بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43
#پارت_44
#پارت_45
#پارت_46
#پارت_47
#پارت_48
#پارت_49
#پارت_50
#پارت_51
#پارت_52
#پارت_53
#پارت_54
#پارت_55
#پارت_56
#پارت_57
#پارت_58
#پارت_59
#پارت_60
#پارت_61
#پارت_62
#پارت_63
#پارت_64
#پارت_65
#پارت_66
#پارت_67
#پارت_68
#پارت_69
#پارت_70
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_10
ترنم چسبیده بود بهم و ولم نمیکرد حتی برنمیگشت تا پدرشو ببینه،چادرم حسابی بهم ریخت هرچی تلاش میکردم از خودم جداش کنم جیغ میکشید...
شرمنده سرمو انداختم پایین،اقای صداقت نشست رو پله ها و گفت:ترنم بابا...فرشته من...دلت برای من تنگ نشده؟!...قهر کنم باهات؟!آره؟!
ترنم نق نق میکرد و اصلا بر نمیگشت سمتش،دستی پشت ترنم کشیدم و گفتم:ترنم خاله ببین بابات منتظره،برو عزیزم خونه فردا باز همو میبینیم!!
ستایش دستای ترنم رو از دور گردنم باز کرد و من سریع برش گردوندم که نتونه دوباره بغ.لم کنه،ترنم جیغ میزد و پاهاش و میزد به پاهام حسابی دردم گرفته بود...
آقای صداقت با جدیت ترنم رو از بغ.لم گرفت که شروع کرد به گریه کردن،نگران چشم دوختم به صورت خیس از اشکش ترنم جیغ میزد و با جیغ و هق هق منو صدا میکرد...
ترنم:ماماااااان....مامااااان ریا...نه...
خودشو میکشید سمتم،سرمو انداختم پایین و آقای صداقت خداحافظی کرد و رفت با رفتنشون نشستم رو زمین و گریه کردم پارسا با اضطراب نگاهم میکرد،ستایش اومد نزدیکم و بغ.لم کرد و گفت:دیوونه چرا گریه میکنی؟
-ا...الان باباش...باباش فکر میکنه من اینو یادش دادم...
ستایش:نگران نباش اون خیلی فهمیده تر از این حرفاست،در ضمن دوست نیماعه میگم باهاش حرف بزنه...
خیره شدم بهش و گفتم:راست میگی؟
سری تکون داد و گفت:الانم پاشو وسایلتو جمع کن نیما داره میاد دنبالمون...
سری تکون دادم و از جام بلند شدم و دست پارسا رو گرفتم و بردم تو اتاق و لباسشو تنش کردم،خیلی ساکت بود نگاهش کردم و گفتم:چیه فداتشم؟!
پارسا با بغض گفت:نباید اونو به ترنم یاد میدادم...تقصیر منه!!!
بغ.لش کردم و گفتم:عزیز دلم اشکالی نداره...تقصیر تو نیست بزرگ میشه یادش میره.....
(طاها)
ترنم هنوز هق هق میکرد و پشت هم میگفت مامان ریحانه،چطور اینو یاد گرفته وقتی هنوز بابا رو هم کامل نمیگه حسابی کلافه و عصبانی بودم باید یه فکر دیگه به حالش بکنم خیلی داره بهشون وابسته میشه...
لباسای ترنم رو دراووردم و بغ.لش کردم و آبی به دست و صورتش زدم و گذاشتمش پایین فکر کردم الان میره ولی همونجا نشست و بهم نگاه کرد،لبخندی زدم و نشستم رو به روش که اونم بهم لبخند زد بو.سی.دمش و گفتم:بگو بابا...
خندید و سرشو کج کرد و با حالت خاصی گفت:دَ...
خندیدم و دستاشو گرفتم،اونم خودشو کشید و بلند شد و دستاشو از دستام کشید بیرون ترسیدم بخوره زمین خواستم بغ.لش کنم که دو قدم برداشت و خودش افتاد تو بغ.لم و زد زیر خنده که من مردم و زنده شدم برای اون دوتا دندون کوچولوش....
(ریحانه)
آقا نیما:چیزی شده؟!
ستایش:نه چطور؟
آقا نیما:آخه چشمای ریحانه خانم پف کرده!!
ستایش نگاهی بهم انداخت منم نگاهش کردم و سرمو چرخوندم سمت شیشه و به چراغهای تو خیابون چشم دوختم
ستایش:تو به چشمای ریحانه خانم کاری نداشته باش حواست به رانندگیت باشه...
همه هوش و حواسم پیش ترنم بود،یعنی الان آروم شده؟!آقای صداقت بازم میارتش مهد؟!حسابی کلافه بودم و نگران....
ادامه دارد.......................
[دخـتـرانـه💛ღ]
بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43