بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43
#پارت_44
#پارت_45
#پارت_46
#پارت_47
#پارت_48
#پارت_49
#پارت_50
#پارت_51
#پارت_52
#پارت_53
#پارت_54
#پارت_55
#پارت_56
#پارت_57
#پارت_58
#پارت_59
#پارت_60
#پارت_61
#پارت_62
#پارت_63
#پارت_64
#پارت_65
#پارت_66
#پارت_67
#پارت_68
#پارت_69
#پارت_70
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_29
پیرمرد با سینی ای که بیشتر شبیه به غنچه بود نزدیکم شد و نشست کنارم و دستشو زد به شونهام و گفت:انشاالله دست پر از اینجا بری بیرون...
سینی رو گذاشت جلوم اولین چیزی که تو این سینی تجهمو جلب کرد همون گل عجیبی بود که نرگس داد بهم دقیقا همون بود کل بدنم یخ بست گرفتمش تو دستامو خیره شدم به پیرمرد که گفت:اسم این گل ریحانی هست خیلی ظریف و زیباعه...
گل نرگس هم بود تو سینی عجیب بدنم میلرزید بسته بندی سفیدی که تو سینی بود رو برداشتم و بازش کردم توش چادر بود ناباورانه به پیرمرد خیره شدم که گفت:این چادر رو برسون دست صاحبش...
از تو جیبش یه جعبه کوچیک دراوورد و بازش کرد توش دوتا انگشتر عقیق بود یکی مردانه و یکی هم زنانه،پیرمرد دستمو گرفت و انگشترا رو گذاشت کف دستم:این هدیه سفارش شده است خیلی خاصه حواست بهش باشه...
سرمو انداختم پایین و از ته دل گریه کردم اینا نشونه بود همش نشونه بود خدایا تا عمر دارم نوکری امام حسین و ائمه رو میکنم... قلبم عجیب درد میکرد پاشدم و خواستم دست پیرمرد رو بب.وسم که اجازه نداد و گفت:دعا کن پسرم...راه درست رو برو همین کفایت میکنه...
ازشون تشکر کردم و سوار ماشین شدم غم داشتم ولی در عین حال انگار هیچ حسی نداشتم به سرعت راهی خونه شدم ساعت ۱۲ بود شک نداشتم خوابن باید اینارو به ریحانه میرسوندم...
با سرعتی که داشتم مسیر ۴۵ دقیقه ای رو نیم ساعته رفتم وقتی به خونه رسیدم در کمال تعجب دیدم همه برقا روشنه حتی تلویزیون یعنی هنوز بیدارن؟!صدایی که از ترنم نمیومد ولی وسایلش پخش زمین بود...
تو اتاق ترنم نگاه کردم ولی نبود در اتاقمم که بسته بود بازش کردم میدونستم نمیره هیچوقت تو اتاقم،مونده بود اتاق خودش درش بسته بود مردد بودم ولی دلم شور میزد آروم در زدم ولی صدایی نیومد لای درو باز کردم که دیدم برقا روشنه و ترنم رو تخت خوابه ولی ریحانه نبود پرده تراس تکون خورد رفتم اون سمت و در نیمه باز رو کامل باز کردم در کمال تعجب دیدم که ریحانه یه گوشه نشسته و تو خودش جمع شده و پتو کشیده رو سرش،چند قدم نزدیک شدم که بیشتر تو خودش جمع شد و صدای هق هقش اوج گرفت یعنی چی شده؟!خواستم پتو رو بردارم که بین راه پشیمون شدم و دستامو کشیدم عقب!!!
-ریحانه...
پتو رو از رو سرش برداشت و با چشمای خیس و پف کرده خیره شد بهم و بغضش شکست و با صدای بلند زد زیر گریه و خودشو پرت کرد تو بغ.لم!
ریحانه:ک...کجا بودی؟؟نمیگی ما تنهاییم؟نمیگی شاید کاری داشته باشیم؟؟نمیگی شاید از تاریکی بترسم؟؟؟نمیگی شاید دزد بیاد؟؟اصلا اهمیت میدی؟؟من نیومدم اینجا تنها بمونم اینطوری میخواستی برای دخترت پدری کنی؟؟از دیروز هر صدایی اومد از ترس مردم و زنده شدم چشمام به در خشک شده بود که ببینم کی این در باز میشه و....
بغضش نذاشت ادامه بده من چیکار کردم با این دختر معلوم بود بهش سخت گذشته که اینطور گله میکرد...محکم فشارش دادم قلبش محکم میزد،گفتم:معذرت میخوام!!!حق داری...
مشتی کوبید به سی.نم و گفت:من به معذرت خواهیت نیاز ندارم!!فقط دیگه هرجا هستی شبا بیا خونت!!!
از خودم جداش کردم و اشکاشو پاک کردم و گفتم:قول میدم....برات توضیح میدم کجا بودم...
با چشمای سرخ خیره شده بود بهم و حسابی میلرزید،ضربان قلبش خیلی بالا بود میترسیدم حالش بد بشه!
-قول دادم دیگه حالا آروم باش...
ولی خیال برداشتن نگاهش ازم نبود دماغشو کشید بالا و گفت:باور نمیکنم که خودت باشی...
خندیدم و سرمو انداختم پایین دوباره نگاهش کردم،دستمو گذاشتم پشت سرشو آروم و کوتاه پیشونیشو بو.سیدم که سرخ شد و سرشو انداخت پایین خندیدم و گفتم:الان رفتی تا سه روز دیگه تو اتاقت و بیرونم نمیای!!بیشتر سرشو انداخت پایین و لبخند زد دستشو گرفتم و بلندش کردم و گفتم:گشنمه...چیزی داریم؟؟
سری تکون داد و باز نگاهم نکرد...دستمو گذاشتم زیر چونه اش و سرشو آووردم بالا!
-قراره شام خجالت بخورم؟!
چشماشو بست و دستمو پس زد و دووید داخل با رفتنش حسابی خندیدم و خندم که تموم شد منم رفتم داخل،درو بستم و پتوی ترنم رو مرتب کردم و رفتم تو آشپزخونه.....
ادامه دارد...........................
بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43