشون بده که چقدر خوشگل و ناز هست ، محمد مهدی و پیراهن موش موشی با هم شاد شاد بودند ، محمد مهدی هر لحظه به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و می گفت: نگاه کنید چقدر خوشگل و ناز شدم ، آخه محمد مهدی لباس به این خوشگلی نداشت ، و باباش اینقدر پول نداشت که براش لباس به این خوشگلی بگیره . مامان محمد مهدی خیلی از مامان محمد پارسا تشکر کرد که این قدر مهربون اند و به فکر بقیه بچه کوچولوها هستند . آره بچه های خوب و ناز، ما هم میتونیم یک لباس خوشگل و ناز بخریم یا هم اگر لباس خوشگل و نو تووخونه داریم اون رو کادو کنیم و به بچه های کوچولو که نمی تونند لباس بخرند ، هدیه بدیم تا همه با هم شادی کنیم و خوشحال باشیم. با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بندرعباس 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✨﷽✨ ☀️گلایه امام زمان ارواحنا له الفدا ✍ مرحوم آیت الله مجتهدی(ره) فرمودند: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه می‌کنند و شانه‌هایشان از شدت گریه تکان می‌خورد رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتاده‌اید؟ ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: آقای مدنی! نگاه کن! شیعیانِ من بعد از نماز، سریع می‌روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی‌کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!" ✨ من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم... 📚 کتاب مهربان‌تر از مادر، انتشارات مسجد مقدس جمکران 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⏰ @zamene_ahou
خرس قهوه ای و عسل.m4a
4.93M
🌹خرس قهوه ای و عسل🌹 🔅بالای ۶ سال 🔅قرائت 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا ✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈 @Mimmeslehmadar http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی آزاد🌸 1⃣2⃣8⃣
بازی و فعالیت های بچه های خوشبخت همه پدر و مادرها دوست دارند فرزندانی باهوش،با نشاط و کارآمد داشته باشند و مایلند که تمامی امکانات ممکن را برای رسیدن به این مهم فراهم کنند. اما همه توجه ندارند که اگر فرزندانشان را پای تلویزیون و رایانه رها کنند و به دنبال کارهای خود بروند،این هدف تحقق پیدا نمی کند. شاید هم نمی دانند چگونه با حجم روز افزون برنامه های تلویزیونی،بازی های رایانه ای،ماهواره و اینترنت مقابله کرده و ذهن و روح فرزندانشان را برای دریافت ارزش ها و مهارت های مفیدتری آماده کنند قیمت پشت جلد: 18,000 تومان قیمت با تخفیف:16,200 تومان @ketabeh_khoob