بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43
#پارت_44
#پارت_45
#پارت_46
#پارت_47
#پارت_48
#پارت_49
#پارت_50
#پارت_51
#پارت_52
#پارت_53
#پارت_54
#پارت_55
#پارت_56
#پارت_57
#پارت_58
#پارت_59
#پارت_60
#پارت_61
#پارت_62
#پارت_63
#پارت_64
#پارت_65
#پارت_66
#پارت_67
#پارت_68
#پارت_69
#پارت_70
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_28
(طاها)
سر چهار راه ایستاده بودم تردید داشتم برم خونه یا نه دلم نمیخواست احساس غریبی کنه و اذیت بشه این اشکاش برام مسئولیت داشت...
ماشین و روشن کردم و دور زدم،تصمیم گرفتم فعلا یه مدت نرم خونه همین طور بی هدف میروندم تو خیابونا خواستم برم هیئت ولی لباس مناسب نداشتم خیابون حسابی ترافیک بود زدم کنار تا بین ماشینا تو ترافیک نیوفتم...
اون نزدیکیا یه مسجد بود مردم میخواستن برن اونجا برای عزاداری شیشه ماشینو آووردم پایین تا صداشونو بشنوم،پیرمردی اومد جلو شیشه و خم شد و گفت:سلام پسرم بفرما داخل...
برگشتم و به در خونه ای که باز بود و کلی هم پرچم یا حسین وصل بود نگاه کردم!
پیرمرد:تو دعوت شدی پسرم اومدی اینجا بیا بریم داخل انشاالله امام حسین کمکت کنه!!
مردد نگاهش کردم که گفت:نه نیار دیگه دعوت شدی...
لبخندی زدم و پیاده شدم،دم خونه دوتا پسر جوون تقریبا ۲۰ و ۱۸ ساله ایستاده بودن پیرمرد رو کرد بهشون و گفت:ابوالفضل جان این مهمانه سپردمش به شما...محمد پسرم حواستون باشه من یه سر برم تا جایی و برگردم...
باز ازشون تشکر کردم،اون دو پسر هم با رویی باز راهنماییم کردن داخل،جدا از در کوچیکی که داشت حیاطشون حسابی بزرگ بود از اون خونه قدیمیا بود تو حوض وسط کلی میوه ریخته بود و دور تا دور حیاط فرش و موکت پهن بود ولی در کمال تعجب مهمان کمی داشتن اون پسری که اسمش محمد بود انگار متوجه تعجبم شد که گفت:تعجب نکنید اینجا مهمون زیادی نمیاد پدر بزرگم عقیده داره اینجا فقط کسایی میان که تو دوراهین که دلشون پره و مشکل دارن!!!
پسر کنارش(ابوالفضل)هم تایید کرد و گفت: اینجا جوری به نظر میرسه که خونه شخصیه که نیازمنده برای همین کسی نمیاد داداش نظر کرده سیدالشهدا شدی انشاالله حاجت روا بشی...
بغض کردم و سرمو انداختم پایین نشستم رو موزاییک های حوض و خیره شدم به عکس خودم تو آب حوض،علاوه بر من تصویر نرگس هم تو آب بود برگشتم که دیدم داره با لبخند نگاهم میکنه،بلند شدم و ناباورانه نگاهش کردم!!!
-دارم خواب میبینم؟!
لبخند مهربونش هنوز رو لباش بود!
نرگس:نه بیداری!!عزاداریت قبول باشه عزیزم...
زبونم بند اومده بود دستامو دراز کردم و گوشه چادرش و گرفتم تو دستمو عمیق بو کشیدم بوی خاصی داشت عطرش خیلی دلنشین بود.
نرگس:ازت ممنون طاها...کارمو راحت کردی الان با خیال راحت میتونم برم...
اشکام ریخت رو صورتم!
-کجا؟!باز میخوای تنهام بزاری؟؟نرگس تورو به حضرت زینب انقدر عذابم نده!!!
با همون لبخند گفت:دیگه تنها نیستی عزیزم...ریحانه هست...ترنم هست یکم با دید باز بهشون نگاه کن اونا خانواده توان...
سری به طرفین تکون دادم و گفتم:نه نه...بهت قول دادم گفته بودم یادته گفتم که هیچکس جاتو نمیگیره فراموش کردی!!!؟؟؟
شاخه گلی عجیب و غریب از لای چادرش آوورد بیرون سفید بود و وسطش صورتی و چهارتا گلبرگ داشت اولین بارم بود همچین گلی میدیدم،داد دستم و گفت:در دلتو به روی ریحانه باز کن طاها اون دختر خیلی خوبیه مطمئن باش زندگیتو عوض میکنه...
-بسه نرگس داری زجرم میدی آخه بی انصاف من چطور یکی دیگه رو بزارم جات؟!
شاخه گل نرگس هم داد دستم و گفت:اونو من انتخاب کردم پس قبول کن تا دیگه با خیال راحت برم!!
سرمو انداختم پایین و دستی به چشمام کشیدم تا دیدم باز بشه!
-کجا بری؟؟دیگه کجا میخوای بری؟؟
نرگس:یادته بهت میگفتم حضرت زینب بهم گفته منتظرمه؟؟
سری تکون دادم،ادامه داد:یادته بهت گفتم میگفت خیلی دعات میکنم؟!
اشکام به سرعت میریخت سری تکون دادم!
نرگس:بهم گفته تو این سه سال ۳ هزار ۳۱۳ تا چادر برای عروسا دوختم و همون باعث شده چادری بشن!!!گفته امانت دار مادرش بودم...طاها جان یکی از همون چادر ها مال ریحانهاس برسون دستش....
لبخندش محو شد و با چشمای اشکی گفت:اگه میدونستم بانو انقدر دقیق حساب کردن خودم حتی اون چادر ها رو سرشون میکردم...
بغض داشت خفم میکرد دیگه نمیتونستم تحمل کنم!!!
نرگس:هوای همو داشته باشید،عزیزم به ریحانه اعتماد کن اون دختر قلب منو داره میتونی دوسش داشته باشی بهش فرصت بده اونو عاشق خودت کن تو میتونی عزیزم...
اطراف نرگس پر از نور و روشنایی شد میخواستم برم سمتش ولی پاهام به زمین قفل شده بود و سرم ناخودآگاه افتاد پایین نتونستم نگاه کنم کم کم زانوهام سست شد و افتادم زمین....
سرمو بالا آووردم و دیدم نرگس نیس چنگ زدم به گلومو از ته دل داد کشیدم و صداش زدم اون دوتا جوون هراسان اومدن سمتمو بلندم کردن و یه لیوان آب دادن دستم کمی که گذشت کم کم آروم شدم انگار هیچ حسی نداشتم برگشتم سمت اون پسر که محمد بود گفتم:اینجا کجاست؟!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:خونه ای مثل خونه های دیگه!!!
سری به طرفین تکون دادم و گفتم:امکان نداره...
دهن باز کرد چیزی بگه که با اومدن پیرمرد پا شد و رفت سمتش....
ادامه دارد........................
بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43