امام اول ما
که مردی بود با خدا
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
صبور و مهربان بود
خوش گو و خوش بیان بود
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
تو روز عید غدیر
بر همگان شد امیر
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
حرف های خوبی می زد
بدی به هیچ کس نکرد
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
ما همه دوستش داریم
از دشمناش بیزاریم
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
یار پیامبر ما
یاور ما شیعه ها
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
دلسوز و بخشنده بود
ماه درخشنده بود
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
#باران
@Ghesehaye_koodakaneh
مامان من میشی؟
جوجه ها از تخم بیرون امدند، جیک جیک کنان این طرف و آن طرف دویدند.
آن ها را از دستگاه جوجه کشی بیرون آوردند. توی قفس بزرگی کنار بقیه جوجه ها ریختند.
جوجه ریزه که تازه از مزرعه آمده بود، به دور و برش نگاه کرد، جیک جیک کنان گفت:«من مامانم رو میخوام»
جوجه طلایی گفت:« مامان دیگه چیه؟»
جوجه ریزه گفت:«همون که وقتی از تخم بیرون اومدیم کنارمون بود پرهای قشنگ و گرمی داشت»
جوجه طلایی بال بال زد و گفت:«من تا حالا مامان ندیدم»
جوجه ریزه آهی کشید و گفت:« من دلم برای مامانم تنگ شده»
می خواست بگوید :«کاش مامانم اینحا بود» اما نگفت.
راه افتاد و دور قفس راه رفت، خوب به اطراف نگاه کرد، یک گوشه از قفس قسمتی از توری پاره شده بود. با خودش فکر کرد:« می تونم از اینجا برم پیش مامان گرم و قشنگم» خواست برود اما نرفت. برگشت پیش جوجه طلایی و گفت:«می آیی بریم پیش یه مامان؟»
جوجه طلایی با چشمانی گرد گفت :« چطور بریم؟»
جوجه ریزه خواست بگوید :«از توی سوراخ توری» آما نگفت، چون یک نفر آمد، در قفس را باز کرد و همه جوجه ها را توی یک کارتن بزرگ ریخت.
جوجه طلایی ترسیده بود، نوکش می لرزید خودش را به جوجه ریزه چسباند.
ان ها را توی یک ماشین گذاشتند، هوا کم و همه جا تاریک شده بود.
کمی که گذشت ماشین ایستاد. کارتن تکان های محکمی خورد.
در کارتن باز شد، خورشید نور گرمش را روی پرهای جوجه ها تاباند.
جوجه طلایی دوید پیش جوجه ریزه، خورشید را نشان داد گفت:«اون مامانه؟»
جوجه ریزه خندید گفت:« نه مامان مثل ما پرهای قشنگی داره، مامان مثل ما نوک حنایی داره »
همه آن ها را توی یک باغچه ریختند. باغچه پر از چمن بود. گوشه ی باغچه یک درخت سرسبز بود.
جوجه طلایی خوب به اطراف نگاه کرد، خانم مرغه را دید. خانم مرغه پر های قشنگی داشت. قدقد می کرد و دانه می خورد. تا جوجه ها را دید به طرفشان رفت.
جوجه طلایی خودش را زیر پرهای قشنگ خانم مرغه پنهان کرد و گفت:« جیک جیک میشه مامان من بشی؟»
خانم مرغه بالش را روی سر جوجه طلایی کشید و گفت:« بله عزیزم تو از این به بعد جوجه طلایی خودمی»
جوجه ریزه جلو رفت. خانم مرغه گفت:«قدقد بیا جلو من مامان تو هم میشم.»
جوجه ریزه می خواست بگوید:« مامان دوستت دارم»
اما نگفت جلو رفت و مامان مرغه را بوسید.
#باران
#قصه_کودکانه
🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
📢جمعه روز مهميه
روزعيد مباهله فراموش نشود
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان 🌺🍃
#جمعه 24 مرداد روز #مباهله
1- روز عید بزرگ مباهله
2- سالروز بخشش انگشتر در رکوع و نزول آیه ولایت"انما ولیکم.. "
(آیه 55 مائده)
3- سالروز نزول آیه تطهیر و صدور حدیث شریف کساء در جریان مباهله
4- سالروز نزول سوره مبارکه انسان (هل اتی) در شان پنج تن آل عبا علیهم السلام می باشد.
این روز بزرگ به محضر قلب عالم امکان امام زمان ارواحنا له الفداء
وشیعیان و دوستداران اهل بیت علیهم السلام
و سرتاسرجهان تبریک و تهنیت باد.🌹
🌺🍃 دوستان
روز مباهله
روز خییییییلی بزرگیه
بقیه ی دوستانتون رو هم دعوت کنید به انجام اعمال این روز.....
حتما تو گروه ها بفرستید تا بقیه هم اطلاع بیابند و ثواب جمع کنند.
#اعمال
۱-غسل
۲-دورکعت نماز مثل نماز عید غدیر
۳-خواندن دعای مباهله
۴-هفتاد بار استغفار
۵-صدقه دادن
۶-زیارت امیرالمومنین
۷-زیارت جامعه کبیره که از همه مناسب تر است....
مارا هم خیلی دعا کنید..
🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃
@ghesehayemadarane
0145 ale_emran 21-22.mp3
7.35M
#لالایی_خدا ۱۴۵
#سوره_آل_عمران آیات ۲۲ - ۲۱
#محسن_عباسی_ولدی
#قصه
«روزه با برکت»
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
📣 بچّههای لالایی خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
این هفته با هم دیگه بناست به نیازمندا، پول نقد کمک کنیم.
🔴 بچه های سحری لالایی خدا!
کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، هر هفته اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@modir_lalaiekhoda
🐰تپلی دروغگو🐰
♧قسمت اول♧
یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.در زمان های قدیم،در یک جای خیلی خیلی دور جنگلی سرسبز و خرم بود با سبزه زارهای زیبا و قشنگ،درخت های سبز و میوه های رنگارنگ و خوشمزه.
در این جنگل بزرگ حیوان های زیادی زندگی می کردند.پرنده های بسیاری هم لابه لای شاخ و برگ های درختان آشیانه درست کرده بودند.فصل بهار بود،تمام گل ها باز شده و بوی عطرشان همه جا پیچیده بود.با وزش باد و نسیم ،درخت ها به این طرف و آن طرف می رفتند.رودخانه ی پرآبی هم از دامنه ی کوهی که در آن نزدیکی بود سرچشمه می گرفت و از وسط این جنگل رد می شد،که صدای شرشر آبش گوش ها را نوازش می داد.این رودخانه در مسیر خودش تمام درخت ها،گل ها و سبزه ها را آبیاری و همه ی حیوان ها و پرنده ها را سیراب می کرد.صدای آواز پرنده ها از همه طرف به گوش می رسید.آن ها در آسمان پرواز می کردند و به دنبال غذا و دانه برای جوجه های قشنگ شان بودند که وقتی گرسنه می شدند جیک جیک می کردند و مادر جوجه ها می فهمیدکه بچه هایش گرسنه هستند فوری غذا تهیه می کرد و به لانه بر می گشت خلاصه همه با خوشی و مهربانی در کنار هم زندگی می کردند .
از حیوان های این جنگل بزرگ و زیبا چهار تا خرگوش کوچولو بودند که با مامان خرگوشه و بابا خرگوشه در وسط چند بوته ی خار در کنار یک برکه ی آب زندگی می کردند.اسم این خرگوش های دوست داشتنی تپلی ،مپلی، نمکی و پشمکی بود.این بچه های بازیگوش هر روز صبح بعداز این که ورزش می کردند و صبحانه می خوردند از خانه بیرون می رفتند و تا ظهر مشغول بازیگوشی می شدند.
در همسایگی خرگوش ها ،آقا موشه،خانم لک لک،پروانه طلایی،خروس زری و طاووس مهربان بودند که هر کدام با بچه هایشان در آن نزدیکی زندگی می کردند.
یکی از این خرگوش ها که تپلی نام داشت بسیار باهوش و زرنگ بود اما یک عادت خیلی بد داشت و آن هم این بود که همیشه دروغ می گفت و سر به سر این و آن می گذاشت بعد هم می زد زیر خنده ! آن قدر می خندید که دل درد می گرفت و اصلا متوجه نبود که شاید با این کارش دیگران را ناراحت می کند.پدر و مادر ،خواهر و برادر هایش بارها به او گفته بودند که کارش درست نیست .همسایه ها هم از دست او ناراحت بودند و برای شکایت پیش بابا خرگوشه و مامان خرگوشه می آمدند.اما تپلی که به این کار بد عادت کرده بود از دروغ گفتن دست برنمی داشت.
در یکی از روزها وقتی که بچه ها دور هم جمع شده و مشغول بازی بودند،یک دفعه تپلی فریاد زد آتش آتش ،جنگل آتش گرفته ،فرارکنید،عجله کنید الان آتش به این جا می رسد.بچه ها در حالی که خیلی ترسیده بودند هر کدام به طرفی فرار کردند که در همین موقع تپلی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن،به قول معروف حالا نخند پس کی بخند...! بچه ها هاج و واج به او نگاه می کردند.تازه فهمیدند که تپلی به آن ها دروغ گفته و باعث شده که آن ها حسابی از ترس خودشان را ببازند و هر کدام مثل مجسمه در گوشه ای بی حرکت بمانند.از دست او عصبانی شدند و تصمیم گرفتند دیگر با تپلی بازی نکنند و با او حرف نزنند.
ادامه دارد...
#قصه_متنی
💕
🐰💕
╲\╭┓
╭ 🐰💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
#پازل
یک بازی خلاق که میشه درست کرد و تصاویر را پازل گونه پیدا کرد.
❤️قوه ی توجه و تمرکز
💚تقویت عضلات ظریف
❤️تقویت ذهن خلاق
💚
❤️💚
╲\╭┓
@ghesehayemadarane