eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.8هزار دنبال‌کننده
224 عکس
44 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه زندگانی حضرت زینب داستانی از فضائل حضرت زینب(س) نویسنده : زهرا محقق کاری از گروه شعر وقصه درمسیرمادری منابع: ✅تندیس شکیبایی، ترجمه ای از کتاب زینب من المهد الی اللحد، نوشته آیت الله محمدکاظم قزوینی، ترجمه جلال سبحانی ✅ریاحین الشریعه، ج 3، صفحه 64 🍁🍁🍁🍁🍁 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود،غیر از خدای مهربون هیچکس نبود... حضرت زهرا(س) دوتا پسر کوچیک به اسم امام حسن و امام حسین داشتن. و حالا چند روزی بود که ایشون برای سومین بار، مادر شده بود و این بار، مادر یه دختر خانوم ناز و قشنگ شده بود. همه از به دنیا اومدن نوزاد جدیدشون خوشحال بودن. اما این نوزاد کوچولو هنوز اسمی نداشت. هم حضرت زهرا و هم علی مولا دوست داشتن پدربزرگ بچه ها، یعنی پیامبرجون اسم نوزادشون رو انتخاب کنن. اما خب، پیامبر چند روزی بود که به سفر رفته بود. علی مولا گفت : صبر میکنیم تا پیامبر اسم نوزادمون رو انتخاب کنن، مثل پسرهامون حسن و حسین. بعد چند روز، پیامبر از سفر برگشتن و وقتی خبر به دنیا اومدن نوه شون رو شنیدن، خیلی خوشحال شدن، نوزاد رو بغل کردن و بوسیدن و از خدای مهربون خواستن که اسم نوزاد رو براشون انتخاب کنه. جبرئیل هم پیش پیامبر اومد و گفت که خدای بزرگ گفته که اسم نوزاد رو بذارین زینب. زینب یعنی زینت پدر. یعنی دختری که انقدر کارهای خوبی انجام میده که پدرش بهش افتخار میکنه. 🍁🍁🍁🍁🍁 زینب خانوم هرروز داشت بزرگ و بزرگ تر میشد. داداش ها همیشه حواسشون به آبجی شون بود. حتی گاهی وقتا که زینب خانوم گریه اش قطع نمیشد، امام حسین میومد و ایشونو بغل می‌کرد تا آرومش کنه و خواهر کوچولو کنار داداشش آروم ترین دختر دنیا میشد. 🍁🍁🍁🍁 خلاصه چند سال گذشت و زینب خانوم 4 ساله شده بود. یه روزی از روزا، مثل خیلی از وقتای دیگه، خونه علی مولا مهمون اومده بود. اما خب اون روز تو خونه علی مولا غذای خوبی نبود(بهتره دلیل این رو برای بچه ها توصیح بدیم که بخاطر فداکاری و ازخود گذشتگی علی مولا، ایشون غذایی نداشتن که به مهمون بدن) حضرت زهرا گفتن علی جان امروز غذایی تو خونه نیست. فقط یه دونه نون مونده که اونم سهم زینب خانومه. هنوز علی مولا جوابی نداده بود که زینب خانوم گفت: مادرجون، غذای منو به مهمون مون بدید من صبر میکنم. و حضرت زهرا کلی از شنیدن این حرف خوشحال شدن و از دخترشون تشکر کردن. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 زینب خانوم روز به روز بزرگ تر میشد و مثل اسم قشنگش که زینب بود، زینت پدرش شده بود و کارای خوبی انجام می‌داد که هم پدرش و هم بقیه بهش افتخار میکردن. یه روز امام حسن و امام حسین داشتن باهم صحبت میکردن. اونا انقدر حدیث های پیامبر رو دوست داشتن و براشون مهم بود که درباره اش صحبت میکردن تا بیشتر متوجه بشن. همینطور که مشغول صحبت بودن، حضرت زینب صدای برادرهاشو شنید و نزدیکشون رفت. بهشون گفت: دوست دارید من بقیه حدیث پیامبر رو بهتون بگم؟ و بعد حدیث پیامبر رو کامل کرد. امام حسن خیلی خوشحال شد و گفت : زینب جان تو واقعا نوه خوب پیامبر هستی و مثل ایشون علم زیادی داری. واقعا هم حضرت زینب معلم خوبی بودن، خیلی وقتها خانومها و دختر های شهر میومدن پیش ایشون تا بهشون قرآن درس بده. به خاطر همین ویژگی های خوب حضرت زینب، امام حسین و امام حسن خیلی دوسشون داشتن و بهش احترام میذاشتن. حتی وقتی که امام حسین مشغول قرآن خوندن بودن و میدیدن حضرت زینب وارد اتاقشون میشن، سریع از جاشون بلند میشدن و قرآن رو کنار میذاشتن و به خواهرشون سلام میدادن. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 روزها تند و تند میومدن و میرفتن و هرچقدر که می‌گذشت، اتفاقای سختی برای خانواده علی مولا پیش میومد. از یه طرف مردم روز به روز عاشق امام حسین میشدن، از طرف دیگه، دشمنای امام حسین روز به روز بیشتر اونا رو اذیت میکردن. این اذیت ها انقدر زیاد شد که امام حسین رو مجبور کردن تا با یزید بیعت کنه. اما امام حسین قبول نکرد و یزید جنگ رو شروع کرد.. حضرت زینب عاشق برادرش بود. و به خودش قول داده بود که هیچوقت امام حسین رو تنها نذاره. پس وقتی که قرار شد امام حسین برای جنگ به کربلا بره، حضرت زینب هم همراهشون رفت و اونجا همه رو آروم می‌کرد، حواسش به بچه ها بود، غذا بهشون میداد، باهاشون بازی می‌کرد. هرچند نگران برادرش بود اما باز هم با مهربونی و بدون ترس، هر لحظه حواسش به بچه های امام حسین و دوستای ایشون که به جنگ میرفتن بود. از اونا پرستاری می‌کرد، اگه زخمی میشدن تمام تلاششو می‌کرد تا حالشون خوب کنه. حتی وقتی امام حسین شهید شد، حضرت زینب تنها کسی بود که تو کاخ یزید از برادرش دفاع کرد. ادامه در پیام بعدی به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari