بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43
#پارت_44
#پارت_45
#پارت_46
#پارت_47
#پارت_48
#پارت_49
#پارت_50
#پارت_51
#پارت_52
#پارت_53
#پارت_54
#پارت_55
#پارت_56
#پارت_57
#پارت_58
#پارت_59
#پارت_60
#پارت_61
#پارت_62
#پارت_63
#پارت_64
#پارت_65
#پارت_66
#پارت_67
#پارت_68
#پارت_69
#پارت_70
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_4
(ریحانه)
ترنم با چشمهای نم دار از اشکش بهم نگاه میکرد و آروم شیرشو میخورد،دستای کوچولوش رو گرفتم و نازش کردم
-چقدر شما خوشگلی عزیزم...
تپل نبود،چثه کوچولویی داشت و چشماش به آبی میخورد و همیشه هم بارونی بود...
ترنم دست از خوردن کشید و نگاهم کرد و لبخندی نشست رو لباش و از ذوق دست و پاهاش رو تکون میداد،سه ماهه بود دقیقا سنی که به اطرافش عکسالعمل نشون میده و میشناستشون...
لبخندی زدم و گفتم:سیر شدی خاله؟آره قشنگم؟!
همینطور با لبخند نگاهم میکرد و گاهی هم لبخندش محو میشد...
_ریــــــــــحان.....ریــــــــــحانـــــه..
ترنم ترسید و زد زیر گریه از دست این ستایش،تکونی به ترنم دادم و سعی داشتم آرومش کنم
-جانم...جااانم...میرم دعواش میکنم قشنگم...آییی ترنم بخند خاله!!!
ولی همونطور گریه میکرد و قصد ساکت شدن نداشت،ستایش دوان دوان اومد تو اتاق
ستایش:ریحان...عه این که باز داره گریه میکنه!!!!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:به لطف تو...
اومد نشست رو صندلی و گفت:به من چه؟؟
-با صدای تو ترسید...حالا چیکارم داشتی؟!
پس..تانک ترنم رو گذاشتم دهنش که نق نق کرد و بلاخره ساکت شد..
ستایش:پارسا دیوونم کرد...
خندیدم و گفتم:الان کجاست؟!
ستایش:از دستش فرار کردم...رها کی میاد دنبالش؟؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم کارش وقت و ساعت مشخصی ندا...
با اومدن پارسا حرفم نصفه و نیمه موند
پارسا:مامان ریعانه...این خاله ستای...عه خاله اینجایی؟؟...هورااااااا پیدات کلدم!!!!
ستایش حالت گریه به خودش گرفت و زد به پیشونیش، خندیدم و رو به پارسا گفتم:وروجک چندبار گفتم بهم نگی مامان؟؟!
پارسا:چه بقای چه نقای مامان منی... اصلا مامانمو نمیسناسم...
ستایش با نیش باز بهش نگاه میکرد
-از دست تو ستایش...
ستایش:خب مگه بد میگه؟ این بچه بیچاره از وقتی یادش میاد با تو بوده حکم مادرشو داری براش...
-ولی خالهاشم...
پارسا کفشاشو دراوورد و اومد نزدیکم و دستمو کشید، کمی ترنمو پایین تر آووردم تا ببینتش...با انگشت اشاره اش آروم نازش کرد و گفت:کی میقاد بُزُلگ بِسِه من باش بازی کنم؟؟
-فعلا با خاله ستایش بازی کن تا ترنم خانم بزرگ بشه.
لبخند زد و دووید سمت ستایش و دستاشو گرفت و دنبال خودش کشید، ستایش ناچار بلند شد و همراهش رفت...
پارسا خواهر زاده منه ولی از وقتی به دنیا اومد بیشتر زمانها با منه تا جایی که میگه مامان من تویی حتی مادرشو به اسم صدا میزنه، خندیدم و گونه ترنمو بوسیدم و گذاشتم تو جاش و نشستم کنارش...
خدا میدونه چقدر این دختر معصوم و پر محبته جوری که مهرش از همون اول به دلم نشست......
ادامه دارد.......................
• @girlishgirlish •🌿💚🌙
بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43