eitaa logo
(: دخـترانه :) ¹²⁸
465 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
330 ویدیو
123 فایل
{﷽} محفلےبࢪاۍ دخٺࢪان✋🏻🕊 حرکتمون← ¹⁴⁰¹/⁶/¹⁴ ✈️🌿 به ڪانال دختࢪانه خوش اومد؁ تو‌دعوت‌شدھ؁بانوفاطمہ‌زهرایـے💚🌱 ❀-جهت تبادل↓🕊 @zb0089 ❀ -جان دلم ؟↓🫀🌿 https://harfeto.timefriend.net/17203437964513 کپی؟ نه فرهنگ فور.💘 ❀-اللہم‌؏ـجݪ ولیڪ الفࢪج❥(:!
مشاهده در ایتا
دانلود
ستایش:خب بزارش بمونه باباش میاد دنبالش تنها که نیست بقیه مربی ها هستن... -نه نمیشه از پدرش تحویل گرفتم به پدرشم تحویل میدم... آقا نیما: معمولا پدر اون بچه کی میاد دنبالش؟! اگه الاناست که برسه منتظر بمونیم... -نه نه دیره شما برید پارسا اذیت می‌کنه بیشتر از این اینجا بمونه... _سلام... برگشتم عقب و با دیدن آقا صداقت دستی به چادرم کشیدم تا از مرتب بودنش مطمئن بشم -سلام آقای صداقت...الان میرم ترنم رو میارم.... منتظر جوابش نموندم و به سرعت رفتم تو اتاق و ترنم رو لای پتوی صورتیش پیچیدم و بعد از برداشتن وسایلش اومدم بیرون دم در خیلی سر و صدا بود آقا نیما:خب زودتر میگفتی منتظر طاهاست دیگه... ستایش:نپرسیدی که بگم... آقای صداقت:الان معطل من بودید؟ آقا نیما: دقیقاً...چون ریحانه خانم تاکید داشتن بچه رو به خودت تحویل بدن.... آقا صداقت سری تکون داد و گفت:به خاطر اینه که احساس مسئولیت می‌کنن... سرمو انداختم پایین و رفتم نزدیکشون، آقا صداقت برگشت سمتم و ترنم رو گرفت تو بغلش و بوسیدش... آقا صداقت:ممنون بابت امروز... -خواهش می‌کنم. ترنم رو گذاشت تو صندلی مخصوص و خودشم سوار شد و رفت ستایش:رفت خانم حالا تشریف میارین؟! به خودم اومدم و در مهد رو بستم و سوار شدم... پارسا سرشو گذاشت رو پاهام و به سه شماره نرسیده خوابش برد، سنگینی نگاهی رو حس می‌کردم ولی سرمو بالا نیاووردم چون میدونستم آقا نیما داره نگاهم می‌کنه و درست نبود که چشمم تو چشماش خیره بشه برای همین به پارسا نگاه میکردم و رو سرش دست می‌کشیدم تا جایی که با توقف ماشین سرمو بالا آووردم، دیگه رسیده بودیم... پارسا رو کمی کشیدم سمت خودم و خواستم بغلش کنم که آقا نیما پیاده شد و در طرف پارسا رو باز کرد و گرفتش تو بغل خودش آقا نیما:من میارمش سنگینه... ازش کوتاه تشکر کردم و بعد از خداحافظی با ستایش از ماشین پیاده شدم، دم خونه ایستادم خاموش بودن برق های خونه نشون میداد کسی خونه نیست، برگشتم سمت آقا نیما و گفتم:ازتون ممنونم ولی دیگه پارسا رو خودم میبرم... کمی مکث کرد، نگاهش نمی‌کردم ولی فکر کنم که متوجه شد که چیزی نگفت و بی هیچ حرفی پارسا رو گذاشت بغلم و همونجا ایستاد دوباره ازش تشکر کردم و رفتم تو خونه و در رو بستم... -ووی خاله چقده تو بزرگ شدی!!!! با هزار زور پارسا خودمو به اتاق رسوندم و پارسا رو گذاشتم رو تختم،بعد از مرتب کردن پتو روش از اتاق اومدم بیرون... ادامه دارد..................... • @girlishgirlish •🌿💚🌙