بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43
#پارت_44
#پارت_45
#پارت_46
#پارت_47
#پارت_48
#پارت_49
#پارت_50
#پارت_51
#پارت_52
#پارت_53
#پارت_54
#پارت_55
#پارت_56
#پارت_57
#پارت_58
#پارت_59
#پارت_60
#پارت_61
#پارت_62
#پارت_63
#پارت_64
#پارت_65
#پارت_66
#پارت_67
#پارت_68
#پارت_69
#پارت_70
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_5
ستایش:خب بزارش بمونه باباش میاد دنبالش تنها که نیست بقیه مربی ها هستن...
-نه نمیشه از پدرش تحویل گرفتم به پدرشم تحویل میدم...
آقا نیما: معمولا پدر اون بچه کی میاد دنبالش؟! اگه الاناست که برسه منتظر بمونیم...
-نه نه دیره شما برید پارسا اذیت میکنه بیشتر از این اینجا بمونه...
_سلام...
برگشتم عقب و با دیدن آقا صداقت دستی به چادرم کشیدم تا از مرتب بودنش مطمئن بشم
-سلام آقای صداقت...الان میرم ترنم رو میارم....
منتظر جوابش نموندم و به سرعت رفتم تو اتاق و ترنم رو لای پتوی صورتیش پیچیدم و بعد از برداشتن وسایلش اومدم بیرون دم در خیلی سر و صدا بود
آقا نیما:خب زودتر میگفتی منتظر طاهاست دیگه...
ستایش:نپرسیدی که بگم...
آقای صداقت:الان معطل من بودید؟
آقا نیما: دقیقاً...چون ریحانه خانم تاکید داشتن بچه رو به خودت تحویل بدن....
آقا صداقت سری تکون داد و گفت:به خاطر اینه که احساس مسئولیت میکنن...
سرمو انداختم پایین و رفتم نزدیکشون، آقا صداقت برگشت سمتم و ترنم رو گرفت تو بغلش و بوسیدش...
آقا صداقت:ممنون بابت امروز...
-خواهش میکنم.
ترنم رو گذاشت تو صندلی مخصوص و خودشم سوار شد و رفت
ستایش:رفت خانم حالا تشریف میارین؟!
به خودم اومدم و در مهد رو بستم و سوار شدم...
پارسا سرشو گذاشت رو پاهام و به سه شماره نرسیده خوابش برد، سنگینی نگاهی رو حس میکردم ولی سرمو بالا نیاووردم چون میدونستم آقا نیما داره نگاهم میکنه و درست نبود که چشمم تو چشماش خیره بشه برای همین به پارسا نگاه میکردم و رو سرش دست میکشیدم تا جایی که با توقف ماشین سرمو بالا آووردم، دیگه رسیده بودیم...
پارسا رو کمی کشیدم سمت خودم و خواستم بغلش کنم که آقا نیما پیاده شد و در طرف پارسا رو باز کرد و گرفتش تو بغل خودش
آقا نیما:من میارمش سنگینه...
ازش کوتاه تشکر کردم و بعد از خداحافظی با ستایش از ماشین پیاده شدم، دم خونه ایستادم خاموش بودن برق های خونه نشون میداد کسی خونه نیست، برگشتم سمت آقا نیما و گفتم:ازتون ممنونم ولی دیگه پارسا رو خودم میبرم...
کمی مکث کرد، نگاهش نمیکردم ولی فکر کنم که متوجه شد که چیزی نگفت و بی هیچ حرفی پارسا رو گذاشت بغلم و همونجا ایستاد دوباره ازش تشکر کردم و رفتم تو خونه و در رو بستم...
-ووی خاله چقده تو بزرگ شدی!!!!
با هزار زور پارسا خودمو به اتاق رسوندم و پارسا رو گذاشتم رو تختم،بعد از مرتب کردن پتو روش از اتاق اومدم بیرون...
ادامه دارد.....................
• @girlishgirlish •🌿💚🌙
بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43