بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43
#پارت_44
#پارت_45
#پارت_46
#پارت_47
#پارت_48
#پارت_49
#پارت_50
#پارت_51
#پارت_52
#پارت_53
#پارت_54
#پارت_55
#پارت_56
#پارت_57
#پارت_58
#پارت_59
#پارت_60
#پارت_61
#پارت_62
#پارت_63
#پارت_64
#پارت_65
#پارت_66
#پارت_67
#پارت_68
#پارت_69
#پارت_70
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_11
پارسا:مامان خسته شدم!!
نگاهم و از موزاییکهای پیاده رو گرفتم و دوختم به پارسا لبخندی زدم و به روبهرو اشاره کردم و گفتم:اون کوچه رو میبینی؟
نگاهی به روبهروش انداخت و گفت:آره...
-خب اونجا مهده...
تکونی به دستام داد و گفت:یعنی واقعا رسیدیم آخیش!!!
خندیدم و خیره شدم به روبهروم همزمان با ما پژوپارس مشکی رنگی دم مهد نگه دشت،پارسا پرید بالا و گفت:آخجوووون....مامان ترنم اومده!!!!!
اینو گفت و دووید سمت ماشین،ناباورانه خیره بودم بهشون ترنم با دیدن پارسا میخندید و ذوق میکرد تو دلم خداروشکر کردم و با لبخند رفتم سمتشون!
توجه ترنم بهم جلب شد و با ذوق دستاشو باز کرد رفتم سمتشون و با آقای صداقت سلام و احوال پرسی کردم،ترنم خودشو کشید سمتم و منم بغ.لش کردم و بو.سی.دمش اونم دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد و ل.باشو رو گونم فشار داد خندیدم و خجالت زده سرمو انداختم پایین...
آقای صداقت اخمی کرد و گفت:خانم ارجمند لطفاً کمی رعایت کنید ترنم خیلی بهتون وابسته شده اگه بخواد همین طور ادامه پیدا کنه مجبورم از اینجا ببرمش!!!
با این حرف کل بدنم یخ بست سری تکون دادم و گفتم:بله حتماً...
چیزی نگفت و سوار ماشین شد،ترنم دستی براش تکون داد و بوس فرستاد آقای صداقت هم متقابلاً کارش رو تکرار کرد و رفت،ترنم رو به خودم فشار دادم و گفتم:بریم بازی!!!!
ترنم و پارسا:هورااااااااااااااا...
(طاها)
نیما:۱....۲...۳..آخ...۴...اینم ۵!!!
وزنه رو انداخت پایین و خودشو پرت کرد کنارم!
نیما:چیه باز درهمی؟!
-چیزی نیست.
درحالی که با حوله صورتش رو خشک میکرد گفت:مشخصه...بگو چیشده؟!
-خستم فقط...
نیما:اووو ادای این دخترا رو در نیار قشنگ بگو مشکل چیه؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:منم میگم خستم دیگه...خوابم میاد.
نیما:خب زودتر بگو دو ساعته دارم نازتو میکشم...
بطری آب رو زدم تو سرش و پاشدم لباسامو عوض کردم و راهی دفتر شدم داشتم از پلهها پایین میومدم که ناخودآگاه صدای فاطمه خانم رو شنیدم خواستم رد شم تا راحت صحبت کنه که با شنیدن اسم ترنم سرجام ایستادم!
فاطمه خانم:منم همینو میگم آقا طاها تنها از عهده ترنم بر نمیاد،من میتونم کمکشون کنم...معلومه دوسش دارم خیلی دختر خوشگلیه...یعنی چی؟!من بلاخره با آقا طاها ازدواج میکنم کار اشتباهیه مگه؟...ببین رفیق خنگ من اعتمادشو به دست میارم من زندگیشونو عوض میکنم...میشم کاری میکنم جایگزین نرگس بشم....
دستامو مشت کردم و از اونجا فاصله گرفتم فکر نمیکردم این دختر انقدر وقیح باشه که درمورد من اینطور قضاوت میکنه،خدایا منو ببخش که کاری کردم تا این دختر دچار سوتفاهم بشه...
از کنار نیما رد شدم و از مرکز زدم بیرون،صدای هیاهو میومد و هرچی به در نزدیک میشدم سر و صدا بیشتر میشد،نگهبانا داشتن تلاش میکردن جلو یه عده رو بگیرن...
داد زدم:آقـــــای ســـــلطانـــــی!!!
نگهبان برگشت طرفم و بهش اشاره کردم که اجازه بده بیان داخل،پیرمردی سراسیمه اومد سمتمو دستمو گرفت و خواست بب.وسه که مانعش شدم....
بغ.لم کرد و با گریه گفت:خدا خیرت بده جوون....الهی خیر از جوونیت ببینی...انشالله عاقبت بخیر بشی....
نمیدونستم به خاطر کدوم کارم اینطور دعام میکرد ولی ازش تشکر کردم و لبخند زدم و گفتم:به جا نیاووردم پدرجان!!
پیرمرد:ریحانم...ریحانه من...تو جون نوه منو نجات دادی....
ریحانه؟!اسمش آشناس ولی چرا یادم نمیومد،مردی که کنار پیرمرد ایستاده بود شونه هاشو گرفت و رو به من با سری پایین گفت:پدرم خیلی تحت تأثیر قرار گرفته...خیلی مردی دخترم نجات پیدا کرد،به لطف قلب همسرتون که اهدا کردید الان سرحال کنارمونه...
باناباوری نگاشون میکردم...چشمام می سوخت و نفسم بالا نمیومد درسته اعضای بدن نرگس رو اهدا کردم به خواست خودش ولی با شنیدن این حرف دلم پر کشید سمت اون قلب پاک و مهربونش...
نمیتونستم چیزی بگم حس میکردم هر آن نزدیکه بخورم زمین،نیما دستشو گذاشت پشتم و رو به جمع گفت:خیلی لطف کردید که اومدید ولی ایکاش قبلا هماهنگ میکردید...
تکیه زدم به نیما و رو بهشون گفتم:کجاست؟!
مرد سوالی نگاهم کرد و گفت:کی؟!
-دخترتون....
ادامه دارد.....................
[دخـتـرانـه💛ღ]
بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43