eitaa logo
(: دخـترانه :) ¹²⁸
410 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
330 ویدیو
123 فایل
{﷽} محفلےبࢪاۍ دخٺࢪان✋🏻🕊 حرکتمون← ¹⁴⁰¹/⁶/¹⁴ ✈️🌿 به ڪانال دختࢪانه خوش اومد؁ تو‌دعوت‌شدھ؁بانوفاطمہ‌زهرایـے💚🌱 ❀-جهت تبادل↓🕊 @zb0089 ❀ -جان دلم ؟↓🫀🌿 https://harfeto.timefriend.net/17203437964513 کپی؟ نه فرهنگ فور.💘 ❀-اللہم‌؏ـجݪ ولیڪ الفࢪج❥(:!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(: دخـترانه :) ¹²⁸
_
•°♥️°•¹²⁸ عآشقآטּراگَرچہ‌درباطـטּ‌جهآنی‌دیگراست عشق‌آטּدلدار، ماراذوق‌وجآنی‌دیگراست لاعشق‌الاحسین🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ 🌿🌸"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ [دخـتـ‌‌‌رانـه💛ღ]
²² روز تا اربعین 🖤'
به وقت رمان ✌️🪴
پارسا:مامان خسته شدم!! نگاهم و از موزاییک‌های پیاده رو گرفتم و دوختم به پارسا لبخندی زدم و به روبه‌رو اشاره کردم و گفتم:اون کوچه رو میبینی؟ نگاهی به روبه‌روش انداخت و گفت:آره... -خب اونجا مهده... تکونی به دستام داد و گفت:یعنی واقعا رسیدیم آخیش!!! خندیدم و خیره شدم به روبه‌روم همزمان با ما پژوپارس مشکی رنگی دم مهد نگه دشت،پارسا پرید بالا و گفت:آخجوووون....مامان ترنم اومده!!!!! اینو گفت و دووید سمت ماشین،ناباورانه خیره بودم بهشون ترنم با دیدن پارسا می‌خندید و ذوق میکرد تو دلم خداروشکر کردم و با لبخند رفتم سمتشون! توجه ترنم بهم جلب شد و با ذوق دستاشو باز کرد رفتم سمتشون و با آقای صداقت سلام و احوال پرسی کردم،ترنم خودشو کشید سمتم و منم بغ‍.لش کردم و بو.سی‍.دمش اونم دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد و ل‍.باشو رو گونم فشار داد خندیدم و خجالت زده سرمو انداختم پایین... آقای صداقت اخمی کرد و گفت:خانم ارجمند لطفاً کمی رعایت کنید ترنم خیلی بهتون وابسته شده اگه بخواد همین طور ادامه پیدا کنه مجبورم از اینجا ببرمش!!! با این حرف کل بدنم یخ بست سری تکون دادم و گفتم:بله حتماً... چیزی نگفت و سوار ماشین شد،ترنم دستی براش تکون داد و بوس فرستاد آقای صداقت هم متقابلاً کارش رو تکرار کرد و رفت،ترنم رو به خودم فشار دادم و گفتم:بریم بازی!!!! ترنم و پارسا:هورااااااااااااااا... (طاها) نیما:۱....۲...۳..آخ...۴...اینم ۵!!! وزنه رو انداخت پایین و خودشو پرت کرد کنارم! نیما:چیه باز درهمی؟! -چیزی نیست. درحالی که با حوله صورتش رو خشک میکرد گفت:مشخصه...بگو چیشده؟! -خستم فقط... نیما:اووو ادای این دخترا رو در نیار قشنگ بگو مشکل چیه؟ چپ چپ نگاش کردم و گفتم:منم میگم خستم دیگه...خوابم میاد. نیما:خب زودتر بگو دو ساعته دارم نازتو میکشم... بطری آب رو زدم تو سرش و پاشدم لباسامو عوض کردم و راهی دفتر شدم داشتم از پله‌ها پایین میومدم که ناخودآگاه صدای فاطمه خانم رو شنیدم خواستم رد شم تا راحت صحبت کنه که با شنیدن اسم ترنم سرجام ایستادم! فاطمه خانم:منم همینو میگم آقا طاها تنها از عهده ترنم بر نمیاد،من میتونم کمکشون کنم...معلومه دوسش دارم خیلی دختر خوشگلیه...یعنی چی؟!من بلاخره با آقا طاها ازدواج میکنم کار اشتباهیه مگه؟...ببین رفیق خنگ من اعتمادشو به دست میارم من زندگیشونو عوض میکنم...میشم کاری میکنم جایگزین نرگس بشم.... دستامو مشت کردم و از اونجا فاصله گرفتم فکر نمی‌کردم این دختر انقدر وقیح باشه که درمورد من اینطور قضاوت می‌کنه،خدایا منو ببخش که کاری کردم تا این دختر دچار سوتفاهم بشه... از کنار نیما رد شدم و از مرکز زدم بیرون،صدای هیاهو میومد و هرچی به در نزدیک میشدم سر و صدا بیشتر میشد،نگهبانا داشتن تلاش میکردن جلو یه عده رو بگیرن... داد زدم:آقـــــای ســـــلطانـــــی!!! نگهبان برگشت طرفم و بهش اشاره کردم که اجازه بده بیان داخل،پیرمردی سراسیمه اومد سمتمو دستمو گرفت و خواست بب‍.وسه که مانعش شدم.... بغ‍.لم کرد و با گریه گفت:خدا خیرت بده جوون....الهی خیر از جوونیت ببینی...انشالله عاقبت بخیر بشی.... نمیدونستم به خاطر کدوم کارم اینطور دعام میکرد ولی ازش تشکر کردم و لبخند زدم و گفتم:به جا نیاووردم پدرجان!! پیرمرد:ریحانم...ریحانه من...تو جون نوه منو نجات دادی.... ریحانه؟!اسمش آشناس ولی چرا یادم نمیومد،مردی که کنار پیرمرد ایستاده بود شونه هاشو گرفت و رو به من با سری پایین گفت:پدرم خیلی تحت تأثیر قرار گرفته...خیلی مردی دخترم نجات پیدا کرد،به لطف قلب همسرتون که اهدا کردید الان سرحال کنارمونه... باناباوری نگاشون میکردم...چشمام می سوخت و نفسم بالا نمیومد درسته اعضای بدن نرگس رو اهدا کردم به خواست خودش ولی‌ با شنیدن این حرف دلم پر کشید سمت اون قلب پاک و مهربونش... نمیتونستم چیزی بگم حس میکردم هر آن نزدیکه بخورم زمین،نیما دستشو گذاشت پشتم و رو به جمع گفت:خیلی لطف کردید که اومدید ولی ایکاش قبلا هماهنگ می‌کردید... تکیه زدم به نیما و رو بهشون گفتم:کجاست؟! مرد سوالی نگاهم کرد و گفت:کی؟! -دخترتون.... ادامه دارد..................... [دخـتـ‌‌‌رانـه💛ღ]
چیزایی رو که شنیده بودم نمیتونستم باور کنم تازه فهمیدم که چرا نمیزارن خانواده اهدا کننده و گیرنده همو ببینن!!دردناک بود خیلی هم دردناک بود،دخترم الان کنار کسیه که قلب مادرش اونو سرپا نگه داشته.... چطور ممکنه ترنم تا این حد به اون دختر جذب شده باشه؟!چطور ممکنه بهش بگه مامان؟!وااای دارم دیوونه میشم!!! آقای ارجمند:پسرم حالت خوبه؟! خوب نبودم واقعا خوب نبودم دستی به صورتم کشیدم و گفتم:مراقب قلب همسرم باشید... لبخندی زدن و باز ازم تشکر کردن،تشکر کردناشون خنجری میشد می‌رفت تو قلبم سخت بود شکنجه آور،فکر کنم پی به حال بدم بردن که آقای ارجمند بزرگ ازجاشون بلند شدن و اومدن نزدیکم و دستشو گذاشت رو شونه هام و سرمو بو‍.سید و گفت:پسرم ریحانه من با همه نوه‌هام فرق داره مثل اسمش واقعا مثل یه گل خوشبوعه...با اون قلب دردمندش از بچگی مهربون و پاک بود مطمئنم با قلب عاشق و پاک همسرت یه عشق پاک تجربه می‌کنه نگران نباش.... پدر خانم ارجمند هم بلند شد و گفت:پسرم لطفاً کسی از این ماجرا خبردار نشه چون کسی جز منو مادرش و پدرم از این ماجرا با خبر نیست.... در جوابشون فقط تونستم سری تکون بدم اونام وقتی دیدن حال و روز خوبی ندارم رفتن،قلبم درد میکرد و نفس تنگی عجیبی داشتم با رفتنشون چنگی به سی‍.نم زدم و به جلو خم شدم،اشکام ریخت رو گونم.... نیما اومد تو و با دیدنم رفت بیرون میدونست نباید بمونه چون تو این وضع دلم میخواد تنها باشم... آخ نرگسم،تو چقدر مهربون و بخشنده بودی!!!چطور تونستی با من اینکارو بکنی آخه با هزار جون کندن کل وجودت که بسته به وجودم بود رو تیکه تیکه کنن الان همه سرپا شدن ولی من زمین خوردم،گلومو فشار دادم و سرمو گذاشتم رو میز که بعد از یه حمله عصبی شدید خوابم برد.... (ریحانه) با هزار ترفند تونستم ترنم و پارسا رو بخوابونم پارسا خودش به تنهایی همه جارو منفجر میکرد با وجود ترنم که دیگه نورالانوره... ستایشم کنار بچه ها دراز کشید و دستشو حائل سرش کرد و گفت:من پیششونم تو برو ناهارتو بخور. تایید کردم و رفتم سالن غذاخوری تا ناهار بخورم...کارمندای مهد دیگه به این رفتار های من عادت کرده بودن اول باید کارای بچه ها رو ردیف میکردم بعد به خودم می‌رسیدم مامان همش زنگ میزد و دعوام میکرد بعد از جراحی که اومده بودم سرکار تند تند زنگ میزد و یادآوری میکرد داروهامو بخورم منم بیشتر وقتا یادم می‌رفت ولی سعی می‌کردم بگم میخورم تا دعوام نکنه... با فکر کردن بهش خندیدم،خانم احمدیان اومد نشست کنارم و با دیدنم خندید و گفت:به چی فکر میکنی اینطوری میخندی؟ سلامی کردم و سرمو انداختم پایین -به سر به هواییام... خندید و گفت:واقعاً!!!!!واقعاً که سر به هوایی...آخه دختر خوب ساعت سه و نیمه کی الان میاد برای ناهار.... لبخندی زدم و چیزی نگفتم. خانم احمدیان:دیدی این بچه رو آخر به خودت وابسته کردی؟! دوباره یادش افتادم نگرانی کل وجودم و گرفت اگه آقای صداقت ببرتش چی؟!با ترس نگاهش کردم و گفتم:به خدا دست خودم نبود منم خیلی به ترنم وابسته ام....وااییی توروخدا کاری کن پدرش از اینجا نبرتش!!!!! سرشو انداخت پایین و گفت:دیگه دیر شده!همین الان پدرش زنگ زد و خیلی مصمم گفت شماره کارت بدم برای تسویه... حرف آخرش تو سرم تکرار میشد اشک جلو دیدم رو گرفت،خانم احمدیان دستامو تو دستاش گرفت و گفت:اینطوری برای هر جفتتون بهتره هم اون اذیت نمیشه هم تو... اشکام ریخت رو صورتم. -چطور میتونید این حرفو بزنید من همین الانشم اذیت شدم،نفسم بسته به نفس ترنم حسش نکنم طاقت نمیارمممم!!!! خانم احمدیان سعی داشت بغ‍.لم کنه،خودمو کشیدم عقب... خانم احمدیان:این قانون اینجاست تموم بچه‌هایی که اینجان خانواده دارن روزی به سن مدرسه‌ای میرسن و از اینجا میرن...قرار بود کاری کنیم که وابستگی ایجاد نشه یادت رفته این قانون اینجاست!!! قلبم تیر می‌کشید از جام بلند شدم و با حال خراب رفتم تو اتاق استراحت بچه‌ها،ستایش مشغول ور رفتن با گوشیش بود با دیدنم هول کرد و پاشد اومد سمتم. ستایش:چیشده؟؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟؟ خیره شدم تو چشماش و گفتم:ترنم...ترنمو میخوان ازم جدا کنن!!! بغ‍.لش کردم و گریه کردم،ستایش شوکه شده بود حرفی نمیزد حتی تکون هم نمیخورد،یکم که گذشت دستاشو گذاشت پشتم و گفت:چ‍...چطور ممکنه؟! صدام داشت بالا می‌رفت ولی سعی می‌کردم خودمو کنترل کنم که بچه ها بیدار نشن..... ادامه دارد...‌‌.................. [دخـتـ‌‌‌رانـه💛ღ]
دو پارت تقدیم نگاه های قشنگتون ✨️🥺
(: دخـترانه :) ¹²⁸
_
•💔بامن‌چه‌کرده‌ای‌توبه‌دوری‌زِ‌کربلات ..