🦊 🐔 مرغ پر قرمزی 🐔🦊
روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.
روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.
سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.
وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.
دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.
کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.
گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.
پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.
کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.
روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.
وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.
#قصه_متنی
🐔
🦊🐔
╲\╭┓
╭ 🦊🐔 🆑 @childrin1
┗╯\╲
0132 baghareh 284-285.mp3
9.62M
#لالایی_خدا ۱۳۲
#سوره_بقره آیات ۲۸۵ - ۲۸۴
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
#قصه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
📣 بچّههای لالای خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@lalaiekhoda
رنگ خدا.mp3
5.96M
#امام_علی_ع
#عید_فطر_مبارک
#به_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_می_دهیم
🌹رنگ خدا🌹
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅قرائت : سوره فیل
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
🔅کتاب خدا رنگ ندارد
🔅نویسنده : غلامرضا حیدری ابهری
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣9⃣5⃣
🌈حمایت از ما👇
http://IDPay.ir/lalaiehfereshteha
❎با عرض پوزش با توجه به استقبال بسیار زیاد شما عزیزان قرعه کشی مسابقه جزء سی لالایی فرشته ها با چند روز تاخیر انجام میشود❎
🌺 فرارسیدن عید سعید فطر بر همه مومنین مبارک🌹😊
@ghesehayemadarane
@behtarinhkanalha
خدا بسیار داناست.mp3
5.38M
#امام_علی_ع
#عید_فطر_مبارک
#به_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_می_دهیم
🌹خدای دانا🌹
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅قرائت : سوره همزه
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
🔅کتاب خدا بسیار داناست
🔅نویسنده : غلامرضا حیدری ابهری
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣9⃣5⃣
🌈حمایت از ما👇
http://IDPay.ir/lalaiehfereshteha
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🌺 لحظه زیبای بازگشایی درهای حرم امام رضا(ع) و شوق و اشتیاق زائران برای زیارت😭
🌹 @IslamlifeStyles
#تربیت_فرزند
🌸 دوستی با پیامبر رحمت
⁉️ کودکان خود را چگونه با وجود با برکت پیامبر (ص) آشنا کنیم؟
📗 بهترین راه برای یادگیری مفاهیم، داستانگوییست. برای مثال به داستان هایی که در قرآن آمده دقت کنید، که چگونه احساسات و عقل شما را درگیر میکند تا به نتیجه مد نظر برسد. از همین شیوه استفاده کنید و برای بیان اتفاقات و مفاهیم دینی از آن کمک بگیرید.
🔑 به این باور برسید که قصهگویی یک هنر است. قدم به قدم فضا را تصور کنید و با کمک سوالات خود برای کودک صحنه های روایت را ملموستر کنید. میتوانید این شیوه از آموزش را از همین امروز و از میلاد حضرت محمد (ص) آغاز کنید تا شخصیت مهربان حضرت را به خوبی در چهارچوب ذهن کودکتان نقش بزنید.
💝 برای شروع از خاطرات کودکی پیامبر (ص) استفاده کنید تا همذات پنداری در وجودش شکل بگیرد. داستان های زیادی درباره کودکی ایشان وجود دارد. متناسب با علایق فرزندتان نقطه شروع داستان را در موقعیتی جذاب قرار دهید تا او به راحتی همراه قصه شود. مثلا اگر به آسمان علاقه دارد بگویید: شبی که آسمان آرام بود شهابی پر نور آن را روشن کرد و مردم به آسمان چشم دوختند تا بفهمند چه اتفاقی در راه است و در ادامه، داستان تولد نوزادی که همراه خود برکت و مهربانی را به زمین آورده، با لحنی ساده و کودکانه توضیح دهید.
🖼 به سوالاتی که فرزندتان میپرسد دقت کنید. تاریک و روشن های ذهن او با همین سوالها مشخص میشود. پرسش هایش را یا اصلاح کنید و یا به کمک منابع درست پاسخ دهید. به کمک خواندن مطالب و عکس هایی درباره شهر پیامبر و حرم ایشان کار تصویر سازی برایتان راحتتر خواهد شد.
📽 فیلم سینمایی محمد (ص) گزینه خوبی برای کمک کردن به شماست. بعد از آماده شدن ذهن کودک به سمت تصاویر پررنگ و متحرک بروید. یعنی قصههای هر قسمت از فیلم را با آنچه که قبلا تعریف کرده بودید پیوند بزنید. این روند احتمالا شور و شوق زیادی را برای فرزندان شما به همراه خواهد داشت. چرا که مسیر شناختی متناسب با گروه سنی دلبندتان را طی کردهاید و با کمک گرفتن از وجود با برکت حضرت خاتم(ص) خوراک ذهنی هدفمندی را تدارک دیدهاید.
📝 شما هم اگر تجربه و نظری دارید بنویسید.
🌱 #مهارتهای_زندگی
❣️@ghesehayemadarane
❤️🇮🇷❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
کشور ما یه کشور قشنگه
که توش پر از گلای رنگارنگه
توی دِلای مردمش بهاره
توو قلبشون بدیها جا نداره
اونا همیشه پاک و مهربونن
قدر همو همیشه خوب میدونن
مامان میگه باید مواظب باشی
که توو دلی غصه و غم نپاشی
وقتی میریم واسه خرید، به بازار
مامان میگه 🇮🇷«ایرانیهاشو بردار
ما همه اهل خاک 🇮🇷این دیاریم
حیفه اگه ایرانی 🇮🇷برنداریم...
وقتی بزرگ شدی میفهمی اینو
که کردی انتخاب، بهترینو»
با این خریدها شاد و بهترم من
ایرانیام، ایرانی میخرم من...
#نعیما_آقانوری
پ.ن: چقدر خوبه از بچگی به بچه هامون یاد بدیم که وقتی میخوان چیزی بخرن ازبین اجناس ایرانی انتخاب کنن. البته باید دلیلش رو هم بدونن. مثلا میشه بهشون بگیم ببین توالان میتونی برای خودت خریدکنی... اگر چیز ایرانی انتخاب نکنی، بابای یه بچه مثل خودت بیکار میشه و نمیتونه واسه خانوادش اسباب بازی بخره😢
این شعر رو با محدثه میخونم چون احتمالا فردا میخوام برم براش لباس بخرم 💪🏻🇮🇷
در اینده هم هر وقت بزرگ شد جهیزیه اش 🇮🇷میخره 👌🏻 وقتی هم مادر شد برای دخترش جهیزیه 🇮🇷میخره 💪🏻
@ghesehayemadarane
#قصه_کودکانه :
#عنوان_قصه :
خارپشت کوچولو و تیغ هایش
روزی و روزگاری در جنگلی سرسبز و قشنگ، خارپشت کوچکی با پدر و مادرش در لانه ای زیبا زندگی می کرد.
او دوستان زیادی داشت و هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه از مادرش اجازه می گرفت و برای بازی با آنها، از خانه بیرون می رفت و بعد از بازی فورا به خانه بر می گشت. یکی از روزها که خارپشت کوچولو برای بازی با دوستانش از خانه بیرون رفته بود، در بین راه به خرگوش برخورد و بعد از سلام و احوالپرسی با او، هر دو به سمت محل بازی راه افتادند. همین که به آنجا رسیدند با سنجاب، کلاغ، آهو و لاک پشت رو به رو شدند.
آنها زودتر به محل رسیده و به انتظار نشسته بودند، پس فورا بازی را شروع کردند.
خرگوش کوچولو، چشم هایش را بست و منتظر شد تا دوستانش پنهان بشوند. آن وقت چشم هایش را باز کرد و برای پیدا کردن آنها شروع به گشتن کرد. خیلی زود چند نفر از آنها را پیدا کرد، اما هر چه گشت خارپشت کوچولو را پیدا نکرد. خارپشت کوچولو، جثه کوچکی داشت و به راحتی دیده نمی شد. او خود را کنار یک سنگ بزرگ، کاملا جمع کرده بود و به همین دلیل خرگوش متوجه محل پنهان شدن او نمی شد.
خرگوش کوچولو داشت آهسته آهسته عقب می رفت و همه جا را می پایید تا جای خارپشت را پیدا کند، ناگهان به چیزی برخورد کرد و صدای ناله اش به هوا بلند شد. با شنیدن صدای ناله او بقیه دوستانش به سمت او دویدند و علت را پرسیدند.
همین که خرگوش کوچولو می خواست حرفی بزند، متوجه خارپشت در پشت سرش شد و با دیدن او همه ماجرا را فهمید. فهمید که علت آن درد شدید برخورد با تیغ های تیز خارپشت بوده است. بنابراین دوباره گریه را سرداد. حالا همه آنها می دانستند که چه اتفاقی افتاده است.
خرگوش کوچولو با گریه به خارپشت گفت: تو دوست خیلی بدی هستی! من از امروز دیگر اصلا با تو بازی نمی کنم.
خارپشت کوچولو می خواست از او عذرخواهی کند، اما خرگوش به سرعت و با ناراحتی از آنجا دور شد. دوستان دیگرشان هم با دیدن این صحنه یکی یکی پراکنده شدند و به خانه برگشتند.
خارپشت کوچولو هم که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود، غمگین به خانه برگشت. همین که مادرش را دید شروع به گریه کرد. مادر از او پرسید: چرا گریه می کنی؟
خارپشت کوچولو همه ماجرا را برای او تعریف کرد. مادر به او لبخندی زد و گفت: عزیزم، این موضوع که غصه ندارد. بالاخره روزی خرگوش و دیگر دوستانش متوجه اشتباهشان می شوند و به ارزش دوست خوبی مثل تو پی می برند.
خارپشت از مادرش پرسید: مادرجان، چرا ما خارپشت ها این همه تیغ روی بدنمان داریم؟
مادر به او گفت: فرزندم، خداوند بزرگ به هر حیوانی وسیله ای داده است تا بتواند در مقابل دشمنان از خود دفاع کند. تیغ های ما خارپشت ها هم برای دفاع از خودمان در برابر دشمنان است.
پدر خارپشت کوچولو که تا آن لحظه آرام در گوشه ای نشسته بود، به حرف آمد و گفت: پسرم، مدتها بود که می خواستم برایت توضیح بدهم که چرا ما خارپشت ها، بدنمان پوشیده از تیغ است اما فرصت این کار را پیدا نمی کردم. به گمانم، الان فرصت خوبی است تا همه چیز را در این باره بدانی.
آن وقت هر دو با هم، صحبت کنان از خانه دور شدند و به نزدیکی درختی رسیدند. پدر رو به خارپشت کوچولو کرد و گفت: خوب به من نگاه کن و ببین که چه می کنم.
بعد به سرعت بدن خود را جمع کرد و به شکل یک توپ درآورد. آن وقت، یکی از تیغ هایش را به طرف درخت پرتاب کرد و تیغ هم درست، به تنه درخت نشست.
چندین بار این کار را تکرار کرد و بعد از خارپشت کوچولو خواست تا همین عمل را انجام بدهد. ساعتی بعد هر دو با هم به خانه برگشتند.
روزها از این ماجرا می گذشت و خارپشت کوچولو هنوز تنها بود. دوستان سابقش دیگر با او بازی نمی کردند. آنها فقط به او اجازه داده بودند که اگر دلش خواست، از دور به تماشای بازی آنها بنشیند.
یک روز که خارپشت کوچولو مثل همیشه مشغول تماشای بازی دوستانش بود، ناگهان متوجه تکان خوردن چیزی در میان علف ها شد. خوب که نگاه کرد، گرگ بدجنسی را دید که در بین علف ها به کمین نشسته است و می خواهد به دوستانش حمله کند.
خارپشت کوچولو آهسته به گرگ نزدیک شد. آن وقت بدن خود را همان طور که پدرش به او یاد داده بود جمع کرد و به شکل یک توپ درآورد. بعد فورا یکی از تیغ هایش را به طرف گرگ پرتاب کرد. گرگ بدجنس، زوزه ای کشید و پا به فرار گذاشت.
#ادامه_قصه👇