حکایت نامه قاسم (۴)
روزها میگذشتن و قاسم هر روز قویتر از دیروزش میشد.
حالا دیگه کم کم برای خودش مردی شده بود که فکر میکرد میتونه کارهای بزرگی انجام بده.
تو همین سالها بود که قاسم از شاه ظالم و ستمگر اون زمان، حرفهای جدیدی شنید.
شاه کسی بود که دلش نمیخواست مردم ایران تلاش کنن و خودشون برای کارهاشون تصمیم بگیرن.
اون خودش یه آدم تنبل و بی عرضه بود که آمریکایی ها الکی بهش قدرت داده بودن.
آمریکایی ها میخواستن با کمک اون، مردم ایران رو گول بزنن و هرچیز باارزش و مهمی که مردم دارن رو(مثل نفت،طلا و...) ازشون بدزدن.
قاسم تا وقتی تو روستا زندگی میکرد اینا رو نمیدونست اما کم کم تو شهر با دوستایی آشنا شد که حرفهای جدیدی بهش میزدن.
تو همه سالهایی که تو شهر بود، روزا سرکار میرفت و شبها به مسجدها و هیئتها میرفت.
و اونجا در کنار عزاداریها و قرآن خوندنها، حرفهای جدیدی از شاه و مخالفین اون میشنید.
قاسم عاشق امام حسین(ع) بود و وقتی میفهمید که شاه مردم رو زندانی میکنه، اونها رو میزنه، حتی اجازه نمیده که روضه امام حسین تو هیئت ها برگزار بشه، خیلی عصبانی میشد.
قاسم از کوچیکی از شجاعت امام حسین(ع) شنیده بود، از اینکه امام حسین(ع) به یزید اجازه نداد به مردم زور بگه و حرف خدا رو زیر پا بذاره.
اون حرفا به قاسم کمک میکرد تا شجاعتر بشه و روز به روز از شاه و کارهای غلطش بیشتر متنفر بشه.
گاهی وقتا که با سربازای شاه درگیر میشد و دعواشون میشد، دوستاش بهش میگفتن قاسم حواست به خودت باشه، یه وقت زندانی ات میکنن ها!
اما قاسم از چیزی نمیترسید.
اون با کارهای سخت و ورزش، بدنش رو قوی کرده بود.
قاسم میدونست هر اتفاقی هم که براش بیفته، خدا خودش کمکش میکنه و اگه قراره سختی تحمل کنه، بعدش روزای خوب و آسونی در انتظارشه!
🌹🌹🌹🌹🌹
وقتی قاسم ۲٠ سالش بود برای اولین بار به مشهد رفت، از شهر قاسم تا مشهد راه خیلی زیادی بود و تا اون موقع قاسم نتونسته بود به مشهد بیاد.
قاسم حال و هوای حرم امام رضا رو خیلی دوست داشت و انگار اونجا خوشحالترین و آرومترین آدم روی زمین بود.
قاسم حتی تو شهر مشهد هم به فکر ورزش بود و اونجا هم به یک گود ورزشی رفت.
تو اون گود ورزش باستانی، قاسم دوست های خوبی پیدا کرد.
قاسم با دوستاش خیلی حرف میزد.
اونها هم از شاه میگفتن، از بدی ها و اذیت هاش...
انگار اتفاقای تازه ای داشت میفتاد و شاه هرروز قدرتش کمتر از قبل میشد.
دوستای قاسم وقتی فهمیدن قاسم هم با کارهای شاه مخالفه و دوست داره شاه برکنار بشه،
یه عکس بهش دادن.
اونا گفتن باید از این عکس خوب نگهداری کنه و به کسی نشون نده چون اگه کسی ببینه خیلی خطرناکه...
قاسم خوب که به عکس نگاه کرد، دید عکس یه آقایی هست که عینک به چشم داره و مشغول مطالعه است.
دوستاش به اون آقا میگفتن آقای خمینی.
قاسم آقای خمینی رو نمیشناخت ولی با حرفای دوستاش فهمید که ایشون یکی از کسایی هست که مخالف شاه هست و مردم رو دعوت میکنه که تو خیابونها راهپیمایی کنن تا شاه بفهمه که مردم ازش متنفرن.
وقتی قاسم این حرفا رو شنید، عاشق امام خمینی شد و عکسش رو زیر پیراهنش قایم کرد.
انگار حالا قاسم یه گنج خیلی با ارزش داشت که باید ازش مراقبت میکرد.
بعد یکی دو روز قاسم از مشهد راه افتاد و به شهر خودش برگشت.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بعد از سفر مشهد قاسم احساس میکرد که باید کارهای مهمی رو انجام بده.
هرروز چند ساعت به عکسی که هدیه گرفته بود خیره میشد و نگاه میکرد.
به حرفای دوستاش فکر میکرد، چرا باید اون عکس رو کسی نمیدید؟
قاسم دنبال جواب سوالش میگشت تا اینکه فهمید شاه خیلی از اقای خمینی میترسه و همه جا اعلام کرده اگه کسی عکس ایشون رو داشته باشه زندانی میشه.
قاسم اما از هیچ چیزی نمیترسید.
پس عکس رو همیشه همراه خودش میکرد.
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
حکایت نامه قاسم (۵)
یه مدت گذشت، مردم به فرماندهی امام خمینی راهپیمایی های زیادی میکردن.
اونا دیگه نمیخواستن شاه ظالم بهجاشون تصمیم بگیره.
میخواستن آزادانه و با قوانین دین اسلام زندگی کنن.
بالاخره انقدر مردم راهپیمایی کردن و شعار مرگ بر شاه سر دادن، که شاه ظالم ترسید و از کشور فرار کرد.
سال ۵۷ بالاخره کشور دست مردم افتاد و امام خمینی رهبر مردم شد.
قاسم تو اون مدت خیلی خیلی تلاش کرده بود تا امام خمینی رهبر کشور بشه.
اون عاشق امام خمینی بود و تمام حرفاشو گوش میکرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
۱ سال بعد این اتفاقا، قاسم بخاطر اینکه ورزشکار خیلی خوبی بود و بدن آمادهای داشت،
قرار شد تو یه جای بزرگی به اسم پادگان،به کلی سرباز فوت و فن جنگی یاد بده و اونا رو آماده کنه تا اگه جنگی شروع شد، آماده جنگ باشن.
چند ماه بعد که جنگ ایران و آمریکا تو کشور عراق شروع شد امام خمینی دستور داد جوون ها به جنگ برن. از همونجا قاسم به جبهه های جنگ رفت!
قاسم سالهای زیادی رو تو جبههها جنگید.
اون همون قاسم شجاع بود که هنوز هم از هیچ چیزی نمیترسید اما همه دشمنا ازش میترسیدن.
بارها تو جنگ های مختلف،
دشمنا به محض اینکه میفهمیدن قاسم قراره فرمانده جنگ باشه، عقب نشینی می کردن و پا به فرار میذاشتن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اون زمان تو جبهه ها، همه به فرمانده هاشون میگفتن حاجی!
حتی اگه اون فرمانده به مکه نرفته بود و واقعا حاجی نشده بود.
از یه جایی به بعد قاسم قصه ما، معروف شد به حاج قاسم!!
حاج قاسم خودش دوست نداشت بهش لقب دیگه ای بدن و بگن سردار یا فرمانده و...
میگفت من سرباز این مردم هستم. سرباز امام خمینی و امام خامنه ای هستم. اگر به من بگید "برادر قاسم"، اینطوری راحت ترم!
حاج قاسم خیلی سرش شلوغ بود، بیشتر عمرش رو تو عملیات ها و جنگ ها به سر می برد.
اما با این وجود هروقت که فرصتی پیدا میکرد و به شهر خودش کرمان سر میزد، اولین جایی که میرفت خونه پدر و مادرش بود.
با همه خستگیهاش پدرش رو به حموم میبرد و با مهربونی سر و صورتش رو میشست،
و بعد حموم مینشست روبروی ایشون و میگفت و میخندید، و بعد هم به نشانه احترام، کف پای پدر و مادرش رو میبوسید!!
حاج قاسم حواسش به همسرش و بچه هاش هم بود.
اما چون بیشتر وقتا خیلی سرش شلوغ بود و جلسات کاری زیادی داشت، برای همین گاهی اوقات همسرش براش غذا درست میکرد و به محل کارش میفرستاد.
حاج قاسم خیلی خوشحال میشد اما غذایی که سهم خودش بود رو با تمام همکاراش تقسیم میکرد و خودش هم آخرش، لقمه ای ازون غذا رو میخورد.
ایشون همیشه دوست داشت کنار خودش، بقیه رو هم خوشحال ببینه.
و برای خوشحالی بقیه، همه کاری می کرد، حتی همین کارهای ساده.
🌹🌹🌹🌹🌹
حاج قاسم تا وقت شهادتش عاشق روضه امام حسین و حضرت زهرا بود.
ایشون خونه شخصی خودش رو تبدیل به هیئت کرد و اسمشو گذاشت" بیت الزهرا".
و همیشه تو روزهای دهه فاطمیه تو بیت الزهرای ایشون مراسم عزاداری برپا میشد.
حاج قاسم و دوستاش تو جنگ هاشون هم یاد حضرت زهرا بودن و از ایشون کمک میگرفتن.
مثلا تو یکی از جنگ ها بعد از اینکه حاج قاسم و دوستاش ۲۸ روز خیلی سخت، جنگیدن، یکی از رزمندهها خواب حضرت زهرا(س) رو دید و تو خواب، به ایشون گفت
مادرجان وضعیت ما تو جنگ خیلی سخت شده، لطفا به ما کمک کنید.
و درست بعد از همون خواب، رزمنده ها تونستن به فرماندهی حاج قاسم، با کمک یک موشک خیلی قوی، هواپیمای اسرائیلی رو بزنن.
بعد این اتفاق، اونا تانک های اسرائیل رو نابود کردن و بعد 33 روز تو اون جنگ خیلی سخت، پیروز شدن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
روزها گذشت و گذشت و گذشت، و حاج قاسم هرروز با تلاش بیشتر، کارهای مهمی رو برای مسلمونا انجام میداد.
ایشون تونست با کارهایی که انجامداد، کشور ایران و تمام مسلمونای جهان رو قوی کنه و این قدرت رو به همه مردم جهان نشون بده.
دشمنای نامرد ما، بارها ایشون رو زخمی کردن و بیشتر بدن ایشون پر از گلوله های جنگی بود که تو جنگ های مختلف، بهشون خورده بود.
اما هرچقدر دشمنی ها بیشتر میشد، حاج قاسم هم قویتر میشد و با کمک خدا نزدیک ۴٠ سال برای کشور ایران جنگید و قدرت مسلمونا رو بیشتر و بیشتر کرد.
دشمنای ملعون و بدجنس ما، هم هرکاری میکردن، نمیتونستن تو میدون جنگ با ایشون مبارزه کنن.
بخاطر همین 3 سال پیش تو چنین روزایی، با نامردی، از یه هواپیمای جنگی و با فاصله زیاد، به ماشین ایشون تیراندازی کردن و ایشون رو شهید کردن و این شد که حاج قاسم برای همیشه بهشتی شد.
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
شعر، قصه، معرفی کتاب
حکایت نامه قاسم(۱) نویسنده : زهرا محقق کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری منبع: برداشتی از کتاب
🌹حکایتنامهی قاسم🌹
(روی عبارت بالا ضربه بزنید👆👆)
به مناسبت سومین سالگرد شهادت سردار دلها
حاج قاسم سلیمانی
گروه شعر و قصه درمسیرمادری
تقدیم میکند🖤
زندگینامهی شهید
مناسب بالای شش سال
#جان_فدا
#قصه
#حاج_قاسم
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید 👇
@gheseshakhsiatemehvari
حکایت نامه قاسم
نویسنده: زهرا محقق
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
منبع: کتاب "از چیزی نمی ترسیدم"، خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
کتاب" مکتب آسمانی"، نوشته آقای حسن ملک محمدی
کتاب "رفیق خوشبخت ما"، نوشته آقای سید عبدالمجید کریمی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
تو یه روستای سرسبز و قشنگ، یه پسر مهربون و شجاع زندگی می کرد که اسمش قاسم بود.
قاسم و خانوادش تو سیاه چادر ها زندگی می کردن و بهشون میگفتن عشایر.
مردم عشایر، گاو و گوسفند زیادی داشتن و پسر بچه هاشون هرروزصبح باید، گوسفندها رو به چرا میبردن و شب اونا رو به خونه هاشون برمیگردوندن.
قاسم با دوستاش هرروز گوسفندها رو به کوه های اطراف می برد تا خوب بچرن و تو تاریکی شب به خونه برمیگشتن.
قاسم پسر شجاعی بود و از تاریکی نمی ترسید.
بعضیا میگفتن تو مسیر روستا، خرس ها روی درختا کمین کردن تا به آدما حمله کنن و گاهی وقتا هم تو دره ها پلنگ ها پیدا میشن.
اما قاسم و دوستاش برای اینکه حیوونا رو بترسونن صداهای اضافی درمیاوردن و میگفتن:
اااااااااااااا
یییییییییییی
اووووووووو
هوووووووو
و اینجوری کل مسیر کوه ها تا روستا رو پیاده میومدن.
قاسم حتی از حیوون های وحشی هم ترسی نداشت.
یه بار که میخواست از روستای خودشون تا روستای کناری که ازشون دور بود بره، سوار گاو پدرش شد.
یه گاو وحشی شاخ زن که تا اون موقع هیچکس جرئت نداشت نزدیک اون گاو بشه چون همیشه آدما رو شاخ میزد.
اما قاسم بدون اینکه بترسه، سوارش شد و کل مسیر رو با اون گاو وحشی تا روستای کناری رفت!!
قاسم فقط چوپانی نمی کرد.
فصل تابستون که میشد با برادراش، به مزرعه های گندم و جو میرفتن و اونجا گندم درو میکردن.
وقت درو کردن گندم ها، اتفاقات جالبی برای قاسم میفتاد.
یه بار که قاسم با پدرش برای درو کردن خرمن های گندم رفته بودن، یه گله گراز وحشی به خرمن ها حمله کردن.
هرکس دیگه ای جای قاسم بود پدرش رو بغل میکرد و پشتش قایم میشد، اما قاسم از چیزی نمیترسید.
اون به همراه پدرش به بالای یه درخت انجیر رفتن و ازون بالا فقط به گراز ها نگاه میکردن.
پدر قاسم سعی میکرد با صداهایی که از خودش درمیاره گراز ها رو بترسونه.
مثلا میگفت:
اووووووووو
اووووووووو
اما گراز ها هیچ توجهی به اون صداها نمی کردن و گندم ها رو خراب می کردن.
ولی وسط اون حمله ترسناک، قاسم فقط به گرازها نگاه میکرد، بدون اینکه ازشون بترسه!!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اون زمان غذای بیشتر مردم از گندم بود.
نون گندم و ماست، نون و تخم مرغ و...
پلو و گوشت رو مردم فقط روزایی میخوردن که مهمون داشتن.
یکی از وقتایی که قاسم پلو میخورد و خیلی خوشحال بود، وقتی بود که مداح و روضه خون روستا مهمون خونشون بود.
تو روزای شهادت امام حسین، همیشه مداح روضه میخوند و مردم روستا بهترین غذاهاشون، یعنی پلو با گوشت، بهش میدادن.
قاسم هم با این رسم های قشنگ، از همون کوچیکی عاشق امام حسین بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
روزها گذشت و گذشت تا اینکه قاسم 13 ساله شده بود.
پدر قاسم پول زیادی رو قرض گرفته بود اما نتونسته بود پولشو برگردونه.
قاسم برای اینکه به پدرش کمک کنه، از روستا به شهر اومد تا کار کنه و پول دربیاره و بتونه قرض پدرشو بده.
قاسم از صبح تا ظهر تو آشپزخونه یه مسافرخونه شهر کرمان، سخت کار میکرد و عصر ها هم آبمیوه میفروخت تا پول دربیاره.
شب ها هم اگر فرصت داشت با دوستاش تو خونه اجاره ای شون کشتی میگرفتن.
5 ماه گذشت تا اینکه قاسم تونست کلی پول دربیاره.
اون کلی خوشحال شد و قرض پدرشو داد و برای خانوادش هم کلی سوغاتی خرید و براشون برد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قاسم عاشق ورزش بود.
اون ورزش باستانی رو خیلی دوست داشت.
انقدر ورزش کرده بود که بدنش کلی قوی شده بود.
روزها گذشت و قاسم بزرگ و بزرگتر میشد.
اون زمان یه شاه ظالم و بدجنس حاکم کشور ما بود.
اون همیشه به مردم زور میگفت و اونا رو زندانی میکرد.
قاسم درباره شاه بدجنس کلی حرفا شنیده بود و ازش متنفر شده بود.
از طرفی هم شنیده بود که یه آقایی به اسم امام خمینی که خیلی مرد خوبی بود و حرف خدا رو گوش میکرد، دوست مردم شده بود و به مردم میگفت به هم کمک کنن تا شاه رو از کشور بندازن بیرون.
خلاصه چند سال گذشت تا اینکه مردم با قدرت زیادشون و با کمک خدا شاه رو از کشور ایران بیرون انداختن و امام خمینی رهبر مردم شد.
چند ماه بعد، آمریکا به جنگ ایران اومد و قاسم هم مثل خیلی های دیگه به جبهه جنگ رفت.
جنگ خیلی سختی شروع شده بود و قاسم که خیلی شجاع بود و بدنش رو هم با ورزش کلی قوی کرده بود، فرمانده جنگ شد.
فرمانده شجاع ما تو خیلی از جنگ ها خودش به وسط میدون می رفت و همه ازش می ترسیدن.
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
ادامه حکایت نامه قاسم👇👇👇
اون زمان تو جنگ، فرمانده ها معروف شده بودن به حاجی.
قاسم هم که فرمانده بود بعد یه مدت همه بهش میگفتن حاج قاسم.
اون، موقع جنگ خیلی جدی و محکم بود و همه دشمنا رو نابود میکرد.
تازه فقط تو جنگ های ایران نبود.
حاج قاسم هرجایی از دنیا که مردم مسلمون بهش نیاز داشتن کمکشون میکرد.
حتی وقتایی که جایی از کشورمون سیل یا زلزله هم میومد،حاج قاسم اونجا بود و به مردم کمک میکرد تا خونه هاشون که خراب شده بود رو دوباره بسازن.
گاهی وقتا جنگ های حاج قاسم خیلی سخت میشد.
اینجور وقتا مینشست سر سجاده نماز و کلی دعا میکرد و از امام ها کمک میخواست.
یه بار تو یه جنگ خیلی سخت، یکی از رزمنده ها خواب حضرت زهرا رو دید و از ایشون کمک خواست.
و همین که خوابش تموم شد، حضرت زهرا کمک شون کرد و رزمنده ها با فرماندهی حاج قاسم، تونستن هواپیمای اسرائیلی رو نشونه بگیرن و نابودش کنن.
بعد هم دونه دونه تانک هاشون رو با اون موشک به رگبار بستن و تو اون جنگ سخت پیروز شدن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حاج قاسم بااینکه موقع جنگ جدی بود، بین دوستاش و خانوادش خیلی خیلی مهربون بود و همه دوسش داشتن.
یه وقتایی که به خانوادش سر میزد، پدرش رو با مهربونی حموم می برد و بعد مینشست کنارش و انقدر میگفت و میخندید تا اونو خوشحال کنه.
گاهی هم کف پای پدر و مادرش رو می بوسید و ازشون تشکر میکرد و بهشون میگفت چقدر دوسشون داره.
حاج قاسم با همین مهربونی هاش برای همه دوست داشتنی شده بود.
حاج قاسم شجاع ما، از هیچ چیز و هیچکس نمی ترسید چون میدونست خدای بزرگ همیشه مراقبش هست.
اما دشمنای نامرد ایشون، خیلی ترسو بودن و جرئت نداشتن تو میدون جنگ باهاش بجنگن.
بخاطر همین هم 3 سال پیش تو چنین روزی با نامردی ماشین ایشون رو از تو آسمون و ازداخل هواپیما نشونه گرفتن و ایشونو شهید کردن.
و حاج قاسم برای همیشه بهشتی شد...
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
🌹حکایت نامه قاسم(نسخه کودکانه) 🌹
(روی عبارت بالا ضربه بزنید👆👆)
به مناسبت سومین سالگرد شهادت سردار دلها
حاج قاسم سلیمانی
گروه شعر و قصه درمسیرمادری
تقدیم میکند🖤
زندگینامهی شهید
مناسب زیر شش سال
(خلاصه نسخه اصلی)
#جان_فدا
#قصه
#حاج_قاسم
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید 👇
@gheseshakhsiatemehvari
لی لی لی لی حوضک
پیر و جوان و کودک
به دورِ حاج قاسمِ ما
جمع میشدن بزرگ و کوچک
اولی گفت: چه سردارِ شجاعی و دلیری!
هنوزم اسمش که میاد، دشمن میشه فراری
دومی گفت: چه مرد با خدایی!
نمازش اول وقت، تو هرمکان و جایی
سومی گفت که یار رهبر ماست
حرفاش همه، چراغِ راه فرداست
چهارمی گفت دشمن خبر نداره
به یاری امام زمان راهش ادامه داره
پنجمی گفت: تو این راهی که میریم
از خود حاج قاسم مدد میگیریم
🖤🖤🖤🖤
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
#به_نیت_حاج_قاسم
#جان_فدا
#جانفدا
#شعر_کودکانه
#شعر
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
14010813 لزوم معرفی شخصیت آقا.mp3
17.4M
🔥 یک فایل 41 دقیقهای دیگر با موضوعی بسیار مهم و حیاتی 🔥
📝 موضوع: لزوم معرفی شخصیت مقام معظم رهبری
📣 توصیۀ ما این است که گوش دادن به این سخنرانی را به تأخیر نیندازید.
‼️ گوش دادن و انتشار این فایل، مبارزه عملی با نشریه هتاک فرانسوی است که بی شرمانه به ساحت مقام معظم رهبری اهانت کرده است.
✅ بیشک، نقطۀ اصلی حملات دشمن در جریان جنگ ترکیبی، شخص مقام معظم رهبری است.
✅ نیروهای انقلابی، نباید خود را از آسیب این حملات مصون بداند.
✅ ایجاد شک و تردید در نیروهای انقلابی نسبت به درایت و تدبیر مقام معظم رهبری از جملۀ اهداف این حملات است.
✅ امروز باید نهضت معرفی مقام معظم رهبری را به پا کرد.
✅ ترویج و تبلیغ نگاه بزرگان مورد اعتماد مردم دربارۀ مقام معظم رهبری یکی از اصلیترین کارها در این نهضت است.
✅ در این فایل نگاه این شخصیتها دربارۀ مقام معظم رهبری را میشنوید: علامه حسن زادۀ آملی، آیت الله بهجت، آیت الله بهاء الدینی، آیت الله شهید دستغیب، آیت الله شهید بهشتی، آیت الله شهید مطهری، آیت الله مصباح یزدی و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی.
🔵 در رأس بزرگان این جملۀ حضرت امام را بخوانید که فرمود: شما اگر گمان بکنید که در تمام دنیا، رئیس جمهورها و سلاطین و امثال اینها، یک نفر را مثل آقای خامنهای پیدا بکنید که متعهد به اسلام باشد و خدمتگزار، و بنای قلبیاش بر این باشد که به این ملت خدمت کند، پیدا نمیکنید. ایشان را من سالهای طولانی میشناسم. (صحیفۀ امام، ج 17، ص 272)
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#نهضت_معرفی_مقام_معظم_رهبری
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
❤️ پیشاپیش ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) روز مادر مبارک باد.
😃 تمام محصولات انتشارات آیین فطرت
0⃣1⃣ درصد تخفیف
🎁 کادوی رایگان(تا سقف ۸ کتاب)
♦️کد تخفیف: مهربانی
⏳مهلت: تا جمعه ۲۳ دی
🛍 برای خرید به سایت کتاب فطرت مراجعه کنید و کد تخفیف رو بالای صفحه پرداخت وارد کنید👇
🌐 http://ketabefetrat.com
#روز_مادر
#انتشارات_آیین_فطرت
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi