بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43
#پارت_44
#پارت_45
#پارت_46
#پارت_47
#پارت_48
#پارت_49
#پارت_50
#پارت_51
#پارت_52
#پارت_53
#پارت_54
#پارت_55
#پارت_56
#پارت_57
#پارت_58
#پارت_59
#پارت_60
#پارت_61
#پارت_62
#پارت_63
#پارت_64
#پارت_65
#پارت_66
#پارت_67
#پارت_68
#پارت_69
#پارت_70
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_30
(ریحانه)
داشتم ذوب میشدم اصلا رفتار امشبم دست خودم نبود کلا وقتی میترسیدم نیاز داشتم یکی نازمو بکشه معمولا پدرم اینکارو میکرد ولی امشب وااایییی....چشامو بستم و زدم تو سرم!
_چرا خودتو میزنی؟؟؟
هییینی گفتم و برگشتم عقب که در قابلمه از دستم افتاد!
آقا طاها:هیسسس...
-وای آقا طاها ترسوندیم...
نشست رو صندلی و کمی سبزی گذاشت دهنش و گفت:تو خیلی ترسویی تقصیر من نیست!!
چرا یهو انقدر خودمونی شده؟؟غذا رو گرم کردم و گذاشتم جلوش نگاهی به غذا کرد و گفت:تنها بخورمش؟!
سری تکون دادم و گفتم:ما سر شب شاممونو خوردیم الان اشتها ندارم...فقط لطفاً خوردید بزارید تو سینک تا خیس بخوره خشک نشه...
اخمی کرد و به غذا خیره شد،موندم تو کارش واقعاً یهو مهربونه یهو ناراحته یهو غیرتی میشه یهو اخمو و ساکت میشه درکش نمیکنم اصلا...
دستی جلو چشماش تکون دادم که نگاهم کرد!
-ناراحت شدید؟
سری به نشونه تایید تکون داد،نگران نگاهش کردم کلا دلم نمیخواست کسی از دستم ناراحت باشه از بچگی همینطور بودم حتی رابطهام با رها هم همین بود اون یه چیز میخواست بهش نمیدادم ناراحت میشد و قهر میکرد میدونست دلشو ندارم...
-من که معذرت خواهی کردم آقا طاها!!
بیشتر اخم کرد و رفت تو حال و نشست رو مبل آخه چرا اینجوری میکنه؟؟تکیه دادم به اپن و سرمو انداختم پایین و گفتم:شما بگید من چیکار کنم!؟!
آقا طاها:باهام رسمی حرف نزن...
با تعجب نگاهش کردم وقتی دیدم نگاهم میکنه دوباره سرمو انداختم پایین!
-من اینطوری راحت ترم!!
آقا طاها:ولی من سختمه...
اخمی کردم و گفتم:دلیلی نمیبینم باهاتون راحت صحبت کنم ما فقط یه جور همخونه به حساب میایم و همش هم به خاطر اینه که ترنم تنها نباشه...
دوست نداشتم احساساتم رو به بازی بگیره اون هیچ مسؤلیتی در قبال من نداشت فقط صیغهاش بودم...
کنترل رو پرت کرد رو مبل و پاشد رفت تو اتاقش و در و محکم کوبید بهم که صدای گریه ترنم بلند شد....
(طاها)
قصدم فقط اذیت کردنش بود ولی نمیخواستم فکر کنه قصد سو استفاده ازشو دارم...تو این مدت کم مهرش بدجوری به دلم نشسته بود امیدوارم بتونم تماماً قلبمو بهش بدم این خواسته نرگس بود آخرین خواستهاش...یاد وسایل افتادم رفتم بیرون که صدای لالایی خوندنش از اتاق میومد صدای زیبایی داشت،لبخندی زدم ایستادم و به لالاییش گوش کردم محتواش واقعاً قشنگ بود،نشستم پشت در و سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سرم و گوش سپردم به لالاییش!
ریحانه:لای لالایی گل زیبا مهتاب اومده بالا موقع خوابه حالا
لای لالایی گل رویا تواین شبای دنیا خیلی غریبه آقا
لای لالایی گل بارون وقتی که نیست آقامون غمی نداره درمون
لای لالایی گل لاله اشک چشما زلاله دیگه خوشی محاله
کاش زود تموم شن شبهای غیبت
زودتر سحر شه این شام غربت...این شام غربت
لای لالایی گل پونه آقامون مهربونه دلش یه آسمونه
لای آقا روشن راهش فدای روی ماهش خدا باشه پناهش
لای لالایی گل نرگس کجایی گل نرگس کی میای گل نرگس
کاشکی بتابی خورشید ایمان
ای جان جانان مهدی دوران...مهدی دوران
لالا لالایی لالا لالایی لالا لالایی لالا لالایی!!!
به خودم اومدم دیدم صورتم خیس از اشکه این دختر فرشته بود برای دخترم از امام زمان میخوند نرگس حق داشت انتخابش درست بود میدونست کی میتونه مراقب دخترمون باشه...سرمو گذاشتم رو زانوهام و باهاش زمزمه کردم.....
ادامه دارد........................
بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43