eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.9هزار دنبال‌کننده
220 عکس
35 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه عروسی آسمانی قصه شعر عروسی حضرت زهرا(س) و حضرت علی(ع) منابع:مناقب ابن شهرآشوب، جلد۳، صفحات ۳۵۳ و ۳۵۴ کتاب زندگانی حصرت فاطمه زهرا(س)، جعفرشهیدی کتاب حیدر، آزاده اسکندری نویسنده:زهرا محقق شاعر:سمیه نصیری کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری 🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحيم یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. اون قدیم قدیما، یه شهری بود به اسم مدینه. مدینه، شهر پیامبر و علی مولا بود. پیامبر عزیز ما، علی مولا رو مثل پسر خودشون دوست داشت. آخه علی مولا از همون زمان که کوچیک بود، به خونه پیامبر اومده بود و تو خانواده ایشون بزرگ شده بود. برای همین هم وقتی که علی مولا تصمیم گرفت با حضرت فاطمه، دختر پیامبر ازدواج کنه و پیش ایشون رفت، پیامبر خوشحال شد و گفت: علی جان فاطمه قبل از این خواستگار زیاد داشته ولی اونها رو قبول نکرده. اجازه بده ببینیم نظر فاطمه چیه؟ و بعد پیش دخترش رفت تا درباره علی مولا باهاش صحبت کنه. پیامبر گفت: فاطمه جان من از خدا خواستم که تو با کسی ازدواج کنی که خدا ازش راضی باشه. تو علی رو میشناسی و از شجاعت ها و اخلاق خوب و مهربونی هاش خبر داری. تو خوب اونو میشناسی همون شجاع میدون همون که هست همیشه خوش اخلاق و مهربون آیا قبول می کنی عزیز جانِ پدر؟ بانو سکوتی کرد و خوشحال شد پیامبر پیامبر لبخندی زد و گفت: این سکوت یعنی اینکه به این ازدواج، راضی هستی! این خبر به علی مولا رسید و خیلی خوشحالش کرد. تو هر شهری ازدواج رسم و رسومی داره داماد برای عروس یه هدیه ای میاره به اون هدیه ای که دوماد به عروس می ده میگن: مهریه. علی مولا اون زمان یه شمشیر جنگی داشت که باهاش به جنگ ها میرفت، یه شتر داشت که با اون سفر میکرد و یه زره جنگی هم داشت که تو جنگ ها خیلی ازش استفاده می‌شد. با پیشنهاد پیامبر، علی مولا همون زره جنگی رو فروخت و به عنوان مهریه به حضرت فاطمه هدیه داد. علی مولا خیلی زود زره جنگیش رو برد توی بازار فروخت و پولشو هدیه آورد پیامبر پول زره رو تقسیم کرد. عطری تهیه کردن با پول اون هدیه وسایل زندگی با اون پول شد تهیه روز عروسی فرا رسیده بود. همه مشغول کمک برای پختن غذای روز عروسی بودن. گوسفندی قربونی کردن تا بتونن غذای عروسی رو باهاش بپزن. روز عروسی شده همه مشغول کارَن با گوسفند قربونی غذا رو بار میذارَن خرما و روغن هم خریدن و خود پیامبر با خوشحالی، شیرینی روز عروسی(خبیص) رو برای پذیرایی از مهمون ها درست کرد. حالا دیگه وقت دعوت مهمونا بود. پیامبر گفت : علی جان برو به بالای پشت بام خونه و همه رو برای عروسی دعوت کن. علی مولا هم اینکارو کرد و همه صدای دعوت ایشون رو شنیدن و به گوش بقیه کسایی که نبودن هم رسوندن. خیلی از مردم مدینه اون زمان دوست داشتن توی این عروسی باشن، برای همین تعداد زیادی از مردم مزرعه ها و نخلستان ها، برای عروسی اومدن و سفره بزرگی تو مسجد پهن شد. مهمون ها همه پذیرایی شدن، ولی این خیلی عجیب بود. چند هزار نفر زن و مرد، اون روز به مسجد اومدن و مدام میومدن سر سفره و غذا میخوردن و میرفتن، اما غذای عروسی تموم نمیشد. چندین هزار مرد و زن به مهمونی اومدن تموم نمی شد غذا هر قدری که می خوردن علی مولا هم حواسش بود که به همه مهمونا غذا برسه. پیامبر به علی مولا گفت: علی جان الحمدلله که خدا به این غذا برکت داده و به اندازه سیر شدن همه مهمونا غذا هست. بعد از این که مهمونا غذا خوردن، پیامبر چند کاسه غذا هم برای خانواده خودش برداشت و یکی از اون کاسه ها رو جدا کرد و گفت: این برای فاطمه و همسرش باشه. و بعد دختر و دامادش رو صدا کرد: صدا زدن پیامبر فاطمه و مولا رو تو دست هم گذاشتن دستای اون دو تا رو پیامبر به دامادشون گفتن: ای علی! انشالله خداوند به عروسی شما برکت بده و فاطمه برای تو همسر خوبی باشه. و خطاب به دخترشون هم گفتن: ای فاطمه! خوش به سعادتت که خدا علی رو برای همسری تو انتخاب کرده. ادامه دارد👇👇👇 به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
ادامه قصه عروسی آسمانی: حالا وقت این بود که حضرت فاطمه رو از خونه پیامبر به خونه خودشون ببرن. پیامبر به خانوم ها گفتن که حضرت فاطمه رو برای رفتن به خونه شون آماده کنن. خانوم ها از ایشون یه عطر خوشبو خواستن. حضرت فاطمه یه ظرف عطر برای اونا آورد که به اندازه ای خوشبو بود که همه خیلی تعجب کردن و از بوییدنش سیر نمیشدن. وقتی گفتن این عطر از کجا اومده؟ حضرت فاطمه در جواب گفتن: پدرم گفته که این عطر خوشبو، قطره ای هست که از بال جبرئیل، به پایین چکیده !! گفتن که ای فاطمه از کجا اومده این؟ گفت از بال جبرئیل قطره چکیده پایین تازه فقط که عطرشون بهشتی نبود، حضرت فاطمه وقتی لباس عروسی شون رو پوشیدن، خانوم ها همه ذوق زده شدن و خیلی تعجب کردن و گفتن وااااااای این لباسو ببین، چقدر خوش رنگه... عجب جنسی داره.... ما تا حالا تو کل بازار مدینه، همچین لباسی ندیدیم... فاطمه بانو این لباس رو از کجا آوردی ؟؟ و حضرت فاطمه لبخند زد و گفت: این یک لباس بهشتی هست که جبرئیل از سمت خدا برای من آورده. خلاصه، خانوما با خودشون میگفتن یعنی این عروسی انقدر مهمه که حتی لباس عروس و عطر عروس از بهشت براش اومده؟ ؟؟ بله درسته... این عروسی حتی برای فرشته ها هم خیلی مهم بود. آخه خود خدا علی مولا رو برای حضرت فاطمه انتخاب کرده بود و خیلی از این عروسی راضی بود. بخاطر همین هم به فرشته هاش گفته بود تمام بهشت رو برای این عروسی تزئین کنن. تمام بهشت اون روز بوی گل و شکوفه می داد. و یه عطر خیلی خوشبو هم تمام بهشت رو پر کرده بود.... شاید این عطر خوشبوی حضرت فاطمه هم از همون عطر بود. فرشته ها شاد بودن کردن بهشت رو تزئین با بوی عطر زهرا بود همه جا عطر آگین خونه پیامبر همچنان شلوغ و پر از مهمون بود. خانم ها آماده بودن تا حضرت فاطمه رو تا خونه خودش همراهی کنن. چادر پوشید زهرا جان همه به راه افتادن عروس سوار اسب شد خانم ها شعر می خوندن پیامبر به خانوم ها گفتن که شادی کنید ولی مواظب باشید شِعرای خوب بخونید چراغ خونه عروس و داماد روشن شد و حضرت فاطمه و علی مولا به خونشون رسیدن. مهمونا هم یکم پیش عروس و داماد بودن و بعد رفتن. یه کم که گذشت صدای در خونه اومد. کم کم عروس و داماد به خونشون رسیدن مهموناشون که رفتن کلون در رو زدن علی مولا رفت جلوی در. پیرمرد نیازمندی بود که برای کمک به خونه علی مولا اومده بود. اون مرد گفت: خدا خیرت بده یا علی! هرجایی که برای کمک رفتم، همه بهم گفتن سراغ این خونه رو بگیرم. میشه به من نیازمند کمک کنید؟ اومده بود پشت در یه پیر مرد فقیر گفت خدا خیرت بده کمک بکن ای امیر حضرت فاطمه که صدای پیرمرد رو شنید، سریع دنبال یه چیزی میگشت تا به عنوان کمک به اون پیر مرد بده. تا حضرت فاطمه صدای مرد رو شنید میخواست که چیزی بده سریع همه جا رو دید یه لباس مخملی خوش رنگ داشت که خیلی خوب تزئین شده بود و خیلی زیبا بود، اون لباس هدیه پیامبر بود و خیلی براش مهم بود و دوستش داشت. زیر لب این آیه قرآن رو برای خودش زمزمه کرد و یه لبخند قشنگی روی لباش اومد: لن تنالو البر حتی تنفقوا مما تحبون. از چیزهایی که خودتون خیلی دوست دارید انفاق کنید و به دیگران ببخشید. این آیه رو زیر لب می خوند حضرت زهرا: از چیزی که دوست دارید ببخشید به فقیرا حضرت فاطمه بااینکه خیلی اون لباس رو دوست داشت، ولی چون دوست داشت خدا ازش راضی باشه تصمیم گرفت اون لباس رو به اون پیرمرد نیازمند هدیه بده. چون اون پیرمرد به پول اون لباس خیلی نیاز داشت. لباس مخملش رو به پیرمرد هدیه داد با این کارش شد دلِ اون پیرمرد خیلی شاد پس لباس رو به علی مولا داد و علی مولا هم لباس رو به پیر مرد هدیه داد. وقتی پیامبر ما این ماجرا رو شنید با شادی پیشونیِ فاطمه جان رو بوسید و اینطوری بود که اون شب، با بخشیدن اون پیراهن زیبا به اون پیرمرد، بهترین عروسی مدینه تموم شد. این عروسی، عروسی بود که هم خدا ازش راضی بود. هم فرشته ها بخاطرش خیلی خوشحال بودن. هم مردم مدینه خیلی بهشون خوش گذشت و چند هزار نفر تونستن غذا بخورن. و هم با بخشیدن اون لباس به اون پیرمرد نیازمند، پیامبر و حضرت زهرا و علی مولا خوشحالی شون چند برابر شد. ❤️😍 این بهترین عروسی بوده برای همه خدا خیلی راضیه از علی و فاطمه بخشیدن اون لباس رو به پیر مرد فقیر چندین هزار مرد و زن غذا خوردن شدن سیر خلاصه اون شب شده از همه شب ها بهتر خوشحالی اهل بیت شد حالا چند برابر 😍❤️
چند روز دیگه عید غدیره... ✨دوست داری خونه ات، رنگ و بوی عید غدیر بگیره؟ ✨دوست داری فرزندانت، با مولا علی جانمان آشنا بشن؟ ✨دوست داری از فضایل ایشون با خبر باشن؟ ✨دوست داری الگوی بچه هات مولا علی علیه السلام باشه، به جای شخصیت های تخیلی؟ با من بیا ... یه کانال هست راه رو برات هموار کرده هر روز قصه و کاردستی و سرود بهتون معرفی می کنه 😍 تا همراه نور دیده تون انجام بدید و دل های خودتون و خونواده تون رو لبریز از محبت مولا کنید 💞 اگر باهاش همراهی کنید می تونید جایزه هم بگیرید 🎁 بله https://ble.ir/khabarebooozorg 🌴🌴🌴 واتس اپ https://chat.whatsapp.com/FqPMFFZ53kzB9hYlzbgMTE
📣 برگزاری مجدد دوره «» در ❤️ دوره ای برای مادران،‌ مربیان، معلّمان و مبلغان با موضوع مادری و همسری در و 👤 استاد دوره: حجة الاسلام ✅ کاملاً رایگان ✅ محتوای جذاب، جدید وکاربردی ✅ تهیّه کتب دوره با ۳۰٪ تخفیف ویژه ✅ صدور گواهی ✅ نظرات شرکت کنندگان دوره اول چله مادری: eitaa.com/tarbiatkadeh 📌 ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر: ktft.ir/40 ✍🏻 پشتیبانی و راهنمای دوره: 🆔 @Madari40 ☎️ +989910036141 ⏳ مهلت ثبت نام: چهارشنبه 29 تیر 🔳در ترویج معارف اهل بیت سهیم باشید. 🔰 کانون فرهنگی آیین فطرت توحیدی https://eitaa.com/abbasivaladi
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐 🌸🍃خبر🍃خبر🍃 خبر🍃🌸 🔸بچه های عزیزم آماده عید غدیر شدید یا نه؟🧐 🔹پولاتونو جمع کردید یا نه؟😍 🔸 هرکی هرچقدر میتونه برای تزیین در خونه و غذا دادن در روز عید غدیر خرج کنه؛ هرچند یه غذای ساده😉 دوستای عزیزم!📣 بچه های خوب لالایی خدا!📣 🔸ما هم یه شگفتانه داریم🤩 🔹 قصه های علی مولا رو که تو این چندسال تعریف کردیم ، تو کانال میزاریم تا همه تون بتونید تو عید غدیر سهمی داشته باشید.😍 🔸 چه جوری؟🤔 🔹تو مهمونی ها که میرید یا برا مهمونایی که میان خونتون یه دونه از این قصه ها رو بذارید و با همدیگه گوش کنید.😊 ♨️بفرمایید اینم قصه های مولا امیر المومنین علی (علیه السلام ) 👇👇👇👇👇
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣قصه ی غدیرخم از زبان استاد عباسی ولدی❤️
قصه غدیر نویسنده:زهرا محقق شاعر:سمیه نصیری کاری از گروه شعروقصه درمسیرمادری منبع:جامع الاخبار، ص۱۱. مجمع البیان، ج۱۰، ص۵۳۰. الطرائف سید بن طاووس ج۱، ص۱۵۲. الغدیر علامه امینی، ج۱، ص۲۳۹ 🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود... چند روزی میشد که مکه خیلی شلوغ بود. اطراف کعبه پر از مردمی بود که همراه پیامبر عزیزمون داشتن خونه خدا رو زیارت میکردن . این اولین باری بود که پیامبر بدون آزار و اذیت مشرکان مکه به سفر حج میرفت. غیر از مسلمونایی که با پیامبر از مدینه اومده بودن، کلی از آدمای شهر مکه هم به زیارت کعبه اومده بودن. تازه، مردمی که به همراه علی مولا به شهر یمن رفته بودن هم به مکه برگشتن و به اون جمعیت زیاد، اضافه شدن. اعمال حج که تموم شد، کم کم همه اون جمعیت که تقریبا ۱٠٠هزار نفر بودن، آماده شدن تا به شهرهای خودشون برگردن. اسب ها و شترهاشون رو برای یک راه طولانی آماده کردن و به همراه پیامبر راه افتادن. چند روزی میشد که تو بیابون های گرم، مردم راه میرفتن. راه طولانی بود، هوا هم خیلی گرم بود. همه خسته میشدن ولی به عشق پیامبر، راه میرفتن و ازین که کنار ایشون بودن خیلی خوشحال بودن... مردم میانه ی راه خسته بودن حسابی موندن پیش پیامبر کنار برکه آبی وسطای راه کاروان پیامبر رسید به یه منطقه ای که بهش میگفتن جُحفه، برکه آبی هم تو اون منطقه بود که بهش میگفتن غدیر خم. تو همین مکان بود که یه اتفاق بزرگ و مهمی افتاد. اتفاقی که وقتی به گوش مردم رسید، همه هیجان زده شدن... اون اتفاق مهم یعنی چیه خداجون؟ که این همه مرد و زن جمع شدن توبیابون باز اومده جبرئیل به دیدارپیامبر تادستورات خدا انجام بشه توسفر جبرئیل این آیه از قرآن رو برای پیامبر خوند: به نام خداوند بخشنده مهربون. ⚜⚜ «یَا اَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا اُنزِلَ اِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ یَعْصِمُکَ مِنْ النَّاسِ اِنَّ اللهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ» ای پیامبر، اون چیزی که از طرف خدا بهت گفته شده رو کامل به مردم بگو. اگر این پیام مهم رو به گوش مردم نرسونی، وظیفه ات رو کامل انجام ندادی، نگران نباش ما تو رو از شر مردم حفظ میکنیم و کافران کمکی از طرف خدا ندارند. پیامبر بعد شنیدن این آیه قرآن، خداروشکر کرد. آخه ایشون قبل از این سفر هم میدونست که این آخرین باری هست که میتونه بیاد به سفر حج. پس باید همه اون ۱٠٠ هزار نفر، این بار، خیلی آشکار و واضح، می‌فهمیدن که جانشین پیامبر کی هست تا باهاش بیعت میکردن و این خبر رو به گوش بقیه هم میرسوندن. جانشین پیامبر کسی بود که باید بعد از ایشون همه کارهاشون رو انجام می‌داد و راه درست زندگی رو به مردم نشون میداد. مردم هم باید مثل زمانی که به حرف پیامبر گوش میدادن، حرفای جانشین ایشون رو هم قبول میکردن. 💛💛💛💛💛💛💛 وقتی که جبرئیل تو همچین جایی، این آیه رو برای پیامبر خوند، پس باید دستور خدا فورا اجرا میشد. فوری باید اجراشه دستورپروردگار کنار برکه آبی شده وعده ی دیدار گروهی از کاروان رفته بودن جلوتر هنوز یه عده بودن ازکاروان عقب تر کم کم دیگه جمع شدن همه کنار غدیر بودن همه منتظر از مردوزن،جوان،پیر جمعیت کنار غدیر خم لحظه به لحظه زیاد تر میشد. همه منتظر بودن. یه عده روی شتر هاشون نشسته بودن و یه عده دیگه روی زمین. هوا به شدت گرم بود. زمین هم خیلی داغ شده بود. مردم برای اینکه کمتر اذیت بشن، یه قسمت از عباهاشون رو روی سرشون انداخته بودن و یه قسمت دیگه رو زیر پاهاشون گذاشته بودن. دیگه کم کم مردم خسته شده بودن و با خودشون میپرسیدن که چرا ما باید تو این هوای گرم اینجا جمع بشیم؟ قراره چه اتفاقی بیفته؟ اونا نمیدونستن که قراره چه خبر مهمی رو بشنون. 💛💛💛💛💛💛💛💛💛 نزدیک اذان ظهر شده بود، کم کم همه جمعیت از راه رسیدن. همه اون ۱٠٠ هزار نفر. کنار اون برکه ۵تا درخت بزرگ بود. مردم به عشق پیامبر، زیر اون درختا رو آب و جارو کرده بودن. قرار بود پیامبر اونجا نماز جماعت رو برگزار کنن.ادامه قصه غدیر یه منبر برای سخنرانی هم با زین شترها ساخته بودن تا پیامبر بعد از نماز، اونجا سخنرانی کنن. ⚜الله اکبر... الله اکبر. اذان گفتن. نماز جماعت با حضور پیامبر برگزار شد. بعد نماز، همه آماده شنیدن سخنرانی پیامبر بودن. پیامبر دستش رو به سمت علی مولا دراز کرد. علی مولا با افتخار دست پیامبر رو گرفت و باهم به سمت منبر رفتن. مردم همه با نگاه هاشون علی مولا و پیامبر رو دنبال میکردن. منبر سخنرانی انقدر بلند بود که حالا که دونفر روی اون ایستاده بودن همه مردم میتونستن اونها رو ببینن. علی مولا کنار پیامبر ایستاد و پیامبر سخنرانی شو شروع کرد. @gheseshakhsiatemehvari ادامه👇
ادامه قصه غدیر قبل از هر سخن و حرفی، پیامبر از خدای بزرگ و مهربون برای مردم صحبت کرد پیامبر و علی جان رفتن به روی منبر از خدای مهربون سخن می گفت پیامبر بعد فرمود که تا به الان هر دستوری که به مسلمون ها داده شده، همه از طرف خدای بزرگ بوده. و مردم همه حرفای پیامبر رو قبول کردن. بعد از این صحبت ها پیامبر فرمود: من دو چیز گران بها و باارزش بین شما به امانت میذارم؛ گفتن پیامبر ما به مردم با محبت دو چیز رو بین شما می ذارم به امانت قرآن و اهل بیتم که خیلی با ارزشَن جدا نمی شن از هم تا که برسَن به من هیچکدوم ازین دوتا(قرآن و اهل بیت) از هم جدا نمیشن تا زمانی که تو بهشت و کنار حوض کوثر به من برسند. پس مراقب باشید که با این دو امانت چطور رفتار می کنید. بعد از این خطبه مهم، حالا نوبت گفتن خبر مهم تر و اصلی بود. میخواد بگه پیامبر اون خبر مهم تر گرفته با محبت دست فاتح خیبر همه ساکت بودن و منتظر تا ببینن قراره بعد از این خطبه، چه خبری رو بشنون؟ دست پرقدرت علی مولا هنوز هم تو دست گرم و بامحبت پیامبر بود. مردم همه دیدن که اون لحظه، دستای پیامبر و علی مولا رفت بالا... مردم همه از عشق و علاقه پیامبر به علی مولا خبر داشتن. و اینم میدونستن که تا به اون روز هیچ کس به اندازه علی، گوش به فرمان پیامبر نبوده و دستورات پیامبر رو اجرا نکرده. بالاخره پیامبر با صدای بلند و رسا، صحبت هاشو ادامه داد: ⚜ من کنت مولاه، فهذا علی مولاه! ای مردم...! هرکس که من رو به عنوان مولا و سرپرست خودش قبول داشته، پس این علی، مولا و سرپرست اون هست. پیامبر گفت ای مردم مولای هرکس منم علی جان سرپرست و مولای اوست هر دم خدایا هرکس که با علی دوست بود و اونو کمک کرد، تو هم اونو دوست داشته باش و بهش کمک کن و هرکس که دشمن علی بود و اون رو خوار و ذلیل کرد تو هم دشمن اون باش. بعد ازین سخنرانی، همه جا ساکت شد. باز دوباره جبرئیل اومد و آیه ای خوند رو لب های پیامبر لبخند شادی نشوند جبرئیل این بار این آیه رو برای پیامبر خوند: ⚜⚜⚜الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينا گفت: خدا گفته امروز کامل شد دین اسلام نعمتمو من امروز کردم براتون تمام و پیامبر ازشنیدن این آیه قرآن خیلی خوشحال شد. کم کم همهمه و سر و صدا بین مردم زیاد شد. علی مولا... همونی که همه از شجاعت هاش تو جنگ ها خبر داشتن، همونی که همه از دلسوزی و مهربونی اش خبر داشتن، همونی که همه می دونستن تا حالا هیچوقت نشده پیامبر ازش کاری رو بخواد و انجام نده، آره، همین علی مولاست که شایسته اینه که جانشین پیامبر بشه... حالا دیگه دل تو دل مردم نبود... کم کم دور پیامبر و علی مولا یه حلقه بزرگ، پر از مردم درست شد. فشار جمعیت هر لحظه زیاد تر میشد، هرکس میخواست خودش رو زودتر به علی مولا برسونه و بهش تبریک بگه... بعد از تبریک های مردم، پیامبر دوباره با صدای بلند گفت: همه تا ۳ روز اینجا اتراق کنن و برای بیعت کردن با علی، چادر بزنن. مردم تو چادرهاشون سه روزی اون جا موندن بیعت کردن با مولا چندین هزار مرد و زن 💛💛💛💛💛💛💛 همه مشغول شدن تا چادرها رو برپا کنن. هرکس تو یه گوشه از بیابون چادر خودش رو برپا کرد. چه غوغایی شده بود. خیلیا اون روز به چادر علی مولا رفتن تا با ایشون بیعت کنن. مردهایی که اونجا بودن، با علی مولا دست میدادن و بیعت میکردن. برای خانم هایی که میخواستن با علی مولا بیعت کنن، به دستور پیامبر تشتی رو پر از آب کردن. و پرده ای وسط تشت قرار دادن یک طرف پرده علی مولا دستش رو تو میذاشت و طرف دیگه خانوم ها هم به نوبت دستاشون رو توی آب میذاشتن. پیامبر به همه گفته بود که برای بیعت با علی مولا، بگن السلام علیک یا امیر المومنین. و همه مردها و خانوما، برای بیعت کردن این جمله رو میگفتن. 💛💛💛💛💛💛💛💛 بااینکه خیلی ها اون روز بیعت کردن، اما یه عده هم بودن که از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدن. البته اونا ناراحتی شون رو به کسی نشون ندادن. با خودشون گفتن امروز به دروغ با علی بیعت میکنیم و بعد زیر قول مون می زنیم. اینا همون کسانی بودن که بعدها نذاشتن علی مولا حاکم بشه و به زور خودشون رو حاکم مسلمونا معرفی کردن. 💛💛💛💛💛💛💛 ولی یه گروه دیگه هم این وسط بودن که ناراحتی شونو همون روز نشون دادن. الکی بودن مسلمون گروهی از جمعیت از انتخاب مولا شدن خیلی ناراحت کسانی که ظاهرا مسلمون بودن و خدا و پیامبرش رو قبول داشتن ولی وقتی قرار شد علی مولا جانشین پیامبر بشه، خیلی عصبانی شدن. اونا نتونستن حرفی رو که دستور خداست ولی ممکنه خوششون نیاد رو قبول کنن هرچند که ظاهرا مسلمون بودن. یکی از همین کسانی که عصبانی شد، مردی بود به اسم حارث بن نعمان. شخصی به نام حارث بود آدم خیلی بد با خشم و بغض و کینه با پیامبر حرف می زد ادامه👇
ادامه قصه غدیر وقتی که خبر جانشینی علی مولا بین مردم پیچید حارث، خیلی عصبانی شد و پیش پیامبر رفت و گفت: ای رسول خدا! تا به امروز هر دستوری که به ما دادی و گفتی این دستور از طرف خداست، ما قبول کردیم و انجام دادیم اما حالا تو میخوای به ما بگی که پسرعموی تو، علی از ما بهتره و باید جانشین تو بشه؟؟ این هم دستور خداست یا حرف خودت؟؟ کسی که تا اون روز همه فکر می کردن مسلمونه، چقدر با بی احترامی با پیامبر صحبت کرد... اما با تمام بی ادبی های حارث، پیامبر مثل همیشه آروم جواب دادن و گفتن : این دقیقا دستور خداست که من برای شما گفتم! حارث از عصبانیت دلش می خواست بلند بلند داد بزنه و به پیامبر و مسلمونا بگه که من حرف های علی رو نمیخوام قبول کنم، ولی جرئت نمی‌کرد این کارو بکنه. بخاطر همین با عصبانیت و با اخم، دندوناش رو به هم فشار داد و باخودش گفت: خدایا اگر حرفی که محمد میزنه درسته و علی قراره جانشین بعدش بشه، همین الان از آسمون برای من یه سنگ بزرگ بفرست تا عذاب من باشه. وااااای خدای من! این چه حرفی بود که حارث زد؟! اون نمی دونست که خدایی که همیشه همراه پیامبر بوده و کمکش کرده، اینجا هم حواسش به پیامبر هست اصلا حارث وقتی این حرف رو زد، فکر نمی کرد واقعا این اتفاق بیفته. ولی ... یه دفعه یه اتفاق عجیبی افتاد؛ یه سنگی از آسمون با سرعت اومد پایین، اومد پایین، بازم اومد پایین تر، پایین تر. حارث که هنوز مطمئن نبود چه اتفاقی داره میفته، قبل از این که به اسبش برسه، اون سنگی که خدای بزرگ از آسمون فرستاده بود خیلی محکم افتاد رو سرش و کله اش رو داغون کرد و (حتی فرصت فرار کردن هم پیدا نکرد) از آسمون ناگهان یه سنگی محکم افتاد خورد تو سرش یه دفعه حارث افتاد و جون داد حارث همون جا روی زمین افتاد و مرد. مردم همه این صحنه رو دیدن و وقتی دلیلش رو فهمیدن، خیلی تعجب کردن. این اتفاق برای خیلی ها درس عبرتی شد. همه فهمیدن وقتی دشمنای پیامبر لجبازی میکنن و هرچقدر پیامبر بهشون راه درست رو نشون میده، باز هم بی عقلی میکنن و حرف خدا رو قبول نمی کنن، خدا قدرت اینو داره که هروقت صلاح بدونه، برای این دشمنا عذاب بفرسته و اونا رو از بین ببره. این اتفاق گذشت، ولی بعد از این، همه روز اتفاق غدیر خم رو جشن می گرفتن. 💛💛💛💛💛💛💛💛 بچه های عزیزم... همه ما هم روز عید غدیر رو جشن می گیریم. تا به همه نشون بدیم که از اینکه بهترین آدم روی زمین، یعنی علی مولا، امام و رهبر ما شدن، خیلی خوشحالیم. امام یعنی کسی که به ما کمک میکنه تا راه درست رو انتخاب کنیم، حرفای خوب بزنیم، و تو زندگی مون اشتباه تصمیم نگیریم. برای همین، لباس های تمیزمون رو می پوشیم، به همدیگه هدیه می دیم. باهم جشن میگیریم و شادی می کنیم. و این خبر بزرگ رو به گوش همه مردم دنیا می رسونیم... ❤️❤️❤️ @gheseshakhsiatemehvari
🤩📣قصه ی غدیر👆کاری از گروه شعروقصه درمسیرمادری ❤️
شعر کودکانه غدیری 😍 🎉🎉🎉🎉 لی لی لی لی حوضک، برکه ای کوچک یه دسته گنجشک اومدن آب بخورن، با هم و تک تک اولی گفت: جیک و جیک و جیک اسم اینجا غدیره دومی گفت: چقدر آدم امروز اینجا رسیده! سومی گفت: پیامبر عزیزم اون بالا داره چی میگه؟ چهارمی گفت: به من بگه هرکسی که صداشونو شنیده پنجمی گفت: من شنیدم، می فرماید مولا علی امام مومنینه 🌿🌿🌿🌿 شاعر:سپیده امیری کاری از گروه شعروقصه درمسیرمادری به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari