eitaa logo
(: دخـترانه :) ¹²⁸
407 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
330 ویدیو
123 فایل
{﷽} محفلےبࢪاۍ دخٺࢪان✋🏻🕊 حرکتمون← ¹⁴⁰¹/⁶/¹⁴ ✈️🌿 به ڪانال دختࢪانه خوش اومد؁ تو‌دعوت‌شدھ؁بانوفاطمہ‌زهرایـے💚🌱 ❀-جهت تبادل↓🕊 @zb0089 ❀ -جان دلم ؟↓🫀🌿 https://harfeto.timefriend.net/17203437964513 کپی؟ نه فرهنگ فور.💘 ❀-اللہم‌؏ـجݪ ولیڪ الفࢪج❥(:!
مشاهده در ایتا
دانلود
موهای ترنم رو سشوار کشیدم و مشغول بستن موهای کوتاه و لَختش بودم،پارسا مظلوم یه گوشه نشسته بود و ستایش داشت موهاشو با حوله خشک میکرد و زیر لب غر میزد! ستایش:نه می‌خوام بدونم چی بهت میرسه همش عاشق آب بازی کردنی؟مگه قول نداده بودی دیگه اینکارو نکنی؟تقصیر توعه رودخونه سی و سه پل آب نداره! ترنم منگ شده بود دیگه برای خواب!ساعت حدوداً ۱۲ بود رو به ستایش گفتم:غذای امروز چیه؟ ستایش:ماکارونی!! ترنم که تا حالا خمیازه میکشید با شنیدن کلمه ماکارونی چشماش وا شد و دست زد،حالت گریه به خودم گرفتم و گفتم:یه کثیف کاری دیگه تو راهه!! ستایش خندید و گفت:حقته! موقع ناهار هیچی از غذام نفهمیدم فقط داشتم با غذام بازی می‌کردم،کار دیشب طاها برام خیلی گرون تموم شد تحمل نداشتم باهام اینطور برخورد کنه هرچند هم غیرتی شده باشه ولی این بار من کوتاه نمیام! بغض کردم همین الانشم دل تنگ لبخنداشم،نباید کم بیاری ریحانه باید تکلیفت مشخص بشه نباید بیشتر از این با احساساتم بازی میشد بسه!!! با تکون ستایش به خودم اومدم و خیره شدم بهش! ستایش:چته چرا نمیخوری؟ -سیرم! فقط تونستم همینو بگم،از جام پاشدم و ترنم رو که تو صندلیش خوابیده بود و گرفتم تو بغ‍.لم و بردمش تو اتاق و برگشتم و پارسا رو بیدار کردم و با کلی غر شنیدن بردمش،دیگه بزرگ شده بود و سنگین بود نمیتونستم مثل قبل بغ‍.لش کنم.... (طاها) نمیتونستم رو کارم تمرکز کنم تموم فاکتورهای خرید برای اربعین رو اشتباه نوشته بودم،خودکار رو پرت کردم روی فاکتور و سرمو چسبوندم به پشت صندلی!!! رسول:چیه طاها جان؟مشکلی هست؟ دستی به صورتم کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم تقریبا ۹ بود باید میرفتم خونه ریحانه میترسید از تنهایی! ازش معذرت خواهی کردم و گفتم:رسول جان اصلا نمیتونم رو این فاکتورها تمرکز کنم لطفاً خودت ردیفش کن اگه مشکلی برای موکب بود بگو من فردا به بچه های خیریه بسپارم! سری تکون داد و پا به پام بلند شد! -به کارات برس لطفاً بشین! خداحافظی کردیم و به در که رسیدم احمد با سینی چایی اومد و با دیدنم گفت:کجا با این عجله چایی آووردم تازه!؟ دستی به شونه‌اش زدم و گفتم:قربونت داداش انشاالله یه وقت دیگه باید برم خانمم تنهاست خونه! سری تکون داد و بعد از خداحافظی باهاش راهی خونه شدم،وقتی رسیدم تموم برقا جز برق اتاق ترنم و آشپزخونه خاموش بود سرو صداشون از اتاق میومد رفتم اون سمت و جلوی در ایستادم،مشغول بازی بودن و حسابی میخندیدن سرمو انداختم پایین فکر میکردم بعد از نرگس هیچکس به چشمم نمیاد ولی لبخندهای ریحانه خلاف اینو بهم ثابت کرد! -سلام. توجهشون بهم جلب شد،لبخند از روی لبای ریحانه پر کشید و چیزی نگفت فقط سری تکون داد یعنی هنوز قهره! ترنم:بابااااااییییییی!!!! پا شد و بدو بدو اومد سمتم،نشستم و دستامو براش باز کردم و خودشو انداخت تو بغ‍.لم و دوباره خیلی سریع رفت سمت ریحانه لبخندی زدم و خیره شدم بهشون! ریحانه اصلا بهم توجه نمی‌کرد و بدون توجه بهم مشغول ترنم شد حسابی بهم بر خورد رفتم تو آشپزخونه میز چیده بود ولی فقط یه بشقاب رو میز بود دستامو مشت کردم و رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدم بهم و بدون عوض کردن لباسم دراز کشیدم رو تخت! یعنی انقدر زیاده روی کرده بودم که حتی حاضر نبود باهام غذا بخوره؟انقدر که حتی جواب سلامم رو نده؟نشونم صداشو؟داشتم دیوونه میشدم فکر نمی‌کردم انقدر برام مهم باشه فکر نمی‌کردم من...طاها...کسی که نرگس همه هست و نیستش بود عاشق شده! سرم در حال انفجار بود،پاشدم تا یه مسکن بخورم در اتاق رو که باز کردم با ریحانه رخ به رخ شدم نگاه کوتاهی بهم انداخت و ترنم به بغ‍.ل رفت سمت سرویس بهداشتی! چشمامو بستم تا آروم باشم و کاری نکنم که پشیمون بشم،حقم بود تقصیر خود نفهمم بود قبلا هم گفته بود لعنت به من! هرچی این کابینت های لعنتی رو بالا پایین کردم قرص نبود که نبود میدونستم عمدا قایم کرده تا دست ترنم بهشون نرسه ولی اگه ازش می‌پرسیدم جواب نمی‌داد! حسابی گرسنه بودم به زور نشستم و چند لقمه خوردم و قید خوردن قرص رو زدم و برگشتم تو اتاقم و تلاش کردم تا بخوابم..... ادامه دارد...........................