6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊 #دانلود کنید
برنامه جذاب، آموزنده و سرگرم کننده
#باهم_بازی
این قسمت: ما کجاییم
🎈این برنامه شاد و آموزنده رو ببینید و کلی بازی های مهیج و جدید خانوادگی یاد بگیرید
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕@ghesehayemadarane
┗╯\╲
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مجموعه_داستان_های_مهارت_های_زندگی
این داستان :♤روز مادر♤
👆👆👆
🍊
🍋🍊
🍊🍋🍊
🍋🍊🍋🍊
🍊🍋🍊🍋🍊
Join🔜@ghesehayemadarane
🐔🐭موش، خروس و گربه🐭🐔
🔹روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
🔹اون که تا حالا خروس ندیده بود،با خودش گفت:"وای چه موچود ترسناکی!عجب نوک و تاج بزرگی!حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
🔹کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.اون تا حالا گربه هم ندیده بود.پیش خودش گفت:"این چقد حیوون خوشگلیه!عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه."همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
🔹موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست، اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.
🔸موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
#قصه_متنی
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اریگامی
اُریگامی (قورباغه)
👇🏽👇🏽👇🏽
🐸
🗯🐸
╲\╭┓
╭ 🐸🗯@ghesehayemadarane
┗╯\╲
قصه کودکانه شب
عنوان قصه:
گل پری
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. توی شهر پری ها یک پری خیلی مهربون بود به اسم گل پری.
گل پری از همه ی پری ها کوچکتر بود و این موضوع خیلی اونو ناراحت کرده بود. گل پری هر وقت پری ها برای ماموریت به شهر آدمها می رفتند یک گوشهای مینشست و فقط به پری ها نگاه می کرد و با حسرت با خودش می گفت: ای کاش کمی بزرگتر بودم. پری های دیگر همیشه به گل پری میگفتند که مهم نیست کوچک باشی یا بزرگ مهم این است که باور داشته باشی که میتوانی کارهای بزرگی انجام دهی. ولی گل پری با خودش آهی می کشید و می گفت: می دانم که این حرفها را برای خوشحال کردن من می زنند وگرنه وقتی کوچک باشی هیچ وقت نمی توانی کارهای بزرگ انجام دهی. یک روز وقتی پری ها داشتند برای ماموریت به شهر آدمها می رفتند پیش گل پری آمدند و از او خواستند تا با آنها به شهر آدم ها برود. گل پری ولی مثل همیشه قبول نکرد، چون می ترسید در آنجا خرابکاری کند و ماموریت بقیه پری ها را خراب کند. آن روز همه پری ها به شهر آدم ها رفتند و فقط گل پری و ملکه و چند سرباز در شهر ماندند. وقتی همه ی پری ها رفتند، گل پری مثل همیشه پرواز کرد و به باغ گلهای آفتابگردان رفت. گل پری عاشق آن باغ و گل های آفتابگردان بود. وقتی به آنجا رسید متوجه شد که صدای چند غریبه می آید. گل پری سریع پایین رفت و چون کوچک بود می توانست لابه لای گل های آفتابگردان قایم شود. گل پری آرام به طرف صدا رفت و خوب دقت کرد و دید چند غریبه از شهر تاریکی به آنجا آمده اند و داشتند نقشه خودشان را برای به دست آوردن شهر پری ها مرور می کردند. گل پری همه حرفهای آنها را شنید و متوجه شد که آنها میخواهند به قصر ملکه حمله کنند و قصر را بگیرند و ملکه را اسیر کنند. و منتظر بودند تا بقیه سرباز های شان برسند. گل پری سریع خودش را به قصر رساند و پیش ملکه رفت و هر چیزی را که دیده و شنیده بود برای ملکه تعریف کرد. ملکه سرباز ها را صدا زد ولی فقط چند سرباز بیشتر توی قصر نبود و آنها حتماً با این تعداد کم شکست می خوردند. ملکه یکی از سربازها را به شهر آدم ها فرستاد تا به بقیه پری ها خبر دهد. بعد از مدتی سربازهای شهر تاریکی به قلعه رسیدند و به داخل قلعه حمله کردند. گل پری سریع پرواز کرد و لابه لای چراغ های بزرگی که از سقف آویزان بود قایم شد. سربازهای شهر تاریکی ملکه و چند سربازی که کنار ملکه بودند را دستگیر کردند و به زندان انداختند. گل پری آرام و یواشکی خودش را به اتاقی که وسایل جشن و آتش بازی در آنجا قرار داشت رساند و کلی ترقه برداشت و یواشکی از قصر خارج شد. در اطراف قصر ترقه ها را روی زمین خیلی خوب و محکم قرار داد و با یک طناب که آن را آغشته به شهد گل های آتشی کرده بود همه ترقه ها را به هم متصل کرد. گل پری به باغ گلهای شیپوری رفت و چند گل شیپوری چید و آنها را در فاصله های نزدیک به هم دور قصر قرارداد و همه را به کمک نی های کنار رودخانه به هم وصل کرد و منتظر شد تا هوا کمی تاریک تر شود. گل پری یک سر طناب که به ترقه ها وصل بود را روشن کرد و همه ترقه ها یکی یکی روشن شد و دور تا دور قصر صدای ترقه های بلند به گوش میرسید. گل پری توی یک طرف نی که به همه شیپورها وصل بود با صدای بلند شروع به سر و صدا کرد و صدا از دور تا دور قصر شنیده میشد. سرباز های تاریکی وقتی سر و صداها را شنیدند خیلی ترسیدند. چون فکر کردند که پری ها به آنها حمله کرده اند و از ترس پا به فرار گذاشتند و به شهر خودشان برگشتند. گل پری وارد قصر شد و ملکه و سربازها را از زندان آزاد کرد. وقتی پری ها به شهر برگشتند خیلی تعجب کردند که شهر آرام بود و اتفاقی نیفتاده بود. ملکه تمام ماجرا را برای پری ها تعریف کرد و یک جشن بزرگ گرفت و در آن جشن از گل پری تشکر کرد. گل پری آن روز متوجه شد که مهم نیست کوچک باشی یا بزرگ مهم این است که خودت را باور داشته باشی و بدانی که خدا همه را قوی و آفریده. فقط کافیست از هوش و قدرت خودت استفاده کنی.
نویسنده: مریم طیلانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
سیب قرمز
بهاره روی مبل نشست تلویزیون را روشن کرد ابروهایش را در هم کرد گفت:«اه باز هم که این برنامه را نشان می دهد»
بلند شد دفتر نقاشی اش را آورد و مشغول کشیدن نقاشی شد. نیما کنار بهاره نشست و گفت:«درخت قشنگی کشیدی می خواهی کمکت کنم چندتا سیب هم بکشی؟»
بهاره ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«خودم بلدم»
نیما سرش را پایین انداخت، به اتاقش رفت، با دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش برگشت، نقاشی اش که تمام شد دفتر را به مادر داد و گفت:« نقاشی ام چطور است؟»
مادر دستی سر نیما کشید گفت:«خیلی عالی شده چه سیب های قرمز و قشنگی آفرین پسرم»
بهاره هنوز داشت با ابروهای درهم نقاشی می کشید، یک دفعه دفتر را کنار گذاشت زانوهایش را بغل کرد و گفت:«اه باز هم نشد»
مادر نگاهی به بهاره کرد و گفت:«چی نشد؟»
بهاره سرش را بلند کرد و گفت:«سیبم، هرکاری می کنم گرد نمی شود»
مادر نگاهی به نیما کرد و گفت:«نیما جان به خواهرت کمک میکنی چندتا سیب بکشد؟»
نیما سرش را پایین انداخت گفت:«خواستم کمک کنم خودش نخواست گفت بلد است» و مشغول تماشای تلویزیون شد.
بهاره هنوز اخم هایش توی هم بود به نیما نگاه کرد و گفت:«ببخشید داداشی می شود کمک کنی سیب بکشم؟»
نیما لبش را جمع کرد و گفت:«نه من برای خواهر اخمو هیچ کاری نمی کنم» کنار بهاره نشست و با لبخند ادامه داد:«اخم هایت را باز کن تا کشیدن سیب را به تو یاد بدهم»
بهاره اخم هایش را باز کرد و خندید، لپهایش مثل سیب های نقاشی قرمز شد.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
لانه ی کبک
کبک نگاهی به ساعت بالی اش کرد، پرهایش را کش داد و گفت:«چقدر این سفر طولانی شد» و سریع تر از همیشه راه افتاد.
به لانه اش که رسید پر زد و جلو رفت، اما با دیدن یک خرگوش در لانه ی کوچکش چشمانش گرد شد، پرسید:«سلام، شما چرا توی لونه ی من نشستی؟ فکر کنم اشتباهی شده»
خرگوش، بی توجه گوش هایش را تکان داد و گفت:«سلام، هیچ اشتباهی نشده این جا لونه ی زیبای منه»
کبک اخم هایش را توی هم کرد و گفت:«از لونه ی من بیا بیرون من فقط چند روز نبودم»
خرگوش دماغش را بالا کشید و گفت:«لطفا مزاحم نشو من خودم این جا رو پیدا کردم پس مال خودمه»
کبک کمی فکر کرد و گفت:«این طوری نمیشه باید یه نفر بی طرف بگه این لونه مال منه یا تو!»
خرگوش گفت:«موافقم اما چه کسی؟»
کبک بالش را تکاند و گفت:«من یه گربه میشناسم که مدتها کنار آدمها زندگی کرده و خیلی داناست شنیدم هر چه بگه درسته»
خرگوش جستی زد و از لانه بیرون پرید گفت:«باشه پیش گربه بریم»
خانه ی گربه نزدیکی برکه بود و گربه داشت کنار برکه استراحت می کرد.
کبک جلو رفت و آرام گفت:«سلام جناب گربه »
گربه سرش را بالا گرفت سلام کرد و گفت:«در خدمتم چیزی شده؟»
خرگوش جست زد و جلوتر از کبک ایستاد گفت:«بله این کبک میخواد لونه ی زیبای من رو ازم بگیره»
کبک کنار خرگوش ایستاد و گفت:«اون جا لونه ی من بود مدتی به سفر رفتم وقتی برگشتم خرگوش رو توی لونهم دیدم »
گربه آرام به کبک و خرگوش نزدیک شد و گفت:«با هم دوست باشید، دنیا ارزش دعوا نداره» و باز هم جلوتر رفت.
کبک بالی زد و گفت:«نه من لونهم رو میخوام»
خرگوش نزدیک تر رفت و گفت:«اون جا لونهی منه»
گربه که حسابی به ان ها نزدیک شده بود با خودش فکر کرد:«تا این دو نادون با هم بحث می کنن باید کار رو یکسره کنم»
پرید و کبک و خرگوش را اسیر کرد.
#باران
دوستان خوبم این داستان از کتاب کلیله و دمنه انتخاب و برای شما به زبان ساده بازنویسی شده امیدوارم از خوندنش لذت ببرید🌺
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#شعر_کودکانه
#شعر_خبر_خبر
خبر خبر یه آهو رفته به قله ی کوه
خالی شده جای او تو جنگلای انبوه
خبر خبر یه بچه گم شده توی کوچه
ردشو پیدا کردن تو لونه ی یه مورچه
*
خبر خبر یه گردو دوست شده با یه بادوم
شبا براش میخونه لالایی آروم آروم
خبر خبر یه پولک پیدا شده تو دریا
صاحب اون هرکی هست بیاد پیش ماهیا
*
خبر خبر از پیله پر زده ی شاپرک
تولدش مبارک
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
لاکپشت کوچولو و مار.mp3
8.48M
#پدر_موشکی_ایران
#شهید_ادواردو_انیلی
#
🌹لاکپشت کوچولو و مار🌹
👨👧👧بالای ۶ سال
🎤با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت :#سوره_عادیات
🎶 تدوین : رحیم یادگار پور
📚منبع:قصه های خیلی قشنگ
http://Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🔰کپی آزاد با یک صلوات🔰
3⃣1⃣2⃣
به نام #خدا
#قصه_کودکانه
عنوان : مهمان
محتوا : زود قضاوت کردن
یکی بود یکی نبود خرگوش کوچولوی بود به اسم زبل که توی یک جنگل قشنگ زندگی می کرد یک شب طوفانی و سرد زبل با صدای در از خواب بیدار شد وقتی در را باز کرد دید خرس مهربون پشت در ایستاده و کاملاً خیس شده و میلرزه خرس مهربون گفت سلام من امروز برای کاری به دشت رفته بودم و توی راه برگشت هوا طوفانی شد تا خونه من کلی راه مانده و همه جا تاریک و می ترسم راه را گم کنم خیلی هم سردم شده می توانم امشب اینجا بمانم وقتی به سر تا پای گِلی و خیس شده خرس مهربون نگاه کرد با خودش گفت اگر با این سر و وضع بیاد توی خانه حتماً همه جای خانه ام را کثیف می کند و باز مجبورم تمام خانه ام را تمیز کنم به خاطر همین به خرس مهربون گفت: امشب میتوانید توی انبار خانه ام بخوابید. صبر کن برایت یک پتو بیاورم. سپس زبل یک پتو به خرس مهربون داد و راه انبار را به خرس مهربون نشان داد. خرس مهربون خیلی از زبل تشکر کرد و خوشحال به طرف انبار رفت. صبح وقتی زبل از خواب بیدار شد و به انبار رفت تا ببیند خرس مهربون چیکار می کند وقتی وارد انبار شد خبری از خرس مهربون و پتوی زبل نبود. زبل با خودش گفت: خرس بد. به جای تشکر، پتوی من را هم با خودش برده.
زبل اونروز هر کسی را که دید در مورد دزدی و کار بد خرس مهربون حرف زد.
روز بعد زبل با صدای در خانه از خواب بیدار شد. وقتی در را باز کرد خرس مهربون پشت در بود. خرس مهربون با لبخند سلام کرد و گفت: آمده ام بابت مهربانی و لطفی که در حق من کردی از تو تشکر کنم. دیروز چون خیلی عجله داشتم نتوانستم صبر کنم تا از خواب بیدار شوی، و از تو تشکر کنم. چون مادرم در خانه مریض بود و من خیلی نگرانش بودم. پتوی تو را به خانه بردم و خوب شستم و خشک کردم و برایت آوردم. این هم یک شیشه عسل خوشمزه برای تشکر. این کیک هویج را هم مادرم برای تو درست کرده. زبل وقتی این حرفهارو شنید نمیدونست چی باید بگه. آن لحظه همه فکرهایی که در مورد خرس مهربون کرده بود و حرفهایی که پشت سرش زده بود به یاد آورد و از خودش به خاطر اینکه خرس مهربون را توی خانه راه نداده بود و ازش خواسته بود توی انبار بخوابد خجالت کشید. زبل وسیله ها را از دست خرس مهربون گرفت و به خاطر همه اشتباهاتش از خرس مهربون معذرتخواهی کرد. خرس مهربون به زبل گفت: اشکالی ندارد. ممکن است هرکدام از ما اشتباه کنیم ولی مهم تر این است که متوجه شویم و دیگر آن اشتباه را تکرار نکنیم.
نویسنده: مریم طیلانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43