eitaa logo
(: دخـترانه :) ¹²⁸
410 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
330 ویدیو
123 فایل
{﷽} محفلےبࢪاۍ دخٺࢪان✋🏻🕊 حرکتمون← ¹⁴⁰¹/⁶/¹⁴ ✈️🌿 به ڪانال دختࢪانه خوش اومد؁ تو‌دعوت‌شدھ؁بانوفاطمہ‌زهرایـے💚🌱 ❀-جهت تبادل↓🕊 @zb0089 ❀ -جان دلم ؟↓🫀🌿 https://harfeto.timefriend.net/17203437964513 کپی؟ نه فرهنگ فور.💘 ❀-اللہم‌؏ـجݪ ولیڪ الفࢪج❥(:!
مشاهده در ایتا
دانلود
ترنم چسبیده بود بهم و ولم نمی‌کرد حتی برنمیگشت تا پدرشو ببینه،چادرم حسابی بهم ریخت هرچی تلاش میکردم از خودم جداش کنم جیغ میکشید... شرمنده سرمو انداختم پایین،اقای صداقت نشست رو پله ها و گفت:ترنم بابا...فرشته من...دلت برای من تنگ نشده؟!...قهر کنم باهات؟!آره؟! ترنم نق نق میکرد و اصلا بر نمی‌گشت سمتش،دستی پشت ترنم کشیدم و گفتم:ترنم خاله ببین بابات منتظره،برو عزیزم خونه فردا باز همو میبینیم!! ستایش دستای ترنم رو از دور گردنم باز کرد و من سریع برش گردوندم که نتونه دوباره بغ‍.لم کنه،ترنم جیغ میزد و پاهاش و میزد به پاهام حسابی دردم گرفته بود... آقای صداقت با جدیت ترنم رو از بغ‍.لم گرفت که شروع کرد به گریه کردن،نگران چشم دوختم به صورت خیس از اشکش ترنم جیغ میزد و با جیغ و هق هق منو صدا میکرد... ترنم:ماماااااان....مامااااان ریا‌...نه... خودشو میکشید سمتم،سرمو انداختم پایین و آقای صداقت خداحافظی کرد و رفت با رفتنشون نشستم رو زمین و گریه کردم پارسا با اضطراب نگاهم میکرد،ستایش اومد نزدیکم و بغ‍.لم کرد و گفت:دیوونه چرا گریه می‌کنی؟ -ا...الان باباش...باباش فکر می‌کنه من اینو یادش دادم... ستایش:نگران نباش اون خیلی فهمیده تر از این حرفاست،در ضمن دوست نیماعه میگم باهاش حرف بزنه... خیره شدم بهش و گفتم:راست میگی؟ سری تکون داد و گفت:الانم پاشو وسایلتو جمع کن نیما داره میاد دنبالمون... سری تکون دادم و از جام بلند شدم و دست پارسا رو گرفتم و بردم تو اتاق و لباسشو تنش کردم،خیلی ساکت بود نگاهش کردم و گفتم:چیه فداتشم؟! پارسا با بغض گفت:نباید اونو به ترنم یاد میدادم...تقصیر منه!!! بغ‍.لش کردم و گفتم:عزیز دلم اشکالی نداره...تقصیر تو نیست بزرگ میشه یادش می‌ره..... (طاها) ترنم هنوز هق هق میکرد و پشت هم می‌گفت مامان ریحانه،چطور اینو یاد گرفته وقتی هنوز بابا رو هم کامل نمیگه حسابی کلافه و عصبانی بودم باید یه فکر دیگه به حالش بکنم خیلی داره بهشون وابسته میشه... لباسای ترنم رو دراووردم و بغ‍.لش کردم و آبی به دست و صورتش زدم و گذاشتمش پایین فکر کردم الان می‌ره ولی همونجا نشست و بهم نگاه کرد،لبخندی زدم و نشستم رو به روش که اونم بهم لبخند زد بو.سی.دمش و گفتم:بگو بابا... خندید و سرشو کج کرد و با حالت خاصی گفت:دَ... خندیدم و دستاشو گرفتم،اونم خودشو کشید و بلند شد و دستاشو از دستام کشید بیرون ترسیدم بخوره زمین خواستم بغ‍.لش کنم که دو قدم برداشت و خودش افتاد تو بغ‍.لم و زد زیر خنده که من مردم و زنده شدم برای اون دوتا دندون کوچولوش.... (ریحانه) آقا نیما:چیزی شده؟! ستایش:نه چطور؟ آقا نیما:آخه چشمای ریحانه خانم پف کرده!! ستایش نگاهی بهم انداخت منم نگاهش کردم و سرمو چرخوندم سمت شیشه و به چراغ‌های تو خیابون چشم دوختم ستایش:تو به چشمای ریحانه خانم کاری نداشته باش حواست به رانندگیت باشه... همه هوش و حواسم پیش ترنم بود،یعنی الان آروم شده؟!آقای صداقت بازم میارتش مهد؟!حسابی کلافه بودم و نگران.... ادامه دارد....................... [دخـتـ‌‌‌رانـه💛ღ]