جوراب کوچولو.m4a
4.97M
#انتخاب_قوی
#دهه_فجر
#من_سلیمانی_ام
#روز_مادر
🌹جوراب کوچولو🌹
🔅بالای ۶ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی آزاد🌸
1⃣2⃣7⃣
✖️🔺مقایسه وعده های انتخاباتی با اختیارات نمایندگان مجلس☝️
#درست_انتخاب_کنیم
گام اول:#مجلس_انقلابی
گام دوم:#دولت_جوان_و_حزب_اللهی
✅برای #انتخاب_درست با ما همراه شوید👇
🇮🇷 @entekhab_t_masiri
#نکته
به فرزندتان نگویید دستتو بده من گم نشی
بگو دست همو بگیریم تا همدیگرو گم نکنیم.
تا هم به او شخصیت داده باشید وهم لجبازی نکند
🌼🍂🌼🍂🌼
@ghesehayemadarane
#قصه_کودکانه
#محتوا : #هدیه_دادن
#عنوان: پیراهن موش موشی
یکی بود یکی نبود در یک کمد لباس انواع لباس های جور وا جور بود ، بعضی فیلی ، بعضی گربه ای ، بعضی دوچرخه ای ، بعضی درختی و ... ، همه ی لباس های خوشگل و ناز نازی مال محمد پارسا بودند ، مامان و بابا هر روز کلی لباس برای محمد پارسا می خریدند.
لباس ها خیلی خوشحال بودند ، چون هر روز مامان محمد پارسا می اومد و یکی رو تن محمد پارسا می کرد ، محمد پارسا لباس موش موشی رو دوست نداشت و می گفت: من این لباس رو دوست ندارم آخه تنگ هست و اذیت می شم ، نمی خوام این رو بپوشم.
لباس موش موشی رو عمه برای محمد پارسا خریده بود و چون نپوشیده بود و محمد پارسا بزرگ شده بود ، دیگه اندازه ش نبود .
در کمد لباسی همه لباس ها خوشحال و خندان بودند و فقط موش موشی بود که خیلی ناراحت بود و می گفت: منو هیچ کس دوست نداره و کسی به من دست نمی زنه ، من می خوام بیام بیرون از کمد و دنیا رو ببینم و بروم تن کسی ، میخوام همه ببینند که چقدر من خوشگل هستم ، آخه من لباس موش موشی هستم ، و موش به این زیبایی روی من طراحی شده است . لباس موش موشی تو کمد همش غصه می خورد و نمی دونست باید چی کار کنه .
هر بار که مامان محمد پارسا در کمد رو باز می کرد لباس موش موشی خوشحال می شد و منتظر بود که اون رو بر داره ، اما بر نمی داشت . لباس های دیگه از بیرون تعریف می کردند که ما تن محمد پارسا رفتیم .
خیلی به اون لباس ها خوش گذشته بوده و همه خوشحال بودند .
یک روز مامان و محمد پارسا در کمد رو باز کردند و پیراهن موش موشی رو برداشتند ، موش موشی خوشحال شد ولی بعد ترسید، گفت: نکنه می خوان منو بندازن ، ولی آخه من نو هستم و تا حالا تن هیچ کس نبودم ، من میخوام دنیا را ببینم ، من هنوز هیچ جا رو ندیدم.
مامان محمد پارسا لباس موش موشی رو مرتب و بعد اون رو کادو پیچی کرد ، مامان و محمد پارسا ب موشی راه افتادن و چند لباس دیگه هم از مغازه خریدند و کادو پیچی کردند.
اونها رفتن و رفتن تا رسیدن به یک خونه کوچیک اون ور شهر ، مامان در زد و یک خانم مهربان با یک بچه کوچولو به اسم محمد مهدی در رو باز کردن ، محمد مهدی خیلی کوچولو و ناز نازی بود ، پیراهن موش موشی و بقیه لباس ها رو دادن به محمد مهدی خیلی کوچولو، مامان محمد مهدی خوشحال شد و لباس موش موشی که از همه خوشگل تر بود رو تن محمد مهدی کرد ، محمد مهدی خیلی خوشحال شد و هی به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و شادی می کرد . پیراهن موش موشی دور و برش رو نگاه کرد و دید تن محمد مهدی رفته ، خیلی خوشحال شد ، چون حالا می تونست دنیا رو ببینه و به همه نشون بده که چقدر خوشگل و ناز هست ، محمد مهدی و پیراهن موش موشی با هم شاد شاد بودند ، محمد مهدی هر لحظه به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و می گفت: نگاه کنید چقدر خوشگل و ناز شدم ، آخه محمد مهدی لباس به این خوشگلی نداشت ، و باباش اینقدر پول نداشت که براش لباس به این خوشگلی بگیره . مامان محمد مهدی خیلی از مامان محمد پارسا تشکر کرد که این قدر مهربون اند و به فکر بقیه بچه کوچولوها هستند .
آره بچه های خوب و ناز، ما هم میتونیم یک لباس خوشگل و ناز بخریم یا هم اگر لباس خوشگل و نو تووخونه داریم اون رو کادو کنیم و به بچه های کوچولو که نمی تونند لباس بخرند ، هدیه بدیم تا همه با هم شادی کنیم و خوشحال باشیم.
با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی
آقای الیاس احمدی از بندرعباس
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✨﷽✨
☀️گلایه امام زمان ارواحنا له الفدا
✍ مرحوم آیت الله مجتهدی(ره) فرمودند: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد
رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:
آقای مدنی! نگاه کن! شیعیانِ من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!"
✨ من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم...
📚 کتاب مهربانتر از مادر،
انتشارات مسجد مقدس جمکران
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏰ @zamene_ahou
خرس قهوه ای و عسل.m4a
4.93M
#انتخاب_قوی
#دهه_فجر
#من_سلیمانی_ام
#روز_مادر
🌹خرس قهوه ای و عسل🌹
🔅بالای ۶ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی آزاد🌸
1⃣2⃣8⃣
#کتاب
#بازی
بازی و فعالیت های بچه های خوشبخت
همه پدر و مادرها دوست دارند فرزندانی باهوش،با نشاط و کارآمد داشته باشند و مایلند که تمامی امکانات ممکن را برای رسیدن به این مهم فراهم کنند.
اما همه توجه ندارند که اگر فرزندانشان را پای تلویزیون و رایانه رها کنند و به دنبال کارهای خود بروند،این هدف تحقق پیدا نمی کند.
شاید هم نمی دانند چگونه با حجم روز افزون برنامه های تلویزیونی،بازی های رایانه ای،ماهواره و اینترنت مقابله کرده و ذهن و روح فرزندانشان را برای دریافت ارزش ها و مهارت های مفیدتری آماده کنند
قیمت پشت جلد: 18,000 تومان
قیمت با تخفیف:16,200 تومان
@ketabeh_khoob
گنجشک_کوچولو.mp3
9.59M
#انتخاب_قوی
#دهه_فجر
#من_سلیمانی_ام
#روز_مادر
🌹گنجشک کوچولو🌹
🔅بالای ۶ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی آزاد🌸
1⃣2⃣9⃣
🍃💜سبد سبد گل
انشای امشب من💜🍃
امروز سر کلاس، خانممان پرسید: «بچّهها به نظرتان، چندتا کار خوب برای دیگران میشود توی یک روز انجام داد؟»
کلاس شلوغ شد. من گفتم: «خیلی.»
خانم گفت: «پس تا شب فرصت دارید در موردش انشاء بنویسید.»
وقتی از مدرسه برگشتم، دیدم پیرمرد کفّاش مثل همیشه کنار پیادهرو نشسته است. از مامان اجازه گرفتم تا کمی عدسپلو برایش ببرم. اوّل ناهار خوردم و بعد کمی خوابیدم. وقتی غذا را بردم، پیرمرد رفته بود.
قلّکم را خالی کردم و گفتم: «شب اینها را ببریم مسجد برای بچّههای سیلزده؟»
مامان گفت: «باید زودتر میدادی. دیگر جمع نمیکنند.»
به یاد کتابهایی افتادم که از خیلی وقت پیش، میخواستم برای کتابخانهی کلاسیمان ببرم. زود گذاشتمشان توی کیفم که بعد به من نگویند دیر شده است.
آنوقت مامان جاروبرقی را به برق زد. جلو پریدم و گفتم: «امروز من جارو میکنم.»
مامان با تعجّب پرسید: «مگر مشق نداری؟» ولی من برای انشایم، کار خوب لازم داشتم. تازه فکر کردم شاید بعداً دیر بشود، شاید برق برود، شاید پسرعمویم تلفن کند و یک ساعت حرف بزند، شاید مهمان بیاید، شاید هم همسایهیمان جارو را قرض بگیرد... پس زود جارو کردم و بعد، تمام ماجراهای امروز را توی انشایم نوشتم. شب که آن را برای مامان و بابا خواندم، کلّی خندیدیم.
امام علی(ع) فرمود: «فرصتها مثل ابر مىگذرند. پس فرصتهاى کار خوب را غنیمت بدانید.»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭💜🍃 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🔆⁉️ دانستنی_ها ⁉️🔆
احساس پروانهها
پروانهها، حشرههای زیبا و عجیبی هستند. آنها با پای خود مزهها را احساس میکنند.
منبع آب
کاکتوسها، منبع آب در صحرا هستند. بیابانگردها اگر در بیابان دچار کمبود آب شوند با بریدن ساقهی این گیاه برای خود آب فراهم میکنند. البته به شما توصیه میکنیم که در صحرا به اندازهی کافی آب همراه خود داشته باشید تا با بریده شدن این گیاهان، طبیعت آسیب نبیند.
گردن دراز
زرافه، بلندترین حیوان روی کرهی زمین است. قد زرافهی نر پنج متر است. زرافهها با استفاده از گردنِ دراز خود برگها را میخورند.
راسو
پوست راسو در زمستان سفید و در تابستان قهوهای است.
بلوطها
بلوطها در طبیعت از زیباترین و پرخاصیتترین گیاهان هستند. در فصل پاییز هفتصد تا نهصد هزار برگ درخت بلوط روی زمین میریزد.
صحبت کردن
هنگام صحبت برای بیان هر کلمه 72 ماهیچه به کار گرفته میشود.
سه پلکی
شترها حیوانات عجیبی هستند و بدنشان مهندسی عجیبی دارد. مثلاً چشم شتر برای محفوظ ماندن در برابر شنهای صحرا سه پلک دارد.
رنگها و زنبورها
هر رنگی که خدا به ما بخشیده خاصیتهای خاصی دارد، مثلاً از بین رنگها، رنگ سفید برای زنبور عسل آرامشدهنده و رنگ قهوهای ناراحتکننده است.
نظم، خوب است
از آنجا که زنبور عسل بینظمی را دوست ندارد، اگر جلوی کندوی آنها بایستید و مانع رفتوآمدشان شوید به شما حمله خواهند کرد.
#دانستنی_ها
╲\╭┓
╭⁉️🔆@ghesehayemadarane
┗╯\╲
⭐️ 🍃 سلامتی جسمی🍃⭐️
از خواب بیدار شدم. یک خمیازه اندازهی پنجرهی خانه کشیدم و بعد پنجرهی خمیازهام را بستم. اصلاً حال نداشتم بلند بشوم. دستهایم را روی زمین گذاشتم و یک آخ گفتم.
مامان گفت: «سعید، زود باش بیا صبحانهات را بخور. مدرسهات دیر میشه!»
یک چشمم باز بود و چشمِ دیگرم بسته، هنوز توی چشمهایم پر از خواب بود.
رفتم سمت روشویی تا آبی به صورتم بپاشم و آن چشم بستهام را از خواب بیدار کنم؛ اما باز هم حال نداشتم. صورت نشسته نشستم سر سفره.
مامان تندتند قاشق را در چایی تکان میداد. چای شیرین را گرفت جلویم و گفت: «بخور مامانجون!»
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه نمیخورم!»
مامان، کنجد را پاشید روی نان و پنیر و گفت: «خب مامانجون یه گاز از این بزن!»
چشم چپم را که هنوز بسته و خواب بود، باز کردم و گفتم: «نه نه نه، نمیخورم!»
بلند شدم و لباسم را پوشیدم. صورت نشسته و صبحانه نخورده راه افتادم. مامان با نگاه نگران جلو در ایستاده بود و من را نگاه میکرد.
به مدرسه رسیدم. آخرِ صف ایستادم. معاون مدرسه بلند گفت: «یک که میگم دستا بالا...» اما دست من پایین بود.
او ادامه داد: «دو که میگم دست راست بالا...» اما دستهای من باز هم پایین بود. حوصلهی ورزش کردن را نداشتم. زنگ اول ریاضی داشتیم.
آقا گفت: «دو ضرب در دو چند میشود؟»
بچهها بلند داد زدند: «میشود چهار!»
یک عالمه عدد چهار جلوی چشم من رژه میرفت. سرم گیج میرفت. دلم میخواست بخوابم.
آقا داد زد: «سعید بگو ببینم دو ضرب در سه چند میشود؟»
یک خمیازه اندازهی پنجرهی کلاس کشیدم و گفتم: «میشود ۷! نه ۵! نه، نه 6!» همه خندیدند.
آقا گفت: «مگه صبحانه نخوردی؟»
با خودم کلمهی صبحانه را تکرار کردم.
گفتم: «نه آقا.»
آقا گفت: «چرا اینقدر خوابآلودهای؟ مگه سر صف ورزش نکردی؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «نه آقا!»
آقای معلم یک شکلات به من داد و گفت: «فعلاً این را بخور؛ اما از جلسهی بعدی صبحانهات را خوب بخور و بیا.»
گفتم: «چشم آقا.»
آقای معلم لبخندی زد و گفت: «خب حالا، یک که میگم دستا بالا...»
خندیدم و دستم را بردم بالا.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🍃⭐️@ghesehayemadarane
┗╯\╲