eitaa logo
(: دخـترانه :) ¹²⁸
410 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
330 ویدیو
123 فایل
{﷽} محفلےبࢪاۍ دخٺࢪان✋🏻🕊 حرکتمون← ¹⁴⁰¹/⁶/¹⁴ ✈️🌿 به ڪانال دختࢪانه خوش اومد؁ تو‌دعوت‌شدھ؁بانوفاطمہ‌زهرایـے💚🌱 ❀-جهت تبادل↓🕊 @zb0089 ❀ -جان دلم ؟↓🫀🌿 https://harfeto.timefriend.net/17203437964513 کپی؟ نه فرهنگ فور.💘 ❀-اللہم‌؏ـجݪ ولیڪ الفࢪج❥(:!
مشاهده در ایتا
دانلود
(ریحانه) تو مسیر خونه بودم که از پشت ویترین توجهم به یه جفت کفش سفید کوچولو جلب شد رفتم تو و ترنم رو نشوندم رو صندلی خداروشکر سایز ترنم رو داشتن البته یکم بزرگ بود ولی اشکالی نداشت قربونش بشم وقتی پاش کردم انقده ذوق کرد که همه بهش نگاه میکردن نشست و هی بهشون دست میزد خندیدم و پول کفش رو حساب کردم و دستاشو گرفتم و پا به پاش آروم آروم راهی خونه شدیم خوب بود که خونه نزدیک به مهد بود میخواستم بین راه بغ‍.لش کنم نمیزاشت از کارش خندم گرفت نزدیک کوچه بودیم که ماشین آقا طاها ایستاد کنارمون و بوق زد برامون شیشه رو کشید پایین و گفت:سوار شید! به ترنم اشاره کردم و گفتم:ترنم میخواد پیاده‌روی کنه. نگاهی به ترنم انداخت و لبخند زد و صداش کرد ترنم که تا حالا حواسش نبود با تعجب برگشت و وقتی شناخت جیغ کشید و پرید هوا و گفت:اییییی... آقا طاها با لبخند گفت:کفش خریدی؟! ترنم از لای دوتا دندون فسقلیش گفت:کَ‌ش.. براش ضعف کردم من رو به آقا طاها گفتم:هوا خوبه راهی هم نیست پیاده میایم... سری تکون داد و با سرعت کم همراهمون اومد،از کارش خوشم اومد لبخندی زدم و نگاهمو دادم به ترنم و به ذوق کردناش خیره بودم... وقتی رسیدیم کلی گریه کرد آخر هم مجبور شدم کفششو تمیز کنم و بیارم داخل،مشغول بازی شد و منم سریع مشغول درست کردن ناهار شدم،اقا طاها اومد تو آشپزخونه و با دیدنم گفت:نیاز نیست چیزی درست کنید زنگ میزنم از بیرون غذا بیارن!! برگشتم سمتش و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:ترنم تو رشده بهتره غذاهای خونگی بخوره... سری تکون داد و تشکر کرد و گفت:پس من کمی بخوابم... سری تکون دادم و چیزی نگفتم،مرغ رو تیکه کردم و با فلفل دلمه زدم تن سیخ چوبی و گذاشتم که خودش آب بندازه و بپزه،نشستم مشغول درست کردن سالاد شدم دیدم صدایی از ترنم نمیاد فکر کردم خوابیده،پاشدم رفتم بیرون که دیدم رو نوک انگشتای پاش ایستاده و داره از رو طاقچه کنار پنجره چیزی بر میداره یهو توجهم به پارچه تو دستش جلب شد داشت پارچه رو میکشید شمعدان داشت میوفتاد بلند صداش کردم و دوویدم سمتش!! -تررررررررررررنممممم... ترسید و برگشت طرفم که پارچه کشیده شد خیز برداشتم سمت ترنم و گرفتمش تو بغلم و شمعدان افتاد رو دستم و با صدای وحشتناکی شکست... ترنم تو بغ‍.لم می‌لرزید و گریه میکرد دستی به موهاش کشیدم و بو.سیدمش خداروشکر به خیر گذشت،آقا طاها سراسیمه اومد بیرون. آقا طاها:صدای چی بود؟! نگاهش افتاد به شمعدان بعد نگاهی بهمون انداخت و با تعجب گفت:یا خدا دستت... با حرفش توجهم به دستم جلب شد،از دستم داشت خون میومد تازه سوزشو داشتم حس میکردم... آقا طاها اومد جلو و ترنم رو گرفت و نشوند رو مبل و اومد طرفمو دستمو گرفت،قلبم از این همه نزدیکی به تپش افتاد سرمو انداختم پایین و خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که نذاشت. آقا طاها:خیلی زخمش عمیقه بخیه لازم داره... دستمو کشیدم و گفتم:نیازی نیست!! انگار متوجه نبود چی میگفتم چون پاشد و پارچه ای تمیز برداشت و پیچید دور دستم و محکم گره زد،لباسام تنم بود چادرمو داد بهم و گفت:لطفاً بلند شید... ترنم هنوز گریه میکرد اومده بود پیشم و محکم چنگ زده بود به لباسم،با دست سالمم بغلش کردم که آقا طاها اونو از بغلم گرفت. آقا طاها:بهتره فعلا به خودتون فشار نیارید تا خون ریزیش بیشتر نشه... لباس ترنم رو پوشوند و درو باز کرد تا برم بیرون،داشتم ضعف میکردم کم خونی داشتم و با این خونی که ازم رفته بود انرژیمو ازم گرفته بود،متوجه حالم شد چون پاشو بیشتر رو پدال گاز فشار داد،از اینکه این اینطور نگرانم بود حس عجیبی بهم دست داد واقعاً احساس مسئولیت میکرد و ازش ممنون بودم... وقتی رسیدیم پیاده شد و درو برام باز کرد وقتی پیاده شدم چشام سیاه شد و نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم که از پشت چادر دستامو گرفت و نگهم داشت،باز ضربان قلبم رفت بالا چرا هروقت میبینمش انقدر قلبم بی قرار میشه؟! لعنت بهت ریحانه انقدر بی جنبه‌ای.... نتونستم دو قدم بیشتر بردارم که تو بغ‍.ل آقا طاها از حال رفتم..... (طاها) رها خانم اصلا بهم نگاه نمیکرد و فقط اخم داشت حسابی شرمنده بودم آقا امید دستی رو شونه هام گذاشت و باهم رفتیم بیرون نشستم رو صندلی و اونم نشست کنارم و گفت:اقا طاها لطفاً ناراحت نشو رها کمی حساسه و خیلی هم ریحانه رو دوست داره... سری تکون دادم و گفتم:درک میکنم... آقا امید ترنم رو برده بود خونه آقای ارجمند،خیلی این خانواده تو این مدت بهم لطف داشتن،رها خانم اومد بیرون و رو بهم گفت:به هوش اومد میتونید ببریدش... خواست بره ایستادم و رو بهش گفتم:رها خانم نمی‌دونم چرا انقدر از من بدتون میاد ولی بدونید تا زمانی که خواهرتون کنار منو دخترمه بهشون بی احترامی نمیکنم... بدون اینکه نگاهم کنه گفت:همین که به یه ماه نکشیده رو تخته بیمارستانه مشخصه! شرمنده سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم... ادامه دارد..................