0193 ale_emran 123-125.mp3
9.52M
#لالایی_خدا ۱۹٣
#سوره_آل_عمران آیات ۱٢۳_۱٢۵
#محسن_عباسی_ولدی
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
📣 بچّههای لالایی خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
زلزله زده های سی سخت رو فراموش نکنید.
🔴 بچه های سحری لالایی خدا!
کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@lalaiekhoda
هدف از این قصه آشنایی با شغل دندانپزشکی هست.
شروع داستان احتیاط کردن:
آرتین و آرش دو تا داداش بودن که هر روز بعد از انجام تکالیف مدرسه با هم دیگه توی حیاط خونشون بازی میکردن. یکی از روزها که طبق معمول به حیاط رفته بودن و مشغول بازی با دوچرخه هاشون بودن یه دفعه صدای رعد و برقی از آسمون شنیده شد. آرتین همینطور که داشت رکاب میزد و دوچرخهسواری میکرد با شنیدن صدای رعد و برق حواسش پرت شد و به آسمون نگاه کرد ، اون فراموش کرده بود که موقع بازی با دوچرخه نگاه کردن به جای دیگه خیلی خطرناکه و همین کارش هم باعث خوردن دوچرخه به لبه حوض شد و آرتین محکم به زمین افتاد.
آرش با دیدن این اتفاق خیلی نگران داداشش شد و سریع از دوچرخهاش پیاده شد و به سمت اون رفت. آرتین که از درد به گریه افتاده بود با کمک آرش بلند شد و نشست و دستش رو جلوی دهنش گرفت. آرش گفت: داداش جونم گریه نکن دستت رو بردار ببینم چی شده؟ و وقتی آرتین دستش رو برداشت آرش دید که دندون آرتین آسیب دیده و اون به سرعت پیش مامانش رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد ، مادر آرتین و آرش بدون معطلی آرتین رو به مطب دکتر دندونپزشک برد. خانم دکتر بعد از معاینه دندون آرتین گفت: جای نگرانی نیست و دندون آرتین کوچولو نشکسته فقط یه کمی لق شده و دردش طبیعیه. بعد رو به آرتین کرد و گفت: پسرم اگه میخوای دندونت مثل روز اولش بشه ، تا چند روز باید رعایت کنی و غذاهای جویدنی و میوه نخور و بیشتر سوپ و آبمیوه بخور که هم دردت کمتر بشه و هم زودتر خوب بشی.
آرتین هم قبول کرد و وقتی که از اتاق خانم دندونپزشک بیرون اومد ، دوستش نیما رو دید که توی مطب نشسته. نیما بعد از احوالپرسی با آرتین بهش گفت که نوبت معاینه دندونپزشکی داره که هر شش ماه یه بار باید انجام بشه. آرتین هم ماجرای زمین خوردنش با دوچرخه رو برای نیما تعریف کرد و نیما که خیلی برای دوستش ناراحت شده بود باهاش همدردی کرد و دعا کرد که زود خوب بشه ، بعد هم بهش قول داد که تا موقع خوب شدن آرتین هر روز به دیدنش بره. آرتین از نیما تشکر کرد و همراه مادرش به خونه رفتن ، وقتی که به خونه رسیدن دیدن که آرش در حال تعمیر کردن زنگ دوچرخه داداش آرتینه که موقع حادثه از دوچرخه باز شده بود. آرتین حرفهایی که خانم دکتر بهش زده بود رو برای آرش تعریف کرد و آرش هم وقتی متوجه شد داداشش به زودی خوب میشه با خوشحالی بغلش کرد و بوسیدش. چند روز بعد دندون آرتین خوب خوب شد و آرتین از اون به بعد قدر سلامتیش رو دونست و فهمید که موقع بازی هیچ وقت نباید احتیاط کردن رو فراموش کنه.
بچه های گل ، دندانپزشکی یکی از مهمترین شغلهاست که از زیرشاخههای پزشکی به حساب میاد و وجود دندانپزشکها توی هر شهر و روستایی لازمه. دندانپزشکها سالها تلاش میکنن و درس میخونن و زحمت میکشن تا بتونن به سلامت دندونهای ما کمک کنن. بچههای نازنین یادمون باشه اگر یک دندانپزشک به ما توصیهای کرد ، حتما گوش بدیم و بهش عمل کنیم چون اونها ما رو دوست دارن و بخاطر اینکه دندانهای ما همیشه از آسیبها در امان باشن از ما میخوان که مرتب مسواک بزنیم و غذاهای خیلی سرد و خیلی داغ نخوریم و هیچ وقت چیزهایی مثل پوست آجیل رو با دندانهامون نجویم پس یادمون باشه که دندانپزشکهای مهربون رو همیشه دوست داشته باشیم.
#قصه_اموزشی
🌼
🌈🌼
╲\╭┓
╭ 🌈🌼@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🔻پذیرش سراسری حوزههای علمیه خواهران
🔻ثبت نام:
🔸پایگاه اینترنتی paziresh.whc.ir
🔸مراجعه حضوری به مدارس علمیه خواهران
🔸 مهلت ثبت نام: 31 اردیبهشت
اطلاعات بیشتر:
paziresh.whc.ir
کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران | 🌸 @kowsarnews
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 سوء استفاده پسر بچهای که حدود ۶٠ میلیون تومان روی دست پدر و مادرش خرج گذاشت!
🔹 پسر بچه مشهدی با انجام یک بازی اینترنتی، ۵٩ میلیون تومان برای والدینش هزینه تراشید.
🆔@ghesehayemadarane
0194 ale_emran 126-.127.mp3
10.64M
#لالایی_خدا ۱۹۴
#سوره_آل_عمران آیات ۱۲۷ - ۱۲۶
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
📣 بچّههای لالایی خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
زلزله زده های سی سخت رو فراموش نکنید.
🔴 بچه های سحری لالایی خدا!
کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@lalaiekhoda
#تربیتی
💕💕
پدر برای دختر، نقش اولین جنس مخالف را دارد.
دختر در کنارِ پدر، قدرت، مقاومت، توانمندی و... را میآموزد.
پدر به دختر اجازه ریسک کردن، جسارت و تلاش برای کارهای نو را میدهد.
حتما دخترها باید ساعتهایی از روز را در کنار پدر باشند تا ابعاد مختلف وجودشان رشد کند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بسم الله الرحمن الرحیم
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
چه خبره...؟!
:«چقدر وول میخوری یکم اروم بگیر» یشمی سرش را بالا گرفت، این را گفت و آرام سرجایش نشست.
صورتی اخمی کرد. کمی جا به جا شد:«خب حوصلهم سر رفته میخوام ببینم اون بیرون چه خبره»
یشمی لبهای سنگیاش را جمع کرد. بلند گفت:«میخواستی چه خبر باشه؟ اگه گذاشتی یکم استراحت کنیم»
سفیده چشمانش را باز کرد:«اه چه خبرتونه؟ سر و صدای اینجا کم نیست شما هم همش تو سر و کلهی هم میزنید!»
یشمی به دیوارهی گونی تکیه داد:«از این صورتی بپرس که همش وول میخوره»
صورتی سرش را پایین انداخت:«چرا همش به من گیر میدی؟»
رویش را برگرداند. ساکت به گوشهای خیره شد. یشمی دلش سوخت. جلو رفت:«خیلی خب حالا گریه نکن»
صورتی آرام گفت:«من دارم این تو خفه میشم دلم میخواد برم بیرون. ما رو از کوه مهربون جدا کردن معلوم نیست میخوان چه بلایی سرمون بیارن»
یشمی سرش را جلو آورد:«ترسیدی؟»
صورتی لبهایش را جمع کرد:«نخیر نترسیدم»
یشمی لبخند زد:«بیا بپر روی من از اون بالا نگاه کن ببین میتونی ببینی اینجا چه خبره یانه!»
لبهای صورتی به خنده باز شد. روی پشت یشمی ایستاد. خودش را بالا کشید. یشمی داد زد:«چه خبره؟ چی میبینی؟»
صورتی جیغی کشید و پایین پرید. یشمی دوباره پرسید:«خب چی دیدی؟»
صورتی زبانش بند آمده بود. نگاهی به یشمی کرد، نگاهی به سفیده که حالا چشم دوخته بود به دهان او.
صورتی نفس محکمی کشید و گفت:«هههههمون اااااقا که ممممارو از کوه بببببرداشت ممممعلوم ننننیست چچچچه بلااییی سسسسر کککککبود ببببیچاره دددداره مممممیاره»
یشمی به سفیده زل زد:«حالا باید چیکار کنیم؟»
سفیده سرش را پایین انداخت. دلش گرفت. دوست نداشت چنین بلایی سرش بیاید.
سرو صدا قطع شد. کار مرد تمام شده بود. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. صورتی به یشمی گفت:«برگرد دوباره برم بالا ببینم چه بلایی سر کبود اومده»
یشمی برگشت. صورتی پشتش سوار شد. سرک کشید. صدا زد:«اهای کبود صدای من رو میشنوی؟ حالت خوبه؟»
صدایی نشنید. بلندتر صدا زد:«اهااااای کبود با توام»
کبود تازه صدای صورتی را شنیده بود. بلند شد. همانجا نشست. از ان بالا گونی را میدید و صورتی را که از بالای گونی سرک میکشید. صورتی نگاهی به کبود کرد. چشمانش گرد شد:«وای چقدر زیبا شدی؟!»
کبود نگاهی به خودش کرد:«بله که زیبا شدم میبینی؟ حالا شبیه یک نگینم»
صدای پای مرد را شنید. سرجایش برگشت. صورتی هم از پشت یشمی پایین پرید:«کبود خیلی زیبا شده! حسابی میدرخشه»
یشمی گفت برگرد حالا نوبت منه که ببینم»
صورتی برگشت یشمی پشتش سوار شد و سرک کشید. مرد پشت میز نشسته بود. کبود را که حالا یک نگین زیبا و درخشان شده بود برداشت. روی رکاب نقره ای رنگی سوارش کرد. بعد انگشتر را به دست کرد. یشمی بیاختیار برایش کف زد. با این کار تعادلش بهم خورد و افتاد توی گونی کنار سفیده. سفیده داد زد:«اخ چیکار میکنی مواظب باش»
یشمی گفت:«ببخشید» کنار صورتی نشست:«من هم دلم میخواد یک انگشتر بشم»
مرد به گونی نزدیک شد. سنگها صدای پایش را که شنیدند ساکت و آرام سرجایشان نشستند.
حالا نوبت صورتی بود. از خوشحالی برقی زد و آماده ی تراشیده شدن شد.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شعر کودکانه حضرت محمد
⚜ پیامبرم محمد
⚜ در آسمانها احمد
⚜ عبد الله پدر او
⚜ آمنه مادر او
⚜ خدیجه همسراو
⚜ فاطمه دختر او
⚜ دایه ی او حلیمه
⚜ با اخلاق کریمه
⚜ صل علی محمد
⚜ صلوات بر محمد
@amoomolla
@ghesehayemadarane
💞 شعر کودکانه یا محمد 💞
پیغمبر خوب ما ، نور خدا محمّد
چراغ راه مردم ، رهبر ما محمّد
ما کودکان همیشه ، گوییم یا محمّد
ما پیرو تو هستیم ، صلّی علی محمّد
ای پیرو محمّد ، ای کودک مسلمان
قلب تو پاک و روشن ، از نور دین و ایمان
یار و نگهدار تو ، باشد خدا و قرآن
بگو تو یا محمّد ، صلّی علی محمّد
@amoomolla
@ghesehayemadarane
💕💕
#قصه_متنی
🐰خرگوشی که می خواست عجیب باشد🐰
📚خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید.
سنجاب، مشغول درست کردن لانهای توی دل تنه درخت بود.
خرگوش فریاد زد:
- سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟
سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:
- تو چه کمکی میتوانی بکنی؟
خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:
من میتوانم با دندانها و پنجههای تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.
خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید میتوانست برایم لانه بسازد.»
خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاکپشت پیر را دید.
لاکپشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:
عمو لاکپشت! میتوانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.
لاکپشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید میتوانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگیها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:
- خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگیها را جمع کنند و سبد را تا خانهی شما بیاورند.
میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بیاعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.
خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:
- کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه ات بگذارم
جوجه دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد میکنند. پس لطفا مرا توی لانهام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:
- اما من الان خستهام. نمیتوانم پرواز کنم
ناگهان بچه دارکوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانهام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید و چاق، نمیتواند پرواز کند.»
خرگوش دستپاچه تر شد و گفت:
- باشد! گریه نکن! همین الان پرواز میکنیم.
او این را گفت و با یک دستش جوجه دارکوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا میزدند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لیست جامع کتب برگزیده کانال بچه های سالم.ویراش دوم.pdf
1.12M
📃 اینم لیست کامل کتابهای موجود تو فروشگاهمون ❣
❤ این لیست شامل قیمت، گروه سنی مختص هر کتاب، امتیاز (رده بندی کیفی) و توضیحی کوتاه درباره کتابهایی که تا کنون با کمک یه #تیم_تخصصی عاشق کتاب کودک و نوجوان تو کانال #بچه_های_سالم معرفی شده و الان در اختیار شماست⚘👇👇👇
هدایت شده از بچه های سالم (کتاب کودک و نوجوان)
🌸 طرح عیدانه خرید بچه های سالم 🌸
🌺 امسال عید تصمیم گرفتیم علاوه بر اینکه کلی #کتاب_خوب برای بچه ها معرفی میکنیم یه عیدی کوچولو هم به کتابخون های کوچولومون تقدیم کنیم تا هم کتاب خوب بخونن و هم بابت کتاب خوندنشون تشویق بشن
🌺 برای شرکت تو این طرح که تا آخر اسفند ماه برگزار میشه فقط کافیه حداقل خرید کتابتون به یکی از #سبد_های_بالا برسه، بعدش ما خودمون عیدی رو همراه کتابها براتون پست میکنیم.
🌺 با توجه به حجم #ترافیک_سنگین شرکت پست تو روزهای آخر سال پیشنهاد ما اینه که سفارشاتتون رو برا آخر سال نذارید و زودتر سفارشتون تکمیل کنید
🌺 ممنونیم که تو این #مسیر با ما همراه هستید✨
@bacheyesalem