بریم برای شروع رمان ؟!♥️🌙
رمان 🪽❤️🩹#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_1
#پارت_2
#پارت_3
#پارت_4
#پارت_5
#پارت_6
#پارت_7
#پارت_8
#پارت_9
#پارت_10
#پارت_11
#پارت_12
#پارت_13
#پارت_14
#پارت_15
#پارت_16
#پارت_17
#پارت_18
#پارت_19
#پارت_20
#پارت_21
#پارت_22
#پارت_23
#پارت_24
#پارت_25
#پارت_26
#پارت_27
#پارت_28
#پارت_29
#پارت_30
#پارت_31
#پارت_32
#پارت_33
#پارت_34
#پارت_36
#پارت_35
#پارت_37
#پارت_38
#پارت_39
#پارت_40
#پارت_41
#پارت_42
#پارت_43
#پارت_44
#پارت_45
#پارت_46
#پارت_47
#پارت_48
#پارت_49
#پارت_50
#پارت_51
#پارت_52
#پارت_53
#پارت_54
#پارت_55
#پارت_56
#پارت_57
#پارت_58
#پارت_59
#پارت_60
#پارت_61
#پارت_62
#پارت_63
#پارت_64
#پارت_65
#پارت_66
#پارت_67
#پارت_68
#پارت_69
#پارت_70
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_47
(طاها)
ریحانه چادر رو از پلاستیک بیرون آوورد و با تعجب نگاهم کرد،لبخندی زدم و گفتم:این خیلی وقت پیش باید میرسید دستت ولی نشد!
ریحانه:به چه مناسبتی؟
خندیدم و گفتم:هدیه از یکیه!
ریحانه:کی؟
چی میگفتم!وقتش نبود الان بهش بگم!!!
-حالا بعدا برات میگم.
سری تکون داد و گفت:ممنون!
لبخندی زدم و سری تکون دادم،رها و ستایش خانم دورش کردن و مشغول ورانداز چادر شدن!!
ستایش خانم:چقدر خوشگله!!!
آبجی رها:واقعا عجب پارچه ای...اقا طاها رو نکرده بودی سلیقه اتو!!!
خندیدم و گفتم:همچین سر در نمیارم گفتم که اینو یکی برا ریحانه فرستاده که خیلی خاطرشو میخواد!
ستایش خانم:اووو...ریحانه گفته باشم برات شوهر پیدا کرده!
سعی کرد آروم بگه ولی شنیدم،حسابی بهم برخورد انقدر بی غیرت نشدم که بزارم با یه مرد دیگه باشه!
هرطور شده دلشو به دست میارم حتی شده مجبورش میکنم!!!
-بریم؟
ریحانه چادر رو سرش کرد،خیلی بهش میومد چهره اش سفید تر از همیشه شده بود!
ریحانه:چقدر خوشبوعه!!طاها کی اینو فرستاده چقدر هم خوش سلیقه بوده!
خندیدم و گفتم:مبارکت باشه.
تشکر کرد و به همراه ستایش خانم از بیمارستان خارج شدیم،ترنم حسابی با پرستارای بخش جور شده بود و به زور کشوندیمش از اونجا بیرون و حالا باهام قهر کرده بود!
ستایش خانم:اووو اخماشو نیگا فسقلی!!
قلقلکش داد که جیغ کشید!
ستایش خانم:عه خب حالا لوس بی ریخت!
ریحانه:ستاااایش یاد میگیره!!!
ستایش خانم:ول کن ریحان بچه رو لوس کردی بزرگ بشه دمار از روزگار شوهرش در میاره...
خندیدم و گفتم:از کجا معلوم اصلا شوهرش بدم!
چپ چپ تو آینه نگام کرد و گفت:دلتون خوشه ها دوره اینا دیگه دست شما نیست به زور گریه و همینجوری چهارتا جیغ و داد میگه شوهرم بده!
خندیدم و خیره شدم به ریحانه اونم نگاهم کرد و خندید،ترنم انقدر پشت بهم نشست و تموم نخورد که خوابش برد!
بعد از اینکه ستایش خانم رو دم مهد پیاده کردیم با پارسا راهی خونه پدری ریحانه شدیم....
(ریحانه)
مامان حسابی ازم گله کرد میگفت همش فکر میکردم ریحانه فرق داره تنهام نمیزاره ولی نگو رفته که رفته،طاهام میخندید و میگفت تقصیر اونه و وقت نمیکنه بیارتمون!
مامان:پسرم با خانوادهات آشتی کردی؟
طاها لبخندی زد و گفت:به لطف ریحانه آره!
مامان با لبخند نگاهم کرد و رو به طاها گفت:بهشون چی گفتی درمورد ریحانه؟
طاها:گفتم همسرمه...
مامان:آخه شما که...
طاها پرید بین حرفش و گفت:دروغ نگفتم ولی خب ببینیم خدا چی میخواد!
مامان:یعنی چی؟
طاها شرمگین نگاهی به من و مامان انداخت و سر به زیر و با لحن شوخی گفت:شاید بهتر از من پیدا نکرد!
با تعجب نگاهش کردم،با خنده مامان منم زدم زیر خنده...
طاها یه چند دقیقه دیگه هم موند پیشمون و بعد گفت که برای ناهار سعی میکنه خودشو برسونه تا دم در همراهش رفتم!
طاها:روم نشد جلوی مادر جون بگم ولی شاید کارم طول بکشه!
-فدای سرت فقط خودتو زیاد خسته نکن.
لبخندی زد و گفت:مراقب خودت باش!
متوجه منظورش شدم خندیدم و گفتم:توام همین طور...خداحافظ.
سری تکون داد و رفت،برگشتم داخل و رفتم تو آشپزخونه مامان که مشغول شستن ظرفها بود رو از پشت بغ.ل کردم!
مامان:باز شروع کردی ریحان؟نکن قلقلکم میاد!
-قهر نیستی که؟
مامان:اگه زود زود بیای نه...بابا ترنم نوه منم هست!
لبخندی زدم و بو.سیدمش!
-ای من قربون دل مهربونت!!!
مامان:باشه...حالا بگو ببینم طاها سبزی پلو با ماهی دوست داره؟
چشام برق زد!!!
-معلومه که دوست داره ولی مامان زیاد روش حساب نکن چون امروز دیر رفت دفتر احتمالا نمیرسه بیاد نه که نخوادا یعنی نمیشه!
کمی مکث کرد و گفت:مطمئنی؟!پس چرا گفت میاد؟
-چون دلش نمیخواست شمارو ناراحت کنه...
لبخندی زد و گفت:از بس آقاست...میگم مادر مشکلی که ندارید؟
-مثلا چی؟
مامان:کلا!
خندیدم و گفتم:نه عشقم مشکلی نداریم...
مامان:معلومه خیلی خاطرت رو میخواد ولی نمیفهمم چرا گفته صیغه کنید!
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین جوابی براش نداشتم....
مامان:صدای از اونا نمیاد خوابن هنوز؟
سری تکون دادم و گفتم:آره بهتر بزار بخوابن بیدار شن شیطونی میکنن.
خندید و گفت:بچت شب زنده داری میکنه امشب!
خندیدم و حالت گریه به خودم گرفتم که زد پشتم و مشغول آشپزی شد،صدای گوشیم بلند شد از آشپزخونه اومدم بیرون تا ببینم کیه...
ادامه دارد................................