eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
134 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈.• . 🦋.• . °•❀در روزگاری ڪہ دشمن تمام امیدش از بین بردن حجاب توست تو همچنان پاک بمان تو امیدش را ناامید کن! . °•❀بگذار از چادرت بیشتر از اسلحه بترسد این چادر سیاه سلاح توست➿.• ‎‌‌‎‌
انسان‌يک‌تذکردرهر4ساعت‌به‌خودش بدهد،بدنيست‌بهترين‌موقع‌بعدازپايان نماز،وقتي‌سربه‌سجده‌می‌گذاريد، مروری‌براعمال‌ازصبح‌تاشب‌خود بيندازد،آياکارمان‌براي‌رضای‌خدابود؟ _شهیدمحمدابراهیم‌همت🙂🌱✨
دل جز با عشقت مدهوش نمیشود🥀 ╭═❁🍃๑  🕊🌷🕊  ๑🍃❁
!! اگه‌‏پیش‌خانوادت‌کنترل‌خشم‌نداری؛ اماتواجتماع‌کنترل‌خشم‌داری، اگه‌پیش‌خانوادت‌بداخلاقی؛ اماتوی‌بیرون‌ازخونه‌خوش‌اخلاقی، پس‌بدون‌برای‌آبروته‌نه‌برای‌رضای‌خدا‌..💔🚶‍♂ ‌‌‌‌‌
جمعه ها را درک کنید؛ جمعه دلگیر نیست! جمعه دلش گیر است؛ گیر کسی که باید باشد و نیست.......!!:( دل من این روزها خوب حال جمعه ها را ؛میفهمد.......
«❤️📕» - یه‌روزفَرماندِه‌گردانِمون‌بِه‌بَهانه‌دادن‌پَتو هَمه‌بَچهاروجَمع‌كردوبـٰاصِدای‌بُلند گفت:«كی‌خَسته‌است؟» گُفتیم:«دُشمن✌️🏼» صِدازد:«كی‌ناراضیه؟» بُلندگُفتیم:«دُشمَن✌️🏼» دوبارِه‌باصِدای‌بلند‌صِدازد:«كی‌سَردِشه؟» ماهَم‌باصِدای‌بلندتَرگُفتیم:«دشمن✌️🏼» بَعدِش‌فَرماندمون‌گفت: «خوب‌دمَتون‌گَرم✋🏼، حالاكِه‌سَردتون‌نیست مۍخواستَم‌بِگم‌كه پَتوبه‌گِردان‌مـٰانَرسیده!😁😂» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶۴ چشم‌هایم را باز میکنم. پشتم یکبار دیگر میلرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت… سرما به قلبم نشسته و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده؛ نگاه میکنم. چند دقیقه پیش سجاد پشت خط با عجله میگفت که باید مرا ببیند… چه خیال سختی بود ! دل کندن از تو!! به گلویم چنگ میزنم: _ علی نمیشد دل بکنم فکرش منو کشت! روی تخت می‌شینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته….خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند…دستم را روی سینه‌ام میگذارم و زیر لب میگویم: _ آخ…قلبم علی!! بلند میشوم و در آینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پر از شک و لب‌هایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد.. _ علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش مرگه!!! شام را خوردیم و خانه خاموش شد…فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام می‌خاراند…حدس میزنم گرمش شده. بلند میشوم و کولر را روشن میکنم. شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم: _ خدایا خودت رحم کن… همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش روشن، خاموش!! اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم ” داداش سجاد” لبم را با زبان تر میکنم و آهسته،طوری که صدایم را کسی نشنود جواب میدهم: _ بله…؟؟؟ _ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد عصبی میگویم: _ ببخشم ؟؟ آقاسجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!! لحنش آرام است: _ شرمنده!!! کار مهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید قلبم کنده میشود.تاب نمی‌آورم. بی‌هوا میپرسم: _ علی من شهید شده..؟؟؟ ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶۳ من خوبم! فقط دیگه نفس نمیکشم! همراز و همسفر من… علی من!… سجاد که کنارم زمزمه میکند _ گریه کن زن داداش…تو خودت نریز.. گریه کنم؟ چرا!!؟…بعد از بیست روز قراره ببینمش… سرم گیج میرود.بی اراده تکانی میخورم که سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم… درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوت میکشم…. خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد.. _ علی؟… لبهام رو روی همون قسمت میزارم… چشمهایم را میبندم _ عزیز ریحانه…؟…دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم میشیند _ زن داداش اجازه بده… سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم _ بزارید من اینکارو کنم… سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند…اجازه دادند!! مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند…زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند.. خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار پایان دلتنگی ها… دست‌هایم میلرزد..گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات می‌افتد.زمان می ایستد… دورت کفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است… پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته… ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته… لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم… اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود”انقدر آرام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم…دستم کشیده میشود سمت موهایت .. اهسته نوازش میکنم خم میشوم…انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد _ دیدی اخر تهش چی شد!؟… تورفتی و من… بغضم را قورت میدهم…دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات…چقدر زبر شده.! _ اروم بخواب… سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی… فقط… فقط یادت نره روز محشر…. با نگاهت منو شفاعت کنی! انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می اورم …گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم… _ هنوز گرمی علی!!… جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی هرچی شد گریه نکن…راضی نیستم!” تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم _ گریه نمیکنم عزیزدلم… ازمن راضی باش.. ازت راضی ام! اسمع و افهم…. اسمع و افهم.. چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده! سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی درگوشت میگوید… بعد از قبر بیرون می اید. چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار آخر به صورتت نگاه میکنم…نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!…برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی …برو دل کندم …برو!! این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم.حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم…مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد …. یکدفعه میگویم: _ بزارید یبار دیگه ببینمش… کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم _ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم… منم دوست دارم! و سنگ لحد را می‌گذارد…زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مرد بیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد… با هربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند. چطور شد که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد. چشم‌هایم پر از اشک میشود…و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند… _ ببخش علی! … اینا اشک نیست… ذره ذره جونمه…نگاهم خیره میماند.تداعی آخرین جمله‌ات… _ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه! روی خاک میفتم… ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
«حجاب به معنای چادر نیست؛ حجاب به معنای پوشیدنِ سالم است؛ نه ‌پوشیدگی ڪه‌از نپوشیدن بهتر است!🪴» _دخترونه ♥️
اقا جان یه چیزی بگم درگوشی؟؟ سال‌قبل بین عرب و عجم فرق بود! امسال بین‌فقیروغنی... 🙂💔