eitaa logo
(: دخـترانه :) ¹²⁸
410 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
330 ویدیو
123 فایل
{﷽} محفلےبࢪاۍ دخٺࢪان✋🏻🕊 حرکتمون← ¹⁴⁰¹/⁶/¹⁴ ✈️🌿 به ڪانال دختࢪانه خوش اومد؁ تو‌دعوت‌شدھ؁بانوفاطمہ‌زهرایـے💚🌱 ❀-جهت تبادل↓🕊 @zb0089 ❀ -جان دلم ؟↓🫀🌿 https://harfeto.timefriend.net/17203437964513 کپی؟ نه فرهنگ فور.💘 ❀-اللہم‌؏ـجݪ ولیڪ الفࢪج❥(:!
مشاهده در ایتا
دانلود
(ریحانه) با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم ترنم غلتی تو جاش خورد ولی خداروشکر بیدار نشد خواستم بلند شم جواب بدم که طاها گوشی رو برداشت منم منصرف شدم و نشستم رو تخت و بیرون نرفتم! صداش تا اتاق میومد هرچند تلاش میکرد آروم حرف بزنه! طاها:سلام مامان قشنگم....مام خوبیم!شما چطورین؟چه خبر؟شکر بد نیست همه چی خوبه!....خوابن مادرجون...رو چشام میگم زنگ بزنه بهتون!...سلام برسونید...یاعلی. ساعت ۷ بود باید میرفتم مهد پا شدم از اتاق اومدم بیرون بدون توجه به طاها رفتم تو آشپزخونه و چایی ساز رو زدم به برق برگشتم که دیدم طاها به اپن تکیه داده و خیره شده بهم،ضربان قلبم به شدت رفت بالا ولی نگاهمو ازش دزدیدم و از آشپزخونه اومدم بیرون صداشو شنیدم که گفت:لطفاً به مادرم زنگ بزن! کمی مکث کردم و رفتم و یه آبی به دست و صورتم زدم و برگشتم تو اتاقو بعد از عوض کردن لباسام دوباره رفتم تو آشپزخونه و میز و چیدم ولی منتظر طاها نموندم میدونستم الان ترنم بیدار میشه و میاد برای همین چایی رو سرد کرده بودم که اومد سریع بهش بدم حدسم درست بود چون با چشمای پف کرده از خواب سرشو گذاشته بود رو پاهام! بغ‍.لش کردم و نشوندمش رو میز طاهام اومد و نشست پشت میز سعی میکردم بهش نگاه نکنم ولی لعنتی دست و قلبم بدجور می‌لرزید،خیلی خودمو کنترل کردم و چند لقمه به ترنم دادم و بدون جمع کردن میز حاضر شدیم و دم در مشغول پوشیدن کفش های ترنم بودم که طاها حاضر ایستاد رو به رومون سریع نگاهش کردم ولی همون قدر باعث شد به شدت بغض کنم بدجور دلتنگ بودم ولی نمی‌دونم چرا نمیتونستم کوتاه بیام! طاها:من میبرمتون. چادرمو مرتب کردم و فقط گفتم:مسیرمون یکی نیست خودمون میریم! هیچ صدایی ازش نمیومد میدونستم الان حسابی عصبانی شده ولی دلم نمی‌خواست خیلی کنارش باشم چون ممکن بود بند رو آب بدم! دیگه پشت سرمون نیومد حتی زمانی که از کوچه خارج شدیم هم خبری ازش نبود،گوشیم رو برداشتم و شماره خونه مادر طاها رو گرفتم که بعد از بوق طولانی اطهر جواب داد:سلااااااااام زنداداش خجالتی خودم! خندیدم و گفتم:علیک سلام خانم...چطوری؟ اطهر:هی بد نیستم ولی میگما ریحانه اگه میشد با آقاجون حرف بزنی بزاره یه هفته ای بیام تهران خیلی خوب میشه! -چرا خودت نمیگی؟ اطهر:خب نمیزاره!!!! -باهم بیاید خوشحال میشیم. اطهر:نه بابا خودم می‌خوام بیام همایش داریم! -آها اون دیگه دست من نیست...یه وقت چیزی بگم یه چی بشه شرمنده میشم! اطهر:اه توام که حرفای طاها رو میزنی... خندیدم و گفتم:حرف حقه!...حالا مادرجون کجاست؟ اطهر:نیست رفته خونه آقا کاظم ببینه چیزی نیاز داره یا نه! -که اینطور...باشه خودم عصر دوباره بهشون زنگ میزنم!...کاری نداری؟ اطهر:کارمو که گفتم ولی تو قبول نکردی! خندیدم و گفتم:بشین درست رو بخون بچه... اطهر:حیف از طاها میترسم وگرنه یه چی بهت میگفتم!محض اطلاعت ۲۱ سالمه.... خندیدم و کمی سربه سرش گذاشتم و تلفنو قطع کردم! ترنم دیگه راه نمیومد و بهونه می‌گرفت بغ‍‌.لش کردم و تا مهد همون‌طور نگهش داشتم که تو همون حالت خوابید حسم می‌گفت یه چیزیش هست خدا به خیر بگذرونه! (طاها) هفته دیگه اربعین بود و طبق نذری که کرده بودم میخواستم ریحانه رو کربلا ببرم ولی با این وضع بعید می‌دونم قبول کنه! احمد:بیا داداش اینم بلیط شما و خانمت!التماس دعا دارما.... رسول:آره دعا کن براش بختش واشه! خندید و ماهم خندمون گرفت،با خنده گفتم:تو مگه نمیای؟ احمد آهی کشید و گفت:خیلی دلم میخواد ولی باید کارای اینجا رو سرو سامون بدیم... رسول هم حرفشو تایید کرد،با تعجب نگاهش کردم و گفتم:نگو توام نمیای؟! سری تکون داد و گفت:آقا نطلبید! بغ‍.لش کردم که شونه هامو بوسید و گفت:التماس دعا دارم داداش! خیلی ناراحت بودم نه نیما،رسول،احمد هیچکس نمیومد و من قرار بود تنها برم حس خوبی نداشتم! با چهره ای غمگین خیره شدم بهشون که خندیدن!! احمد:بابا به نمایندگی از ما برای مدیریت داری میری دیگه اینم در نظر بگیر! رسول:دقیقا...اصلا سید الشهدا طلبیدت نمیشه نری! خندیدم و گفتم:نگفتم نمیرم! جفتشون پنچر شدن و خیره شدن بهم و بعد زدن زیر خنده،بعد از گرفتن فاکتورها ازشون خداحافظی کردم و راهی خونه شدم..... ادامه دارد..........................