💊داروهای تلخ، راهحلهای شیرین!
▪️تغییر طعم دارو
بعضی از داروها طعم تلخی دارن. میتونید از داروساز بپرسید که آیا میشه دارو رو با آبمیوه، شیر یا غذای خاصی مخلوط کرد یا خیر.
برخی داروخانهها طعمدهندههایی دارن که میتونن به شربت اضافه کنن تا خوشطعمتر بشه.
▪️استفاده از سرنگ یا قطرهچکان:
اگر دارو مایع باشه، استفاده از سرنگ مخصوص (بدون سوزن) خیلی بهتر از قاشق معمولیه، چون میشه مستقیم دارو رو داخل دهان کودک ریخت و کمتر حس تلخی میکنه.
دارو رو کنار لب کودک بریز نه مستقیم روی زبان، چون اینطوری مزه رو کمتر حس میکنه.
▪️روش بازی و تشویق
خوردن دارو رو به یک بازی تبدیل کنید. مثلاً بگید که این دارو "قدرت جادویی" داره و کمک میکنه سریعتر خوب بشه.
بعد از خوردن دارو، یه جایزه کوچیک مثل برچسب، قصه، یا حتی یه بغل محکم بدین.
▪️استفاده از نی یا لیوان جذاب
بعضی بچهها با نی بهتر دارو میخورن، چون زبانشون کمتر با مزه دارو درگیر میشه.
میتونید از لیوان موردعلاقهشون استفاده کنید تا حس بهتری داشته باشن
▪️قرص را پودر کنید (اگر امکانش هست)
بعضی قرصها رو میشه پودر و با غذا یا نوشیدنی مخلوط کرد، ولی بعضیها نباید این کارو باهاشون کرد، پس حتماً از داروساز بپرسید.
▪️الگو باشید
اگر کودک ببیند که بقیه اعضای خانواده هم قرص یا داروهای خودشون رو بهراحتی مصرف میکنن، ممکنه مقاومتش کمتر بشه.
▪️مجبورش نکنید، ولی محکم باشید
بعضی والدین از روش زور استفاده میکنند، ولی این باعث میشه بچه استرس بگیره. بهتره آروم و محکم بگید که این یه کار ضروریه و جای بحث نداره، ولی سعی کنید روشهای جذابتری استفاده کنید.
#تربیت_کودک
🆔 @ghesseyekhab
قصهی "شربت جادویی"
🔹 بخش اول: پسرکی که از دارو بدش میآمد
ماهان، یک پسر بچهی بازیگوش و شاد بود که عاشق فوتبال و بستنی بود، اما از یک چیز بهشدت بدش میآمد: دارو خوردن! هر وقت مریض میشد و مامانش شربت را میآورد، پشت مبل قایم میشد یا ادا درمیآورد که خوابیده است.
یک روز، ماهان حسابی سرما خورد. گلویش میسوخت و سرفههایش تمامی نداشت. مامانش شربت را آورد و گفت: "ماهانجان، اگه اینو نخوری، بهتر نمیشی!" میدونستی تو یه قهرمانی و خیلی هم قدرت داری ؟ هیچ کسی مثل تو نیست، من همیشه به قهرمان خودم افتخار میکنم و خوشحالم که تو رو دارم؛ ماهان کمی رفت تو فکر، اما او لبهایش را سفت به هم فشار داد و سرش را تکان داد:
❌ "نه! اصلاً! تلخه!"
🔹 بخش دوم: پیرمرد اسرارآمیز و معجون جادویی
همان شب، ماهان در تب خوابش برد و ناگهان در خواب دید که در یک جنگل عجیب و غریب است. از لابهلای درختان، پیرمردی با شنل بنفش بیرون آمد. او یک بطری در دست داشت که درونش شربتی درخشان مثل ستارهها میچرخید.
پیرمرد با لبخند گفت:
🌟 "این یک معجون جادویی است! هرکس بنوشد، قویتر از همیشه میشود!"
ماهان با تعجب گفت: "واقعاً؟ یعنی من هم میتوانم قوی بشوم؟"
پیرمرد سری تکان داد و گفت: "بله! ولی فقط قهرمانان واقعی جرئت خوردنش را دارند!"
ماهان کمی فکر کرد، بعد شیشه را برداشت و یک جرعه از آن نوشید.
✨ ناگهان احساس کرد که انرژی در بدنش جریان پیدا کرده! احساس بهتری داشت، گلو دردش کمتر شده بود و انگار میتوانست دوباره بدود!
🔹 بخش سوم: بیداری و تغییر بزرگ
با صدای مامانش بیدار شد. هنوز مریض بود، اما در ذهنش حرفهای پیرمرد تکرار میشد: "فقط قهرمانان واقعی میتوانند این معجون را بخورند!"
وقتی مامانش شربت را آورد، این بار ماهان لبخند زد، بطری را گرفت و یک جرعه نوشید.
مامانش با تعجب گفت: "وای! خودت خوردی؟"
ماهان گفت: "بله! چون من یه قهرمانم!" 😎✨
🔹 نکتهی اخلاقی:
✅ گاهی میتوان با خلاقیت، ترسها و مقاومتهای کودک را به چالشی جذاب و مثبت تبدیل کرد. اگر به بچهها حس قدرت و انتخاب بدهیم، راحتتر با مسائل کنار میآیند!
#داستان
🆔 @ghesseyekhab
1.68M
💫گاوی که سرما خورده بود
کانال قصه های خواب کودکانه
#قصه_شب
🆔 @ghesseyekhab
قصهی "دانهای که حرف گوش نمیداد"
🔹 بخش اول: دانهی کوچکی که عجله داشت
در یک باغ بزرگ و سرسبز، پیرمرد باغبانی زندگی میکرد که عاشق گلها و درختها بود. یک روز، او یک دانهی کوچک را در خاک کاشت و آرام به آن گفت:
"صبور باش، کمکم بزرگ میشوی و به یک درخت زیبا تبدیل خواهی شد."
اما دانهی کوچک صبر نداشت! 🌱 او دلش میخواست همین فردا درختی بلند شود، میوه بدهد و پرندهها روی شاخههایش لانه بسازند. هر روز به باغبان غر میزد:
😠 "چرا من هنوز بزرگ نشدم؟ چرا اینقدر آب میریزی؟ چرا آفتاب به من میتابد؟ من میخواهم همین حالا درخت شوم!"
پیرمرد با لبخند گفت: "هر چیزی در زمان خودش! رشد، صبر میخواهد." ولی دانه گوش نمیداد.
🔹 بخش دوم: دانهای که تصمیم اشتباه گرفت
یک شب، دانهی کوچک با خودش گفت: "من دیگر منتظر نمیمانم! خودم را از خاک بیرون میآورم و بدون نیاز به این قوانین رشد میکنم!"
صبح، وقتی باغبان آمد، دید که دانه از دل خاک بیرون پریده و روی زمین افتاده است. او حالا بدون محافظت خاک، در معرض باد و آفتاب داغ قرار گرفته بود. کمکم خشک شد و دیگر توان رشد نداشت.
پیرمرد دانهی کوچک را به دست گرفت و گفت:
"ببین عزیزکم! اگر میماندی، خاک از تو مراقبت میکرد، باران تو را تغذیه میکرد و کمکم قوی میشدی. اما تو عجله کردی و حالا دیگر نمیتوانی رشد کنی."
🔹 بخش سوم: درس بزرگ برای والدین
همان لحظه، یک پدر که در باغ قدم میزد، این حرفها را شنید و به فکر فرو رفت. او همیشه به پسر کوچکش سخت میگرفت و میخواست که خیلی زود همه چیز را یاد بگیرد، بینقص باشد و مثل بزرگترها رفتار کند.
او با خودش گفت: "کودکان هم مثل دانهها هستند! اگر بیش از حد سخت بگیرم یا ازشان توقع داشته باشم که زود بزرگ شوند، ممکن است از درون پژمرده شوند. اما اگر صبور باشم، با محبت و راهنمایی درست، آنها کمکم به درختانی تنومند تبدیل خواهند شد."
آن روز، وقتی به خانه برگشت، پسر کوچکش را در آغوش گرفت و گفت: "از امروز، بیشتر به تو زمان میدهم تا مثل یک درخت قوی رشد کنی!" ❤️🌱
📌 نکتهی اخلاقی:
✅ کودکان مثل دانهها هستند. آنها برای رشد به صبر، محبت و مراقبت نیاز دارند، نه عجله و سختگیری!
✅ هر چیزی در زمان خودش اتفاق میافتد. والدین نباید از کودکان توقع داشته باشند که زودتر از حد طبیعی بزرگ شوند!د!
#داستان_تربیتی
🆔 @ghesseyekhab
1.24M
💫دو درخت همسایه
کانال قصه های خواب کودکانه
#قصه_شب
🆔 @ghesseyekhab
با سلام و درود خدمت شما بزرگواران
قبل از هر چیزی از اینکه افتخار بودن در این کانال رو به بنده دادید ازتون کمال تشکر رو دارم.
با توجه به درخواست بعضی از دوستان مبنی بر به اشتراک گذاشتن برخی تجارب (حالا تلخ یا شیرین) جهت گرفتن درس یا کسب تجربه بیشتر، از شما عزیزان خواهش می کنم اگر براتون مقدوره و دوست دارید از مشکلاتی که در زندگی داشتید حالا یا حل شدند یا هنوز کماکان باقی موندند برامون بنویسید البته نه فقط از مشکلات از هر موضوعی که بتونه به دیگران کمک کنه چرا که ممکنه خیلی از افراد با این مشکلات و موضوعات مواجه باشند، اما ندونن چطوری باید مدیریتش کنند شاید راهکارهای شما برای اونها هم کارساز باشه.
بهره مندی از تجارب دیگران گاهی میتونه گره های زیادی رو باز کنه؛ لطفا در انجام این امر خطیر همکاری بفرمایید.
در ضمن نام هیچ فردی ذکر نمیشه نیازی به ارسال اطلاعات شخصی نیست.
@ZZangene👇
آیدی بنده جهت ارسال پیام
موفق و پیروز باشید👌
🆔 @ghesseyekhab
اگر قصد جدایی داری یا جدا شدی لطفا کمی تامل کن👇
"طلاق، پایان شماست… اما آغاز زخمهای فرزندتان!"
"پدر و مادر جدا میشوند، اما دل کودک هرگز دو تکه نمیشود؛ او همیشه شما را یک خانواده میبیند. پس یا خانهای آرام برایش بسازید، یا ویرانهای که تمام عمرش را در آن گم کند."
▪️طلاق فقط یک امضا روی کاغذ نیست، بلکه زلزلهای است که تمام ستونهای امنیت روانی یک کودک را میلرزاند. کودک شما هرگز نمیتواند مثل شما فکر کند. او نمیفهمد چرا دو آدمی که روزی عاشق هم بودند، حالا دشمن شدهاند. برای او، شما همیشه یک خانوادهاید—چه با هم باشید، چه از هم جدا.
اما تفاوت اینجاست: آیا این خانواده، یک خاطرهی امن خواهد بود، یا زخمی همیشگی؟
بسیاری از والدین فکر میکنند بعد از طلاق، میتوانند زندگی جدیدی بسازند. درست است، اما آیا کودکتان هم میتواند؟ آیا او میتواند هر شب را با دلتنگی یکی از شما به خواب برود، هر جشن و تولدی را با غیبت یکی از شما بگذراند، یا هر تصمیم مهم زندگیاش را با ترس از واکنش دو طرف بگیرد؟
🔹قبل از گرفتن تصمیم نهایی، از خودتان بپرسید:
آیا واقعاً همهی راههای نجات این زندگی را رفتهایم؟
آیا جدا شدن ما، مشکل را حل میکند یا فقط یک بحران جدید برای فرزندمان میسازد؟
💡 پس اگر هنوز روزنهای از امید هست، اگر هنوز راهی برای احترام و درک متقابل باقی مانده، آن را انتخاب کنید.
چون کودکتان نه لیاقت جنگ را دارد، نه آوار شدن خانهای که تنها پناهش بوده است.
✅فقط یه لحظه خودتون رو جای فرزندتون بذارید میتونستید حتی یه لحظه هم تصور کنید که بین مامان و باباتون یکی رو انتخاب کنید، خواهش میکنم ذرهای فقط ذرهای به این فرشتههایی که خودتون وارد بازی دنیا کردید فکر کنید؛
یادتون باشه بچهها نمیخواستن بیان شما اونها رو آوردید پس تا آخرش باید باشید؛ بچهها پدر و مادر میخوان
#پند_تربیتی
🆔 @ghesseyekhab
قابل توجه والدینی که دست بزن دارند و بچههایشان را کتک میزنند👇
😥دستانی که باید نوازش میکردند، اما زخمی کردند.
زمانی دستانم قدرتی داشت که میتوانست زمین و زمان را برای شما تکان دهد، اما من آن را صرف چیز دیگری کردم... صرف خشمی که خودم هم نمیدانستم از کجا آمده بود. صرف لحظههایی که میتوانست پر از نوازش باشد، اما من آنها را با تلخی و خشم به باد دادم.
حالا این دستها ضعیف شدهاند، چروک افتادهاند، لرزش دارند... دیگر نمیتوانند سیلی بزنند، اما نمیتوانند نوازش کنند هم. چون فاصله افتاده، چون دیوار ساخته شده، چون دیگر جایی در قلب شما ندارند.
دلم میخواهد زمان به عقب برگردد، دلم میخواهد یک بار دیگر شما را در آغوش بگیرم و بگویم که هرگز سزاوار آن دردها نبودید. اما میدانم که گذشته برنمیگردد، میدانم که زخمهای کهنه اگر هم ببخشند، فراموش نمیکنند.
حالا ماندهام با این عذاب، با این کابوسهای شبانه، با این بغضی که هر روز گلویم را میفشارد. ماندهام با حسرتی که هیچ دعایی آن را از بین نمیبرد.
تنها آرزویم این است که اگر نمیتوانم جبران کنم، لااقل بتوانید مرا ببخشید... هرچند که خودم، هیچوقت خودم را نمیبخشم.
میدانم نباید منتظر لطف و محبت شما باشم چون شما اینها را از من ندیدید و نیاموختید و این را هم میدانم که روزی در تنهایی و سکوت و بیکسی خواهم مرد فقط از شما میخواهم مرا ببخشید و شما اینگونه با فرزندانتان رفتار نکنید.
#پند_تربیتی
🆔 @ghesseyekhab
پلهای نیمهکاره
صدای زنگ خانه در سکوت بعدازظهر پیچید. سارا در را باز کرد و با چهرهی جدیِ کامران روبهرو شد. مرد، پروندهای در دست داشت و بیمقدمه گفت:
— «امضاش کن. بهتره هر چه زودتر تمومش کنیم.»
سارا لحظهای مکث کرد. به چشمان همسرش نگاه کرد. این همان مردی بود که روزی رویای زندگی مشترکشان را در سر میپروراند. اما حالا؟ فقط چند ورق کاغذ میانشان مانده بود تا همه چیز را به پایان برسانند.
او پرونده را گرفت، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، صدای جیغ و خندهی بچهها از حیاط بلند شد. سامان و سحر، با هیجان در حال ساختن پلی از آجرهای اسباببازی بودند. سحر با جدیت گفت:
— «باید پل رو محکم بسازیم، وگرنه خراب میشه!»
سامان سری تکان داد:
— «درسته، باید پایههاش رو درست بذاریم.»
سارا نگاهی به کامران انداخت. او هم بیاختیار به سمت بچهها برگشت.
— «ببین، یه پل میسازیم که دو طرف رو به هم وصل کنه.»
این جمله را سامان گفت، اما در ذهن سارا تکرار شد: پل، برای وصل کردن است، نه جدا کردن.
ناخودآگاه نفس عمیقی کشید. چند قدم جلو رفت و مقابل کامران ایستاد.
— «میدونی ما داریم چیکار میکنیم؟»
کامران با تعجب نگاهش کرد.
— «داریم خونهای که با زحمت ساختیم، خراب میکنیم. اون هم بدون اینکه یه راه درست برای عبور از این بحران پیدا کنیم.»
کامران سکوت کرد. نگاهش به بچهها افتاد که هنوز درگیر ساختن پلشان بودند.
— «به نظرت، اگه این پل رو نصفه رها کنن، دیگه میتونن ازش رد بشن؟»
کامران دستی به صورتش کشید. ناگهان متوجه شد که جداییشان چیزی فراتر از امضای یک سند است.
سارا آرام ادامه داد:
— «اگه قرار به جداییه، باید راهی بسازیم که این دو طرف رو از هم جدا نکنه، بلکه راهی برای گذر از این بحران باشه.»
کامران سرش را پایین انداخت. پرونده را روی میز گذاشت. برای اولین بار، بعد از مدتها، به جای جنگیدن، تصمیم گرفت گوش کند...
نکتهی مهم:
طلاق همیشه پایان ماجرا نیست، بلکه آغاز نوعی دیگر از رابطه است، مخصوصاً وقتی پای کودکان در میان است. اگر جدایی اجتنابناپذیر باشد، والدین باید مانند معمارانی ماهر، پلی بسازند که کودکانشان را از طوفان بحران عبور دهد، نه اینکه دیواری میانشان بکشند.
#داستان_تربتی
🆔 @ghesseyekhab
2.11M
💫گردنبند گمشده
کانال قصه های خواب کودکانه
#قصه_شب
🆔 @ghesseyekhab
"عروسک شکسته"
🔹 بخش اول: دنیای زیبای رویا
رویا دخترکی پنجساله بود که عاشق عروسکش، مهتاب بود. هر شب قبل از خواب، او را در آغوش میگرفت، با او حرف میزد و آرزوهایش را برایش میگفت. "مهتاب، قول بده همیشه پیشم بمونی!"
اما مدتی بود که خانهی رویا دیگر مثل قبل نبود. بابا و مامان مدام با هم بحث میکردند، صدای داد و فریادشان در خانه میپیچید. رویا گوشهایش را میگرفت، عروسکش را بغل میکرد و آرام زمزمه میکرد: "مامان و بابا آشتی میکنن... حتماً آشتی میکنن!"
یک روز، بعد از یک دعوای بزرگ، بابا چمدانش را برداشت و رفت. رویا به سمت در دوید و فریاد زد: "بابا، کجا میری؟ برمیگردی؟" اما بابا چیزی نگفت. مامان هم پشتش را کرد و اشکهایش را پاک کرد.
💔 همان شب، رویا با بغض عروسکش را در آغوش گرفت و به خواب رفت.
🔹 بخش دوم: عروسک شکسته
صبح روز بعد، وقتی بیدار شد، اولین چیزی که دید، عروسک مهتاب بود که روی زمین افتاده بود، شکسته و ترکخورده!
رویا جیغ زد: "نه! مهتاب! شکستی؟" او عروسک را بغل کرد و به مامانش نشان داد: "درستش کن، مامان!"
مامان با ناراحتی گفت: "نمیشه عزیزم، این دیگه مثل قبل نمیشه..."
آن لحظه، رویا چیزی را فهمید که شاید برای یک کودک زود بود بفهمد. دل او هم مثل عروسکش شکسته بود! پدر و مادرش رفته بودند، ولی دردش فقط برای خودش مانده بود.
🔹 بخش سوم: پدر و مادر به فکر فرو میروند
چند روز بعد، وقتی بابا آمد تا رویا را ببیند، او دیگر مثل قبل ذوق نکرد. فقط آرام عروسک شکستهاش را نشان داد و گفت:
"بابا، این دیگه درست نمیشه... میشه؟"
بابا نگاهش کرد، بغض کرد و جوابی نداشت. مامان هم از آشپزخانه نگاهشان میکرد، اشک در چشمانش حلقه زده بود.
💡 آن لحظه، هر دو فهمیدند که جنگهای آنها، دل کوچک کسی را شکسته که هیچ تقصیری نداشته است. فهمیدند که تصمیمهایشان فقط برای خودشان نیست، بلکه قلب کودکی را برای همیشه زخمی میکند...
🔹 نکتهی اخلاقی:
✅ طلاق همیشه راهحل نیست، گاهی فقط یک انتخاب عجولانه است که زخمهای عمیقی بر دل کودکان میگذارد.
✅ شاید پدر و مادر بتوانند جدا شوند، اما قلب فرزندشان همیشه شکسته باقی میماند...
✅ قبل از هر تصمیمی، فقط یک لحظه خود را جای کودکی بگذارید که خانهاش از هم پاشیده است.
📢 این داستان را با کسانی که باید بشنوند، به اشتراک بگذارید... شاید یک قلب کوچک نجات پیدا کند! ❤️💔
#داستان_تربیتی
🆔 @ghesseyekhab