بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43
#پارت_44
#پارت_45
#پارت_46
#پارت_47
#پارت_48
#پارت_49
#پارت_50
#پارت_51
#پارت_52
#پارت_53
#پارت_54
#پارت_55
#پارت_56
#پارت_57
#پارت_58
#پارت_59
#پارت_60
#پارت_61
#پارت_62
#پارت_63
#پارت_64
#پارت_65
#پارت_66
#پارت_67
#پارت_68
#پارت_69
#پارت_70
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_24
گلا رو پر پر کردم و رو قبر نرگس ریختم اولین سالگرد نرگس بود با تاکید پدرم هیچی کم نذاشتیم بابام و مخصوصاً مادرم خیلی آقا طاها رو دوست داشتن چون پسر نداشتن هم داداش امید هم طاها رو به چشم پسرشون میدیدن...
به آقا طاها نگفتیم که قراره مراسم بگیریم امروز ازم خواست با ترنم تنها باشه منم فهمیدم میخواد بیاد بهشت زهرا برای همین از هفته قبل به کمک آقا نیما و بابا و همه همکارا و فامیلامون رو جمع کردیم تا یه مراسم باشکوه بگیریم...
حدود ساعت ۲ بود که آقا طاها و ترنم اومدن وقتی ما رو دید حسابی شوکه شد و اشک تو چشماش جمع شد سرشو انداخت پایین و از همه تشکر کرد بابا بغ.لش کرد و گفت:امیدوارم دیگه تو زندگیت غم نبینی!!!
خواست دستای بابا رو ببو.سه که اجازه نداد و گفت:باید بری دست بو.سی خانوادت....
بعد آووردش جلو،گلای نرگس و گذاشت رو قبر و براش فاتحه خوند عطر گل نرگس فضا رو پر کرده بود،خواستم ترنم رو بغ.ل کنم که اجازه نداد...
آخرین باری که بغ.لش کردم دستام خونریزی کرد دوباره،حمایت کردناش هم خاص و عجیب بود فکر نمیکردم باهام اینطور رفتار کنه....
مراسم خیلی عالی برگزار شد و بعد از اون پکیج های نذری رو به پرورشگاه بردیم و با اونا قسمت کردیم،رها ترنم رو خوابونده بود و داشت قربون صدقش میرفت،منتظر داداش امید و طاها بودیم آقایون با دوستای آقا طاها دور هم جمع شده بودن و صحبت میکردن خیلی رابطه داداش امید با طاها خوب بود لبخندی از روی رضایت نشست رو لبام ولی زود خودم جمع و جور کردم و رفتم سمت رها و گفتم:خوبه کلی سرزنشم میکردی دیدی خودتم عاشقش شدی!!!
خندید و گفت:این دختر فرشتهاس ریحان ببینش آخه...
تایید کردم و پیشونیش و بو.سیدم آقایون بلاخره رضایت دادن و اومدن آقا طاها ترنم رو از رها گرفت و باز دوباره از همه تشکر کرد و رو کرد بهم و گفت:اگه بخوای میتونی باهاشون بری!!
یه لحظه خشکم زد با تعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و آروم گفت:شنیدم امشب خانوادتون هیئت دارن من چون تو هیئت کار دارم نمیتونم بیام اگه دوست داری میتونی باهاشون بری!!!
ناراحت شدم و قلبم فشرده شد دلم نمیخواست لحظهای ازشون دور باشم!
مامان:چیزی شده؟!
آقا طاها:خانم ارجمند ریحانه خانم هم با خودتون ببرید من چون امشب هیئت کار دارم نمیتونم بیام مراسم هئیت شما!
مامان اخمی کرد و گفت:چند دفعه بهت گفتم مادر صدام کنی؟!
مامان خیلی حساس بود چندباری بهش تذکر داده بود،اقا طاها شرمنده خندید و گفت:چشم مادر جون!!
بابا رو بهم گفت:تصمیم خودت چیه ریحانه جان؟!
قبل از این که حرفی بزنم آقاجون گفت:این بچه شوهر داره و هرجا شوهرش باشه میره!!!
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین و حرفشو تایید کردم!
-بله دلم میخواد امسال هیئت متفاوتیو تجربه کنم!!البته اگه منو ببرید...
آقا طاها:این چه حرفیه اونجا خونه سیدالشهداست با کمال میل میبرمت...
تو صداش رگه های شادی موج میزد،تو این یک ماه خیلی بد بهشون وابسته شده بودم....
(طاها)
این خانواده واقعا پر از محبت و احترامند بعد از سال ها دوباره طعم خانواده رو دارم احساس میکنم تو این یک ماه حسابی بهشون عادت کردم و اونا رو اعضای خانوادم میدونستم وقتی ریحانه گفت دوست داره همراهم باشه ته دلم قرص شد حس کردم تنها نیستم...
-ازت ممنونم...
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:بابت چی؟!
عجیب دلم خواست اذیتش کنم!
-کلا وقتی کسی باهات حرف میزنه نگاهش نمیکنی؟!
آروم خندید و سرشو بیشتر فرو کرد تو یقش خندیدم و گفتم:ازم خجالت میکشی؟!
سری به نشونه تایید تکون داد!
-ممنونم به خاطر تدارکات امروز!!!جبران میکنم.
ریحانه:خواهش میکنم احتیاجی نیست من اینکارو به خاطر ترنم کردم!!
خورد تو برجکم خیلی خودمو تحویل گرفته بودم سکوت کردم و دیگه تا رسیدن به هیئت هیچکدوممون حرفی نزدیم.
کوچه خیلی شلوغ بود ماشینو دم کوچه پارک کردم و پیاده شدیم،ترنم رو گرفتم تو بغ.لم و بقیع راه رو پیاده رفتیم بچه ها با دیدنمون اومدن سمتمون و گرم مشغول حال و احوال شدن!
رسول: به به فرشته کوچولو داریم!
بعد رو کرد سمت ریحانه و دستش و گذاشت رو سی.نش و سر به زیر گفت:خوش اومدی آبجی.
بچه ها یکی یکی جدا به ریحانه سلام دادن و آرزوی خوشبختی کردن لبخندی نشست رو لبام نرگس هیچوقت همراهم هیئت نمیومد چون خجالت میکشید ولی این دختر همه جا همراهم بود شاید به خاطر ترنم بود نمیدونم ولی هرچی که بود باعث میشد احساس سرافکندگی نکنم.
ریحانه:آقا طاها ترنمو لطفاً بدید به من بریم داخل شما به کاراتون برسید.
نگاهی به دست باند پیچی شدهاش انداختم و مردد نگاهش کردم،همین لحظه فاطمه خانم اومد بیرون و سینی چایی رو داد دست احمد،توجهش بهمون جلب شد با لبخند اومد سمتم و ترنم رو گرفت تو بغلش و گفت:ای جانم چقدر بزرگ شده واای!
اصلا به ریحانه توجه نکرد و با یه معذرت خواهی رفت داخل هیئت،اشک تو چشمای ریحانه جمع شده بود که...
ادامه دارد........................
بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43