۲۷ تیر ۱۳۹۷
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌺داستان بسیار زیبا و کاربردی🌺
🌹امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
زن زيبايى را روز قيامت در دادگاه عدل الهى حاضر مى كنند كه بخاطر جمال و زيبايى خود به گناه افتاده است ؛ مى پرسند:
❓چرا گناه كردى ؟
🔹در پاسخ مى گويد: خدايا! چون مرا زيبا آفريدى به اين جهت به گناه آلوده شدم . خداوند دستور مى دهد مريم را مى آورند، و به آن زن گفته مى شود كه تو زيباتر بودى يا مريم ؟ در حالى كه او را زيبا آفريديم ، اما، او به خاطر جمال خود فريب نخورد.
🔸آنگاه مرد صاحب جمالى را در دادگاه حاضر مى كنند كه بخاطر زيبايى خود به گناه آلوده شده است مى گويد:
پروردگارا! مرا زيبا آفريدى و زنان به سوى من ميل و رغبت پيدا كردند و مرا فريفتند و گرفتار گناه گشتم . در اين وقت يوسف عليه السلام را مى آورند و به او مى گويند:
❓تو زيباتر بودى يا يوسف ؟ ما به او جمال و زيبایى داديم ولى فريب زنان نخورد!!
💠سپس صاحب بلا را مى آورند كه به خاطر بلاها و گرفتارى هايش معصيت كرده است . او هم مى گويد:
خداوندا! بلاها و مصيبت ها را بر من سخت كردى لذا به گناه افتادم . در اين موقع ايوب عليه السلام را مى آورند و به آن شخص مى گويند:
❓بلاى تو سخت تر بود يا بلاى ايوب ؟ ♻️در صورتى كه ما او را به بلاى سخت مبتلا كرديم اما مرتكب گناه نشد.! بدين گونه راه عذر و بهانه بر گناهكاران بسته مى شود.
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
📚 داستان های بحارالانوارجلد4داستان 41
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🌹برای سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان علیه السلام صلوات🌹
🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّـــــــدٍ وآلِ مُحَــمَّدٍ وعَــــجِّلْ فَـــرَجَهُـــمْ
۲۷ تیر ۱۳۹۷
هدایت شده از حرم حضرت فاطمه معصومه س
کتابچه مسابقه «حدیث کرامت» .pdf
2.53M
📗کتابچه مسابقه «حدیث کرامت»
کانال حرم حضرت معصومه (س)
@astanqom
۲۷ تیر ۱۳۹۷
هدایت شده از کانال خادم الزینب (سلام الله علیها)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زکودکی خادم این تبار محترمم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@yazeynaab
۲۷ تیر ۱۳۹۷
خاطره ای زیبا از یک دکتر متخصص اطفال.
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛ کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است!
گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد. (دو ریالی صلواتی موجود است). باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟ با کمال سادگی گفت:۲۰۰تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد، در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم
احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم . آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم .
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم... به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر.نمیدانید چقدر ثواب دارد!صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم ،ما کجا اینها کجا؟!از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛ شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم. دوستان و آشنایان طعنه ام زدند، اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود .
منبع کانال ضیافت استادان در سروش
🍀هر یک از ما می توانیم چنین خدماتی در حوزه کاری خویش داشته باشیم.🍀
╰┅─------------------------═ঊঈঊঈ═─--------------
@ghoranvasonat
۲۹ تیر ۱۳۹۷
۳۰ تیر ۱۳۹۷
💐داستانی شگفت آور از بازدید زیارت امام رضا علیه السلام💐
آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند :
شب اول قبر آيتالله شيخ مرتضی حائری برايش نماز ليلة الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به نماز وحشت معروف است.
بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم .
چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟!
پرسيدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشتهای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن...
وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل ميديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشهاي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي ميآيد. صداهايي رعبآور و وحشتافزا! صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست ميکرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود. بياباني بود برهوت با افقي بيانتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک ميشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشي که زبانه ميکشيد و مانع از آن ميشد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف ميزدند و مرا به يکديگر نشان ميدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نميآمد. تنها دهانم باز و بسته ميشد و داشت نفسم بند ميآمد. بدجوري احساس بی کسی و غربت کردم
گفتم خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم....
همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايی از پشت سرم شدم.
صدايی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوری را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من ميآمد.
هر چقدر آن نور به من نزديکتر ميشد آن دو نفر آتشين عقبتر و عقبتر ميرفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند.
نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور !
نوری چشم نواز و آرامش بخش.
ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نميتوانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی ؟
من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ترک ميشدم و خدا ميداند چه بلايي بر سر من ميآوردند.
بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد.
و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند فرمودند:
من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبهاش بود ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد.
منبع :کرامات امام رضا (ع) از زبان بزرگان نویسنده حسین صبوری به نقل از کانال امین
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
____🍃🌸🍃____
۳۱ تیر ۱۳۹۷
۱ مرداد ۱۳۹۷
💐🍀🌼داستان زیبا🌼🍀💐
جواب سلام امام رضا علیه السلام
آیت الله بهجت فرمودند:
یکی از بستگان خوب که به تجارت و کسب اشتغال داشت، گفت:
به مشهد مقدّس رفتم و خانه یکی از اخیار سکونت کردم، آن مرد با فضیلت در اطاقی را باز کرد و گنبد مطهّر نمایان شد و از همانجا به حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام سلام داد.
وقتی او سلام داد جواب حضرت را شنیدم، به صاحب خانه گفتم: حاج آقا! جواب حضرت را شنیدم، آن مرد با تقوا گفت: ائمّه جواب همه را میدهند، این فراست شماست که جواب را شنیدی.
و با این کیفیت میخواست خودش مطرح نباشد، بلکه شنونده را مطرح کند.
روزنه هایی از عالم غیب ؛ آیت الله محسن خرازی؛ ص 57
💞☘💗☘🌷🍀🌼🍀💐❤️☘☘
۱ مرداد ۱۳۹۷
۲ مرداد ۱۳۹۷
حکایت شگفت آور:
کرامت #امام_رضا(علیه السلام) در حق #زائران خود و اصلاح وهدایت عجیب دزد:
تو تبریز و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن پابوس امام رضا، رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای #ابراهیم_جیب_بر رو هم با خودت بیار.
(ابراهیم جیب بر کی بود؟: از اسمش معلومه دزد مشهوری بود تو تبریز که حتی کسی جرئت نمیکرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی میکرد!)
حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با خودت بیارش #مشهد!!
#رئیس_کاروان با خودش گفت: خواب که معتبر نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو کاروان نمیمونه، همه استعفا میدن میرن یه کاروان دیگه؛ پس بیخیال!!!
اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس کاروان چارهای ندید جز اینکه بره دنبال ابراهیم.
رفت سراغشو بگیره که کجاست، بهش گفتند تو محله دزدا داره میچرخه، برو اونجا از هر کی سوال کنی نشونت میده.
بالاخره پیداش کرد، گفت: ابراهیم میای بریم مشهد(ولی جریان خوابو بهش نگفت).
ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین 50 تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه پیرزن دزدیدم.
رئیس کاروان گفت: عیب نداره تو بیا من پولتم میدم.
فقط به این شرط که حین سفر متعرض کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد؛ آزادی!
ابراهیم با خودش گفت: باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول کاسب شیم.
کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن #دزدای_سر_گردنه به اتوبوس حمله کردند و جیب همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو خالی کردند و بعدم از اتوبوس پیاده شدند و رفتند!
اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردند که دیگه پولی برای برگشت ندارند؛ #ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت از شما چقدر پول دزدیدن و بهشون میداد!!
رئیس کاروان گفت: ابراهیم تو اینهمه پول رو از کجا اوردی؟
ابراهیم خندید و گفت: وقتی سر دسته دزدا داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو خالی کردم و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!!
همه خوشحال بودند جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت: ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟؟
چون حضرت به من فرمودند، حالا فهمیدم حکمت اومدن تو چی بوده!!
ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد، گفت: یعنی حضرت هنوز به من توجه داره؟!
از همونجا گریه کنان تا مشهد آمد و یه توبه نصوح کنار قبر حضرت کرد و بعدم با تلاش و کار حلال، پولایی رو که قبلا دزدیده بود میفرستاد تبریز و حلالیت میطلبید و در آخر هم تو همین مشهد الرضا به رحمت خدا رفت...
منبع کانال راهیان نور و یاد شهدا
نشر آن بهترین هدیه است.
۲ مرداد ۱۳۹۷
#یادی_از_شهدا
وعده حق امام رضا (ع)
🌷🌷🌷 یه نوجوان 16 ساله بود از محلههای پایینشهر تهران
چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود...
خودش میگفت: گناهی نشد که من انجام ندم...
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلامالله علیها زیر و رویش کرد...
بلند شد اومد جبهه
یه روز به فرمانده مون گفت: من از بچگی حرم امام رضا علیهالسلام نرفتم.
میترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم
یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیهالسلام زیارت کنم و برگردم
اجازه گرفت و رفت مشهد
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه
توی وصیتنامهاش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیهالسلام، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام میبرمت...
یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبا تا سحر میخوابید داخل قبر
گریه میکرد و میگفت: یا امام رضا علیهالسلام منتظر وعدهام
آقا جان چشم به راهم نذار...
توی وصیتنامه ساعت شهادت، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود
شهید که شد، دیدیم حرفاش درست بوده
دقیقاً توی روز، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیتنامهاش نوشته بود...🌷🌷🌷
راوی: همرزم شهید، حاج مهدی سلحشور
#شهید_حمید_محمودی
منبع کانال تبیان
۲ مرداد ۱۳۹۷