با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.
بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.
فرق این کانال با بقیه کانالهای قصه این هست که مطالب اضافی نداره و نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود
.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
@ghesehayemadarane
0137 ale_emran 8-9.mp3
6.64M
#لالایی_خدا ۱۳۷
#سوره_آل_عمران آیات ۹ - ۸
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه کرونا و مخالفت با خدمت رسانی
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
📣 بچّههای لالای خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
🌸هم سنگریای عزیز! حتما عکس و گزارش کمکهاتون رو برا ما بفرستین، تا ما اونا رو تو کانال بذاریم .
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@lalaiekhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نرخ باروری در #ایران و سایر کشورهای دنیا از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۹۸
حتما ببینید
@tebiranii
🌀 داستانی برای آموزش اذن:
😊 سارا دختر مودب و مهربانی بود و ۵ سال سن داشت. پدرومادرش را خیلی دوست می داشت و آنها هم به خاطر داشتن این دختر خوب و زیبا همیشه خدا را شکر می کردند.
👧👶 یکی از روزها، سارا در حال بازی با برادر کوچکش، رضا بود که او از سارا درخواست شیر کرد.
🥛سارا می توانست بطری شیر را از یخچال بردارد و در لیوان بریزد. برای همین، با خوشحالی سراغ یخچال رفت، اما ناگهان بطری از دستش افتاد و بر زمین ریخت.
😢 سارا گریه اش گرفت. پیش خودش فکر کرد، بهتر است مادر را خبر کند، اما در اتاق پدر و مادر بسته بود.
🚪 سارا یادش آمد که مادر به او گفته که برای داخل شدن باید حتما در بزند و اجازه بگیرد. پس در زد اما اجازه داخل شدن پیدا نکرد.
🤔 پیش خودش گفت: مامان همیشه با دستمال های پارچه ای داخل کابینت، زمین را پاک می کند.
🚜 رضا در حال گریه کردن بود، اول به سراغ او رفت و با دادن یک اسباب بازی او را آرام کرد. و به او گفت الان برایت شیر می آورم.
سپس به دنبال دستمال رفت و زمین را پاک کرد.
🍶 باقیمانده شیر را هم برای رضا ریخت تا بخورد.
😍 پس از مدتی مادر آمد و از دیدن این همه کارهایی که سارا انجام داده از سارا تشکر کرد. و به خاطر ادبی که در وارد نشدن به اتاقشان داشته و زرنگی و فکری که در مورد ماجرای شیر کرده، او را تحسین و از او تعریف کرد.
👏 مادر به او گفت: به وجودت افتخار می کنم سارای عزیزم!
📚 کتاب مهارت های طیب گزینی استاد اخوت و دکتر فیاض
#یکشنبه
#داستان_اذن
@davat_namaz
#آموزش_زندگی
#مدرسه_حیات_طیبه
#پرورش_پیش_از_آموزش
#آموزش_در_خدمت_پرورش
#همه_چیز_در_خدمت_انسانیت_ا
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره اسراف کردن
🚰یک لیوان آب خنک🚰
لیلی یک روز صبح وقتی دست و صورتش را شست، یادش رفت شیر آب را ببندد. مادر به او گفت:”لیلی! باز هم یادت رفت شیر آب را ببندی؟ فکر نمی کنی اگر آب را هدر بدهیم، دیکر نمی توانیم از آن برای کارهای مهم تر استفاده کنیم؟”
لیلی نمی دانست چه کار مهم تری هست که با آب می توان انجام داد؟ مدتی بود که همه درباره آب حرف می زدند و مراقب بودند که آب هدر نرود، اما لیلی معنی این کار را نمی فهمید.
ناگهان یادش آمد برای قناری های توی قفس آب و دانه بریزد. وقتی قناری ها آب می خوردند با خودش فکر کرد:”حالا فهمیدم! کار مهم همین است، چون قناری ها باید آب بخورند.”
اما با خودش فکر کرد:مگر قناری ها چقدر آب می خورند که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود.
مادربزرگ لیلی را صدا کرد و گفت:”لیلی جان! برایم یک لیوان آب می آوری هوا گرم است، خیلی تشنه هستم!”
لیلی رفت و با یک لیوان آب خنک برگشت. وقتی مادربزرگ آب را می خورد، لیلی با خودش گفت:”فکر می کنم کار مهم همین است. چون مادربزرگ باید آب خنک بخورد.”
اما با خودش فکر کرد: مگر مادربزرگ چقدر آب می خورد که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود.
وقتی لیلی با اسباب بازی هایش بازی می کرد، صدای شرشر آب را شنید. مادربزرگ در حیاط گلدان ها را آب می داد. لیلی از اتاق بیرون آمد و گفت:”مادربزرگ! اجازه می دهید گلدان ها را آب بدهم؟”
مادربزرگ لبخندی زد و شلنگ را به او داد. لیلی هم شروع کرد به آب دادن گل ها. لیلی وقتی گل ها را آب می داد گفت:” فکر می کنم کار مهم همین است.چون باید به گلها و درخت ها آب داد.”
اما با خودش فکر کرد: مگر گلدان ها چقدر آب می خواهند که اگر آب هدر برود، خیلی بد می شود.
همان وقت از کوچه صدایی شنید. کسی هندوانه می فروخت و می گفت:”هندوانه های آبدار و خوشمزه دارم.”
مادربزگ گفت:”بروم برای تو هندوانه بخرم. توی هوای گرم خیلی خوب است که هندوانه بخوری.” بعد به کوچه رفت تا هندوانه بخرد. لیلی با خودش خندید. می دانست که مادربزرگ خوردن هندوانه را خیلی دوست دارد. او هم بلند شد و به دنبال مادربزرگ رفت.
همسایه ها کنار هندوانه فروش جمع شده بودند. لیلی با دیدن آنها با خودش فکر کرد همه آنها مانند مادربزرگ هندوانه را خیلی دوست دارند. توی آن هوای گرم خوردن هندوانه به همه می چسبد، درست مانند یک لیوان آب خنک!
لیلی با خودش فکر کرد شاید مردم دیگری که در کوچه ها یا در شهرهای دیگر زندگی می کردند، خوردن هندوانه و یا آب خنک را دوست داشته باشند. شاید همه مردم بخواهند دست و صورت و لباس خود را بشویند، شاید همه آنها یک قناری داشته باشند، شاید همه مردم در خانه هایشان گل و گلدان داشته باشند، بعد با خودش فکر کرد که یک قناری، یک مادربزرگ و یک گلدان گل، آب زیادی نمی خواهند، اما هم قناری ها، گلها، درخت ها، مادربزرگ ها، پدر و مادرها و بچه ها، خیلی هستند و همه آنها آب می خواهند.
بعد فکر کرد که اگر در همه خانه ها، همه بچه ها یا بزرگترها بخواهند آبها را هدر بدهند، آن وقت خیلی از قناری ها، مادربزرگ ها، ماهی ها و گل ها تشنه و بدون آب خواهند شد. لیلی دلش نمی خواست این اتفاق بیفتد.
او وقتی به همه مردم و به همه حیوان ها و گل ها فکر کرد، تازه فهمید که کار مهم چیست. کار مهم این بود که باید به همه آب برسد. وقتی با مادربزرگ و با یک هندوانه درشت به طرف خانه برمی گشتند، لیلی با خنده گفت:” مادربزرگ! دوست دارید به جای هندوانه برایتان یک لیوان آب خنک بیاورم؟”
مادربزرگ هم خندید و گفت:”الان نه! می خواهم هندوانه بخوریم، می خواهی به تو یک قاچ هندوانه بدهم؟” و با هم داخل حیاط خانه شدند.
#قصه_متنی
💕
🚰💕
╲\╭┓
╭ 🚰💕 @ghesehayemadarane
┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانلود کنید
برنامه جذاب، آموزنده و سرگرم کننده #باهم_بازی
این قسمت: تیله بشقابی
🎈این برنامه شاد و آموزنده رو ببینید و کلی بازی های مهیج و جدید خانوادگی یاد بگیرید
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
#نکته_تربیتی
🔴 کلمات بار حسی سنگینی با خود دارند.
به جای اینکه بگویید دستهات کثیف شده، بگید دستهات غذایی، رنگی یا خاکی شده.
به جای اینکه بگید همه جا رو نجس کردی، بگید این کار فقط مخصوص توالته.
به جای اینکه بگید بده من بلد نیستی بگید بیا یادت بدم.
به جای اینکه بگید گریه میکنی زشت میشی، بگید بیا بریم جلو آینه ببینیم گریه میکنیم چه شکلی میشیم.
یادتون باشه، همه ی ما افکار منفی و سرزنش گر و طعنه آمیزمون در کودکی، در ما نهادینه شده. با این تمرین به خودمون هم کمک میکنیم در لحظه زندگی کنیم که باعث سلامت روانی ما هم میشه.
💕
⭐️💕
╲\╭┓
@ghesehayemadarane
در این قصه، اهمیت خوشرویی و مودب بودن را به کودکان خود یاد دهید
مغازه کوچک🌙🌈
در شهری مرد اخمویی زندگی می کرد. او مغازه کوچکی داشت. اما کسی حاضر نمی شد تا به مغازه او بیاید و جنس های او را بخرد.
مرد همیشه با خودش می گفت: «برای این، مشتری های من کم هستند که این دور و بر به اندازه کافی بچه زندگی نمی کند.»
بعضی وقت ها با خودش می گفت: «نه مغازه من جای بدی است و کسی از کنار آن نمی گذرد.»
یا با خودش می گفت: «شاید هم به خاطر این است که مردم دوست دارند از مغازه های بزرگ خرید کنند.»
خلاصه با این فکرها او باز هم ناراحت می شد و آن قدر اخم می کرد که دیگر کسی قیافه اش را نمی توانست بشناسد.
یک روز خانمی به مغازه آمد. او با دیدن فروشنده با خودش گفت: «وای این مرد چقدر اخمو است!»
مرد مغازه دار همین طور که اخم کرده بود، پرسید: «چی می خواهی؟»
آن خانم کمی عقب عقب رفت و گفت: «ببخشید اشتباه آمدم.» بعد زود از مغازه بیرون آمد و با خودش گفت: «من که اصلا دوست ندارم از این مرد بداخلاق خرید کنم.»
مرد بداخلاق که از این کار خانم بیشتر ناراحت شده بود رویش را برگرداند تا نبیند که او از آنجا دور می شود.
همین که مرد فروشنده رویش را برگرداند، چشمش به آینه ای افتاد که به دیوار زده بود. خودش را در آن دید و یک لحظه از چهره خودش ترسید. او آن قدر اخمو شده بود که خودش هم باور نمی کرد. بعد با خودش کمی فکر کرد و گفت: «حالا فهمیدم که چرا هیچ کس از مغازه من خرید نمی کند.چون هیچ کس حاضر نیست با فروشنده ای اخمو صحبت کند.»
با این فکر اخم های صورت مرد فروشنده باز شد و شروع به خندیدن کرد. صدای خنده او آن قدر بلند بود که یک دفعه همان خانمی که به مغازه او آمده بود صدایش را شنید، دوباره برگشت و سه لیوان بستنی از او خرید. مرد فروشنده هم با خوشحالی از آن خانم تشکر کرد.
بچه هایی هم که در خیابان بودند، صدای خنده های مرد فروشنده را شنیدند. برای همین به مغازه آمدند و مقداری شیرینی خریدند.
بعد از آنها پدر و مادرها آمدند و مقداری جنس خریدند.
خلاصه بعد از چند روز سر فروشنده بسیار شلوغ شد و یک عالم مشتری به مغازه او می آمدند و می رفتند.
او حالا خوش اخلاق ترین مغازه دار شهرش بود.
#قصه_متنی
💕
🌙💕
╲\╭┓
╭ 🌈💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
اسب از خود راضی.mp3
6.46M
#امام_خامنه_ای
#حجاب
#من_ماسک_میزنم
🌹اسب از خود راضی🌹
🔅بالای ۴سال
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅قرائت : سوره یس (آیه۴۱تا ۴۵)
🔅 تدوین:خانم کاشانی
🔅منبع: سایت وولک
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
2⃣3⃣3⃣
🌈نظرسنجی👇
http://eitaabot.ir/poll/yak1/
پلیس مهربون.mp3
12.01M
#امام_خامنه_ای
#حجاب
#من_ماسک_میزنم
🌹پلیس مهربون🌹
🔅بالای ۳سال
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅قرائت : سوره یس (آیه ۳۶ تا ۴۰)
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
🔅منبع: سایت وولک
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
2⃣3⃣2⃣
🌈نظرسنجی👇
http://eitaabot.ir/poll/yak1/
تولد درسا کوچولو.mp3
5.58M
#امام_خامنه_ای
#حجاب
#من_ماسک_میزنم
🌹تولد درسا کوچولو🌹
🔅بالای ۴سال
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅قرائت : سوره یس (آیه۴۶تا ۵۰)
🔅 تدوین:خانم کاشانی
🔅منبع: سایت وولک
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
2⃣3⃣4⃣
🌈نظرسنجی👇
http://eitaabot.ir/poll/yak1/
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.
بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.
فرق این کانال با بقیه کانالهای قصه این هست که مطالب اضافی نداره و نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود
.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
@ghesehayemadarane
🐈گربه ی بی تفاوت🐈
یه گربه ی شیطون بلا
رو پشت بوم نشسته بود
نگاه می کرد به یک کلاغ
که بال اون شکسته بود
کلاغه می گفت:قار و قار و قار
شکسته شد بال و پرم
وای نمی تونم بپرم
هیچ جا نمی تونم برم
اون گربه ی شیطون بلا
حرف کلاغه را شنید
بال شکسته را ولی
روی تن کلاغ ندید
هیچی نگفت به اون کلاغ
اصلاً به حرفاش گوش نداد
کلاغ که دلخور شده بود
می گفت عجب! داد و بیداد!
سنگی به بال من زدن
اون بچه های بی ادب
شکسته بال من حالا
دردمی کشم از صبح تا شب
دلم می خواد یکی باشه
بالمو مرهم بذاره
تا وقتی که خوب نشدم
نره منو تنها نذاره
اون گربه ی سربه هوا
انگار کلاغ را نمی دید
پاشد از اونجا رفت دیگه
حرف کلاغ رو نشنید
آخه براش فرقی نداشت
کلاغ باشه یا نباشه
بال سیاه اون کلاغ
سالم باشه یا نباشه
💕
🐈💕
╲\╭┓
╭ 🐈💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره شناخت اعضای بدن
🐈بچه گربه و دمش🐈
گربه کوچولویی بود که خیلی قشنگ بود. یک روز که داشت بازی می کرد ناگهان به فکر افتاد که چرا چهار تا دست و پا دارد؟
پیش مادرش رفت و گفت: «مادر! مادر! نگاه کن من چهار تا دست و پا دارم، این یکی، این دوتا، این سه تا، این هم چهارتا. این دست و پاها برای چیه؟ بگو من با آنها چه کار می توانم بکنم؟»
مادرش گفت: «کوچولوی عزیز من با چهار دست و پایت می توانی به این طرف و آن طرف بدوی و گردش کنی.»
گربه کوچولو این حرف ها را شنید، شروع کرد به دویدن و همه روز را این طرف و آن طرف دوید و گردش کرد.
روز بعد دستی به صورتش کشید و دید که دوتا چشم دارد.
پیش مادر رفت و گفت: مادر، مادر نگاه کن، من دوتا چشم دارم. این یکی، این هم دوتا چشم برای چیه؟»
مادر گفت: «کوچولوی نازنازی، تو با دوتا چشم هایت می توانی همه چیزها را نگاه کنی و ببینی.»
گربه کوچولو دوید و به همه چیز نگاه کرد. مادر را دید، خروس سفید را دید، سگ سیاه را دید، الاغی را که گوشه حیاط یونجه سبز می خورد، دید، بعد دستی به سر و صورتش کشید. دید که دوتا گوش دارد.
پیش مادر رفت و گفت: «مادرجان، مادر نگاه کن من دوتا گوش دارم، این یکی، این هم دوتا! گوش برای چیه؟»
مادر گفت: «کوچولوی ملوس من، تو با دو گوش خود می توانی بشنوی»
گربه کوچولو که این حرف را شنید خوشحال شد. همه اش جلو می رفت و گوش تیز می کرد که بفهمد دیگران چه می گویند. به قوقولی قوقوی خروس گوش کرد. به پارس سگ که عوعو می کرد گوش کرد.
صدای قا.قا.قا.ی غاز را گوش کرد و بعد متوجه زبانش شد. دوباره پیش مادر رفت و گفت: «مادر، مادر جان نگاه کن من زبان دارم. این زبان برای چیه؟ من با آن چه کار می توانم بکنم؟»
مادرش گفت: «عزیز نازنازی من، تو با زبان خود می توانی غذا لیس بزنی و حرف بزنی!»
گربه دوید و آن روز را همه اش با زبان شیر را لیس زد. کره را لیس زد.
خامه را لیس زد، حرف زد و بعد پیش مادر رفت و گفت: «مادرجان، با دست و پام، میدوم. با چشمام می بینم. با گوشم می شنوم. با زبانم لیس میزنم و حرف می زنم. اما یک چیزی دیگر هم هست. من دم دارم. دم برای چیه؟ من با او چه کار کنم؟»
مادر گفت: «اگر توانستی دمت را با دندانت بگیری آن وقت به تو می گویم که با آن چه کار کنی»
گربه کوچولو تا این حرف را شنید. دنبال دمش دوید ولی هر کار کرد نتوانست که آن را بگیرد. هر روز پی دمش میدوید و می خواست آن را بگیرد، ولی بی فایده بود و تا امروز هم گربه ملوس به دنبال دمش میدود. ولی نمی تواند آن را بگیرد.
#قصه_متنی
💕
🐈💕
╲\╭┓
╭ 🐈💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🌻دردونه ها،
امشب شب شهادت امام جواد (علیهالسلام) است. امام بزرگوار و مهربون همه ما مسلمان ها
ما بچه ها برای شهادت امام جواد (علیه السلام) عزاداریم
@ghesehayemadarane
مسابقه دوچرخه سواری.mp3
5.27M
#امام_جواد_ع
#حجاب
#من_ماسک_میزنم
🌹مسابقه دوچرخه سواری🌹
🔅بالای ۴سال
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅قرائت : سوره یس (آیه۵۰تا۵۵)
🔅 تدوین:خانم کاشانی
🔅نویسنده:خانم جعفری
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
2⃣3⃣5⃣
🌈نظرسنجی👇
http://eitaabot.ir/poll/yak1/
کارگروه نماز مدرسه تزکیه و تعلیم برگزار میکند:
🔅 جلسات مجازی تدبر در سوره یس🔅
🔺 ویژه مربیان خانم و مادران
🗓 زمان: از ۱ تا ۱۰ مرداد ماه (دهه اول ذی الحجه)
⏰ از ساعت ۵ تا ۵:۴۵ صبح
🌷 "انس با سوره یس بهترین هدیه ای هست که ما میتوانیم به کودکانمان اعطا کنیم."🌷
(استاد اخوت)
🔸 اطلاعات بیشتر و پیوند شرکت در کارگاه را در آدرسهای ذیل دنبال نمایید:
ble.ir/davat_namaz
eitaa.com/davat_namaz
sapp.ir/davat_be_namaz
#حرز_حضرت_جواد_عليه_السلام:
يَا نُورُ يَا بُرْهانُ، يَا مُبِينُ يَا مُنِيرُ، يَا رَبِّ اكْفِنِي الشُّرُورَ وَآفاتِ الدُّهُورِ، وَأَسْأَ لُكَ النَّجاةَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ
(مفاتیح الجنان باب پنجم در ذکر بعضی از احراز )
ای نور و ای دلیل روشن و ای آشکارکننده ای نوربخش پروردگارا کفایتم کن از شرور و آفات روزگار واز تو خواهم رهایی را در روزی که دمیده شود در صور
https://eitaa.com/jorenab