eitaa logo
(: دخـترانه :) ¹²⁸
410 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
330 ویدیو
123 فایل
{﷽} محفلےبࢪاۍ دخٺࢪان✋🏻🕊 حرکتمون← ¹⁴⁰¹/⁶/¹⁴ ✈️🌿 به ڪانال دختࢪانه خوش اومد؁ تو‌دعوت‌شدھ؁بانوفاطمہ‌زهرایـے💚🌱 ❀-جهت تبادل↓🕊 @zb0089 ❀ -جان دلم ؟↓🫀🌿 https://harfeto.timefriend.net/17203437964513 کپی؟ نه فرهنگ فور.💘 ❀-اللہم‌؏ـجݪ ولیڪ الفࢪج❥(:!
مشاهده در ایتا
دانلود
(: دخـترانه :) ¹²⁸
#فقط‌بࢪاے‌دختࢪم #پارت_12 چیزایی رو که شنیده بودم نمیتونستم باور کنم تازه فهمیدم که چرا نمیزارن خا
ترنم پا به پای من گریه میکرد،هی دستاشو میکشید رو صورتم و بو‌.سم میکرد ولی قلبم داشت از جاش کنده میشد خانم احمدیان:ای بابا ریحانه جان حداقل یکم بخند این بچه آروم بشه... ولی اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم،ستایش اومد جلو و ترنم رو گرفت که از ته دل جیغ کشید دوباره گرفتمش تو بغ‍.لم و اشکاشو پاک کردم و به زور لبخند زدم -ببین جوجه من دارم میخندم توام گریه نکن... هق هق میکرد،دستاشو آووردم بالا و اشکامو با دستای کوچولوش پاک کردم -من اشکاتو پاک کردما تو پاک نکردی...قربون چشمات برم من ببخشید گریه کردم باشه؟! لباش آویزون بود و با چشمای خیس بهم نگاه میکرد بغ‍.لش کردم،سرشو گذاشت رو شونه‌هام و کمی نق زد ولی بعدش آروم شد،بغض داشت خفم میکرد،قلبم تیر میکشید ستایش و پارسا با چشمای نگران نگاهم میکردن،لبخندی به پارسا زدم و بهش اشاره کردم بیاد نزدیک اونم خندید و سرشو تکون داد و بشکنی زد که یعنی فهمیدم... چرخید و رفت پشت سرم و جلو ترنم گفت:دالــــــــی!!!!! ترنم کمی ترسید ولی بعدش زد زیر خنده و پشت هم میگفت:دَ... خیره بودم بهش،من بدون تو چیکار کنم آخه؟میمیرم بدون تو نفس من...قلبم شدید درد میکرد ولی مقاومت میکردم ساعت تقریبا ۷ شده بود،زمان هم با من لج کرده بود و میخواست ترنم هرچه زودتر از پیشم بره.... ترنم انگار حس کرده بود چون اصلا از بغ‍.لم یه ثانیه پایین نمیومد،وقتی به خانم احمدیان خبر دادن آقای صداقت اومده دنیا رو سرم خراب شد ملتمسانه بهشون نگاه کردم دوباره اشک تو چشام جمع شده بود! خانم احمدیان دید که کاری نمیکنم اومد جلو که ترنم رو بگیره ولی من محکم گرفتمش با صدای گرفته ای گفتم:خ‍...خودم...خودم میارمش!!! نفس عمیقی کشیدم و چشامو باز و بسته کردم که دیدم باز بشه،ستایش وسایل ترنم رو جمع کرد و لباسشو داد دستم به زور لبخند زدم و شروع کردم به پوشوندن لباسای ترنم.... ترنم ساکت بود و فقط نگاهم میکرد -ترنمم...خاله باز همدیگه رو میبینیم دختر خوبی باشیااا!!بابا رو اذیت نکن... خندید و دندوناشو نشونم داد،بغلش کردم و عمیق بو کشیدمش،خانم احمدیان اومد تو و گفت:ریحانه جان پدرش منتظره دیره دختر... با قلبی پر از درد چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون هیچوقت مستقیم تو صورت کسی نگاه نکردم خیلی کم پیش اومده بود که یهویی چشام خورده باشه ولی اینبار با نهایت التماس خیره شدم به آقای صداقت.... اخم داشت و کاملا جدی بود نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده بود که انقدر بهم ریخته به نظر می رسید،چشمای ترنم کاملا رنگ چشمای پدرش بود ولی کمی دریایی تر اما چشمای پدرش طوفانی بود،یهو ضربان قلبم بالا رفت و درد عجیبی پیچید تو سی‍.نم چشمامو روهم فشار دادم و بازش کردم سعی کردم خودمو کنترل کنم.... ترنم رو گرفتم سمت پدرش باز مقاومت میکرد ولی آقای صداقت با خشونت اونو از بغ‍.لم گرفت و بدون توجه به گریه های ترنم و صدا زدن های خانم احمدیان از مهد رفت بیرون..... با رفتنشون بغضم شکست نشستم رو زمین و از ته دل جیغ کشیدم،درد قلبم هم اضافه شده بود ستایش بغ‍.لم کرد و سعی داشت آرومم کنه ستایش:آروم باش ریحان جونم باز حالت بده میشه ها.... -ترنممممم....س‍...ستایش...م‍‌‌...من...من بدون....بدون ترنم...ن‍...م‍...ی‍...ت‍...و...ن‍...م!!!!! آقا نیما اومد تو و با دیدنم هول کرد و دووید پله ها رو بالا و رو به ستایش پرسید:چیشده؟؟؟؟چرا گریه می‌کنه؟؟؟ پارسا دووید سمت آقا نیما و خودشو پرت کرد تو بغلش و زد زیر گریه،اقا نیما سعی داشت اونو آروم کنه حسابی کلافه بود و کاملا مشخص بود! آقا نیما:توروخدا ستی بگو چی شده نصف عمر شدم!!!! ستایش:رفیق عزیزت عین این میرغضبا اومد بچشو برد و تسویه کرد... آقا نیما:کی؟؟!طـــــــاها!!!! ستایش:نه عمه من...آره دیگه.. قلبم تیر کشید و نفس تنگی عجیبی گرفتم چنگ زدم به لباس ستایش و هرچی تقلا کردم نتونستم نفس بکشم چون قلبم بیشتر درد می‌گرفت.... ستایش جیغ کشید و فقط شنیدم که رو به برادرش التماس میکرد که عجله کنه...... ادامه دارد........................ [دخـتـ‌‌‌رانـه💛ღ]