eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊 کنید برنامه جذاب، آموزنده و سرگرم کننده این قسمت: ما کجاییم 🎈این برنامه شاد و آموزنده رو ببینید و کلی بازی های مهیج و جدید خانوادگی یاد بگیرید 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕@ghesehayemadarane ┗╯\╲
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این داستان :♤روز مادر♤ 👆👆👆 🍊 🍋🍊 🍊🍋🍊 🍋🍊🍋🍊 🍊🍋🍊🍋🍊 Join🔜@ghesehayemadarane
🐔🐭موش، خروس و گربه🐭🐔 🔹روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. 🔹اون که تا حالا خروس ندیده بود،با خودش گفت:"وای چه موچود ترسناکی!عجب نوک و تاج بزرگی!حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."بعد هم موش کوچولو دوید و رفت. 🔹کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.اون تا حالا گربه هم ندیده بود.پیش خودش گفت:"این چقد حیوون خوشگلیه!عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه."همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد. 🔹موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست، اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم. 🔸موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه. 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اُریگامی (قورباغه) 👇🏽👇🏽👇🏽 🐸 🗯🐸 ╲\╭┓ ╭ 🐸🗯@ghesehayemadarane ┗╯\╲
قصه کودکانه شب عنوان قصه: گل پری به نام خدا یکی بود یکی نبود. توی شهر پری ها یک پری خیلی مهربون بود به اسم گل پری. گل پری از همه ی پری ها کوچکتر بود و این موضوع خیلی اونو ناراحت کرده بود. گل پری هر وقت پری ها برای ماموریت به شهر آدمها‌ می رفتند یک گوشه‌ای می‌نشست و فقط به پری ها نگاه می کرد و با حسرت با خودش می گفت: ای کاش کمی بزرگتر بودم. پری های دیگر همیشه به گل پری می‌گفتند که مهم نیست کوچک باشی یا بزرگ مهم این است که باور داشته باشی که می‌توانی کارهای بزرگی انجام دهی. ولی گل پری با خودش آهی می کشید و می گفت: می دانم که این حرف‌ها را برای خوشحال کردن من می زنند وگرنه وقتی کوچک باشی هیچ وقت نمی توانی کارهای بزرگ انجام دهی. یک روز وقتی پری ها داشتند برای ماموریت به شهر آدمها می رفتند پیش گل پری آمدند و از او خواستند تا با آنها به شهر آدم ها برود. گل پری ولی مثل همیشه قبول نکرد، چون می ترسید در آنجا خرابکاری کند و ماموریت بقیه پری ها را خراب کند. آن روز همه پری ها به شهر آدم ها رفتند و فقط گل پری و ملکه و چند سرباز در شهر ماندند. وقتی همه ی پری ها رفتند، گل پری مثل همیشه پرواز کرد و به باغ گلهای آفتابگردان رفت. گل پری عاشق آن باغ و گل های آفتابگردان بود. وقتی به آنجا رسید متوجه شد که صدای چند غریبه می آید. گل پری سریع پایین رفت و چون کوچک بود می توانست لابه لای گل های آفتابگردان قایم شود. گل پری آرام به طرف صدا رفت و خوب دقت کرد و دید چند غریبه از شهر تاریکی به آنجا آمده اند و داشتند نقشه خودشان را برای به دست آوردن شهر پری ها مرور می کردند. گل پری همه حرفهای آنها را شنید و متوجه شد که آنها می‌خواهند به قصر ملکه حمله کنند و قصر را بگیرند و ملکه را اسیر کنند. و منتظر بودند تا بقیه سرباز های شان برسند. گل پری سریع خودش را به قصر رساند و پیش ملکه رفت و هر چیزی را که دیده و شنیده بود برای ملکه تعریف کرد. ملکه سرباز ها را صدا زد ولی فقط چند سرباز بیشتر توی قصر نبود و آنها حتماً با این تعداد کم شکست می خوردند. ملکه یکی از سربازها را به شهر آدم ها فرستاد تا به بقیه پری ها خبر دهد. بعد از مدتی سربازهای شهر تاریکی به قلعه رسیدند و به داخل قلعه حمله کردند. گل پری سریع پرواز کرد و لابه لای چراغ های بزرگی که از سقف آویزان بود قایم شد. سربازهای شهر تاریکی ملکه و چند سربازی که کنار ملکه بودند را دستگیر کردند و به زندان انداختند. گل پری آرام و یواشکی خودش را به اتاقی که وسایل جشن و آتش بازی در آنجا قرار داشت ‌رساند و کلی ترقه برداشت و یواشکی از قصر خارج شد. در اطراف قصر ترقه ها را روی زمین خیلی خوب و محکم قرار داد و با یک طناب که آن را آغشته به شهد گل های آتشی کرده بود همه ترقه ها را به هم متصل کرد. گل پری به باغ گلهای شیپوری رفت و چند گل شیپوری چید و آنها را در فاصله های نزدیک به هم دور قصر قرارداد و همه را به کمک نی های کنار رودخانه به هم وصل کرد و منتظر شد تا هوا کمی تاریک تر شود. گل پری یک سر طناب که به ترقه ها وصل بود را روشن کرد و همه ترقه ها یکی یکی روشن شد و دور تا دور قصر صدای ترقه های بلند به گوش می‌رسید. گل پری توی یک طرف نی که به همه شیپورها وصل بود با صدای بلند شروع به سر و صدا کرد و صدا از دور تا دور قصر شنیده می‌شد. سرباز های تاریکی وقتی سر و صداها را شنیدند خیلی ترسیدند. چون فکر کردند که پری ها به آنها حمله کرده اند و از ترس پا به فرار گذاشتند و به شهر خودشان برگشتند. گل پری وارد قصر شد و ملکه و سربازها را از زندان آزاد کرد. وقتی پری ها به شهر برگشتند خیلی تعجب کردند که شهر آرام بود و اتفاقی نیفتاده بود. ملکه تمام ماجرا را برای پری ها تعریف کرد و یک جشن بزرگ گرفت و در آن جشن از گل پری تشکر کرد. گل پری آن روز متوجه شد که مهم نیست کوچک باشی یا بزرگ مهم این است که خودت را باور داشته باشی و بدانی که خدا همه را قوی و آفریده. فقط کافیست از هوش و قدرت خودت استفاده کنی. نویسنده: مریم طیلانی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
سیب قرمز بهاره روی مبل نشست تلویزیون را روشن کرد ابروهایش را در هم کرد گفت:«اه باز هم که این برنامه را نشان می دهد» بلند شد دفتر نقاشی اش را آورد و مشغول کشیدن نقاشی شد. نیما کنار بهاره نشست و گفت:«درخت قشنگی کشیدی می خواهی کمکت کنم چندتا سیب هم بکشی؟» بهاره ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«خودم بلدم» نیما سرش را پایین انداخت، به اتاقش رفت، با دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش برگشت، نقاشی اش که تمام شد دفتر را به مادر داد و گفت:« نقاشی ام چطور است؟» مادر دستی سر نیما کشید گفت:«خیلی عالی شده چه سیب های قرمز و قشنگی آفرین پسرم» بهاره هنوز داشت با ابروهای درهم نقاشی می کشید، یک دفعه دفتر را کنار گذاشت زانوهایش را بغل کرد و گفت:«اه باز هم نشد» مادر نگاهی به بهاره کرد و گفت:«چی نشد؟» بهاره سرش را بلند کرد و گفت:«سیبم، هرکاری می کنم گرد نمی شود» مادر نگاهی به نیما کرد و گفت:«نیما جان به خواهرت کمک میکنی چندتا سیب بکشد؟» نیما سرش را پایین انداخت گفت:«خواستم کمک کنم خودش نخواست گفت بلد است» و مشغول تماشای تلویزیون شد. بهاره هنوز اخم هایش توی هم بود به نیما نگاه کرد و گفت:«ببخشید داداشی می شود کمک کنی سیب بکشم؟» نیما لبش را جمع کرد و گفت:«نه من برای خواهر اخمو هیچ کاری نمی کنم» کنار بهاره نشست و با لبخند ادامه داد:«اخم هایت را باز کن تا کشیدن سیب را به تو یاد بدهم» بهاره اخم هایش را باز کرد و خندید، لپهایش مثل سیب های نقاشی قرمز شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
لانه ی کبک کبک نگاهی به ساعت بالی اش کرد، پرهایش را کش داد و گفت:«چقدر این سفر طولانی شد» و سریع تر از همیشه راه افتاد. به لانه اش که رسید پر زد و جلو رفت، اما با دیدن یک خرگوش در لانه ی کوچکش چشمانش گرد شد، پرسید:«سلام، شما چرا توی لونه ی من نشستی؟ فکر کنم اشتباهی شده» خرگوش، بی توجه گوش هایش را تکان داد و گفت:«سلام، هیچ اشتباهی نشده این جا لونه ی زیبای منه» کبک اخم هایش را توی هم کرد و گفت:«از لونه ی من بیا بیرون من فقط چند روز نبودم» خرگوش دماغش را بالا کشید و گفت:«لطفا مزاحم نشو من خودم این جا رو پیدا کردم پس مال خودمه» کبک کمی فکر کرد و گفت:«این طوری نمی‌شه باید یه نفر بی طرف بگه این لونه مال منه یا تو!» خرگوش گفت:«موافقم اما چه کسی؟» کبک بالش را تکاند و گفت:«من یه گربه می‌شناسم که مدت‌ها کنار آدم‌ها زندگی کرده و خیلی داناست شنیدم هر چه بگه درسته» خرگوش جستی زد و از لانه بیرون پرید گفت:«باشه پیش گربه بریم» خانه ی گربه نزدیکی برکه بود و گربه داشت کنار برکه استراحت می کرد. کبک جلو رفت و آرام گفت:«سلام جناب گربه » گربه سرش را بالا گرفت سلام کرد و گفت:«در خدمتم چیزی شده؟» خرگوش جست زد و جلوتر از کبک ایستاد گفت:«بله این کبک می‌خواد لونه ی زیبای من رو ازم بگیره» کبک کنار خرگوش ایستاد و گفت:«اون جا لونه ی من بود مدتی به سفر رفتم وقتی برگشتم خرگوش رو توی لونه‌م دیدم » گربه آرام به کبک و خرگوش نزدیک شد و گفت:«با هم دوست باشید، دنیا ارزش دعوا نداره» و باز هم جلوتر رفت. کبک بالی زد و گفت:«نه من لونه‌م رو می‌خوام» خرگوش نزدیک تر رفت و گفت:«اون جا لونه‌ی منه» گربه که حسابی به ان ها نزدیک شده بود با خودش فکر کرد:«تا این دو نادون با هم بحث می کنن باید کار رو یکسره کنم» پرید و کبک و خرگوش را اسیر کرد. دوستان خوبم این داستان از کتاب کلیله و دمنه انتخاب و برای شما به زبان ساده بازنویسی شده امیدوارم از خوندنش لذت ببرید🌺 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خبر خبر یه آهو رفته به قله ی کوه خالی شده جای او تو جنگلای انبوه خبر خبر یه بچه گم شده توی کوچه ردشو پیدا کردن تو لونه ی یه مورچه * خبر خبر یه گردو دوست شده با یه بادوم شبا براش میخونه لالایی آروم آروم خبر خبر یه پولک پیدا شده تو دریا صاحب اون هرکی هست بیاد پیش ماهیا * خبر خبر از پیله پر زده ی شاپرک تولدش مبارک 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43