#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_69
با خنده از استودیو خارج شدیم ساعت حدوداً ۱۲ شب بود همه پیام میدادن یا زنگ میزدن و سوال میپرسیدن که قضیه چیه و یا حسابی از طاها تعریف میکردن دیگه دهنمون خشک شدن بود از بس تلفن جواب دادیم!
طاها موبایل رو قطع کرد و با خنده گفت:این پسره دیوونه اس...
-کی؟
طاها:نیما....گفته صبر کنید تا بیام دنبالتون معروف شدید میدزدنتون...
خندیدم و گفتم:دیدی گفتم...دیگه داری به حرفم میرسی!
لبخندی زد و گفت:تو فرشته منی!
سرخ شدم خواستم از زیر نگاهش فرار کنم که میدونستم اذیتم میکنه ولی اینکارو نکردم و همونطور خیره موندم بهش،بعد از مدت طولانی که خیره ام بود دستی به صورتش کشید و گفت:بریم اونجا بشینیم تا نیما بیاد!
سری تکون دادم و همراهش رفتم،یه نیمکت فلزی بود همین که نشستم روش یخ کردم کمی خودمو جلو کشیدم تا بیشتر یخ نکنم!
طاها رو به روی ایستاده بود،لبه چادرمو بهم نزدیک کردم و دستامو پیچوندم توش،طاها جلوم ایستاد و خواست پالتوش رو دربیاره که با عصبانیت گفتم:واسه خاطر من در نیارا وگرنه لگدش میکنم!
دستش بین راه متوقف شد و دوباره پوشیدش و رفت برنگشتم ببینم کجا میره که با تکون خوردن نیمکت فهمیدم نشسته روش،یهو از پشت چسبید بهمو پاهاشو از دو طرفم کنار پاهام آویزون کرد و با پالتوش بغلم کرد!
نفسم حبس شد تو سی.نم و خیره شدم به روبه روم لرزیدم که طاها منو بیشتر فشرد به خودش و سرشو چسبوند به کنار گوشم و گفت:چقدر لاغر شدی...
داشتم فرو میرفتم ولی حس خیلی خوبی داشتم عاشق این لحظه بودم دلم میخواست زمان بایسته و مدت ها همونطور بمونم صدای قلب اونم سریع و تند بود نفسای گرمش که به صورتم میخورد باعث شد حسابی گُر بگیرم و گرمم بشه!
-طاها نکن زشته یکی بیاد ببینه چه فکری میکنه؟
طاها:داریم چیکار میکنیم مگه؟زنمی مشکلش چیه؟
جوابی نداشتم بهش بدم دلم میخواست خیلی واضح بگم که تکلیفمو مشخص کنه ولی نمیتونستم!
دیگه کم کم داشت خوابم میگرفت که گوشی طاها زنگ خورد!
طاها:جانم داداش؟....اومدیم.
نیما اومده بود،از جامون بلند شدیم و از صدا و سیما زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم آقا نیما سریع یه کاغذ خودکار دراوورد و داد به طاها و گفت:اولین امضا رو باید من بگیرم!
خندیدیم که طاها گفت:خیلی داری گنده میکنیا همچین خبری هم نیست!
خواستم چیزی بگم که آقا نیما گفت:یعنی چی؟بابا منو رسول و احمد همین الان برات تو مسجد یه جا آماده کردیم فقط تمرین صدا برای مداحی گفته باشم نه نمیاری!!
طاها خندید و هیچی نگفت و کاغذ رو امضا کرد و داد دستش،آقا نیما خندید و امضا طاها رو چسبوند به آینه ماشین!
طاها:دیوونه ای تو...
آقا نیما:بده دارم برات طرفدار جمع میکنم؟....میگم طاها یه وقت معروف شدی نری مارو فراموش کنی!؟
طاها زد پشتش و با خنده گفت:اصلا تو منیجر من خوبه؟حالا راه بیوفت بریم خونه که بچهها خونه تنهان...
سری تکون داد و راه افتاد فاصله صدا و سیما تا خونه خیلی زیاد بود اطهر پیام داد که خوابن و بی سرو صدا بریم داخل خندیدم و سری به نشونه تأسف تکون دادم،اطهر خیلی دوست داشتنی بود روحیه شیطونش رو خیلی دوست دارم!
حسابی خسته شده بودم و چشام سنگین میشد به زور مقاومت کردم تا برسیم،وقتی رسیدیم آقا نیما گفت:بزارید وضعیت رو بسنجم بعد برید...
طاها زد تو سرش و پیاده شد!
طاها:یه جوری میگی انگار رئیس جمهور سوار ماشینت بوده!
خندید و کمی دیگه با طاها درمورد خیریه حرف زد و رفت،طاها با دیدنم که هنوز ایستادم تعجب کرد و گفت:چرا نرفتی؟
لبخندی زدم و گفتم:منتظرت بودم!
چشماش برقی زد،اومد جلو و دستامو گرفت و رفتیم داخل برقا همه خاموش بود و حسابی تاریک تاریک بود اتاق ها!
چنگی به لباس طاها زدم و محکم چشامو رو هم فشار دادم از تاریکی زیاد وحشت داشتم و احساس خفگی میکردم،طاها قدمی برداشت ولی من پاهام قفل کرده بود محکم تر لباسشو گرفتم،ایستادو برگشت سمتم و گفت:چیشده؟
گلوم سنگین بود!!
-خیلی تاریکه نمیتونم!
با یه حرکت رو دستاشو بلندم کرد و رفت تو اتاق و برق رو روشن کرد و درو بست،نفس عمیقی کشیدم ولی چشامو هنوز باز نکردم طاها ایستاده بود و من هنوز تو بغلش خواستم چشامو باز کنم ببینم قضیه چیه که ل.باش رو ل.بام قرار گرفت!
همون طور رو تخت دراز کشید و بدون عوض کردن لباس به ثاینه نکشیده خوابمون برد.....
ادامه دارد.............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_70
تعداد مرخصی هام زیاد شده خانم احمدیان بنده خدا خیلی باهام راه میاد ولی خب از وقتی نسیم هم تو مهد استخدام شده خیالم کمی راحت تر شده!
ترنم:آبی...
داشتم رنگارو به ترنم یاد میدادم بچم حسابی ذوق زده شده بود حتی جدیداً هم یاد گرفته بود دوتا کلمه رو کنار هم بگه!
-این چه رنگیه؟
ترنم:چیه؟
به زرد اشاره کردم و گفتم:اگه گفتی!؟
نگام کرد و گفت:اگه گفتی..
خندیدم و محکم بو.سش کردم یهو گفت:زَد....
بعد تند تند دست زد،با کوبیده شدن در ترنم ترسید و محکم بغ.لم کرد هرکی بود خیلی عجله داشت خواستم چادر بردارم که با شنیدن صداش فهمیدم اطهره،با صدای لرزون گفت:ریحانه منم باز کن!
درو باز کردم و رفتم کنار تا بیاد داخل،ایستاد رو به روم سرش پایین بود!
-چطور اومدی تو؟
با لحن آرومی گفت:در باز بود...
خیلی چهره اش رنگ پریده بود.
-چیزی شده؟
همین تلنگری شد تا اشکاش سرازیر بشه،خودشو پرت کرد تو بغ.لم و از ته دل گریه میکرد،ترنم هم تو بغ.لم بود دلش سوخت و بغض کرده بود!
-چیشده عزیزم؟
هیچی نمیگفت و فقط زار میزد،نشوندمش رو مبل و ترنمم گذاشتم زمین براش یه لیوان آب بردم و نشستم کنارش.
-میخوای حرف بزنیم؟بگو چی شده شاید بتونم کمکت کنم!
دستی به صورتش کشید و گفت:بیچاره شدم...من خیلی خرم!خیلی ساده ام...
اخمی کردم و گفتم:این چه حرفیه؟
اطهر:دارم راست میگم من ابله ام خیلی زود گول میخورم!
نگران شدم و دستای سردشو گرفتم تو دستامو گفتم:میشه درست حرف بزنی منم متوجه بشم؟
سرشو انداخت پایین و گفت:من عاشق یکی شدم که فهمیدم خریت کردم بچگی کردم خامش شدم!
باز اشکاش سر باز کرد!!
-چیشده...چیکار کردی؟
اطهر:همایش بهونه بود اون هم دانشگاهیمون بود ولی تغییر رشته داد و اومد تهران...همش پیغام پسغام میفرستاد که میخواد ببینتم باهم حرف بزنیم بعد میاد خواستگاری!
باز سکوت کرد منتظر نگاهش کردم که بعد از کمی مکث گفت:آقاجون اجازه نمیداد بمونم الانم بهانه ای شد که اومد ولی فهمیدم جز یه آشغال عوضی و هوس باز نیست....ریحانه ازم سو استفاده کرد!خواسته های بیجا داشت... تموم پس انداز هامو دادم بهش از رو خریت و دلسوزی ولی...ولی اون با یکی دیگه است ریحانه!!!
اخمی کردم و با ناباوری خیره شدم بهش!!!!
-تموم این رابطه ها الکیه اگه هدفش ازدواج بود چرا خودش نیومد دیدنت ها؟
چشماش حسابی قرمز بود!
اطهر:امروز تو کافه زدم زیر همه چی مچش رو گرفتم ازش خواستم پولامو پس بده ولی...ولی...
-ولی چی؟
اطهر:بهم پیشنهاد داد یه شبو با اونو داداشاش بگذرونم و دوبرابرش رو بهم میده! من خر نفهمیدم منظورش چیه ولی وقتی فهمیدم خواستم از اونجا فرار کنم که این رفیق طاها زد تو دهنش...
با تعجب نگاهش کردم!!!
-کییی؟؟
اطهر:چمیدونم کیه!؟برادر همون دختره ستایشه...
چشام دیگه داشت از جاش میزد بیرون!
-نیماااا؟؟
اطهر:ریحانه....خیلی تحقیر شدم از خودم بدم میاد چقدر خام بودم که به خودش اجازه داد همچین حرفی بزنه....واااییی الان اون پسره فکر میکنه من چه دختر هر.ز.ه ای هستم...
نگران نگاهم کرد و گفت:واییییی یه وقت یه چیزی به طاها نگه....ریحانه یه کاری بکن!
اخم کردم و خیره شدم بهش!
-کارت خیلی اشتباه بود هر اتفاقی هم بیوفته باید پاش وایسی...الانم برات تجربه شده باید یاد بگیری و بفهمی ارزشت خیلی بیشتر از این چیزاس کسی که واقعا بخوادت باید از خانواده ات بخواد وقتی راحت بهت پیشنهاد بده راحت هم ولت میکنه و راحت هم دنبال یکی دیگه میره!!
دستاشو گذاشت رو صورتش و گریه میکرد،بغلش کردم و دستی پشتش کشیدم و شروع کردم به دلداری دادنش!
کمی آروم شده بود که در به شدت باز شد و طاها با چهره برزخی اومد داخل......
ادامه دارد..............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_71
منو و اطهر نگران زل زده بودیم به طاها،ترنم هم انگار متوجه عصبانیت طاها شده بود که نزدیکش نشد!
طاها اخم داشت ولی حرفی نمیزد،دستی به کمرش زد و رو به رومون ایستاد و رو بهم گفت:با ترنم برو تو اتاق...
نزدیکش شدم و دستمو گذاشتم رو سی.نه اش و خیره شدم تو چشماش!
-طاها جان الان عصبانی هستی فعلا آروم باش...
چشماشو بست و دستمو گرفت و گفت:خوبم فقط لطفاً ترنمو ببر...
اطهر نگران خیره شده بود بهم تو چشماش التماس موج میزد!
-یه لحظه بیا بریم تو اتاق!
با جدیت نگاهم کرد و گفت:ازت خواهش کنم؟
چیزی نتونستم بگم نگاهی نگران به اطهر انداختم و ترنم رو بغل کردم بردم تو اتاقش.....
(طاها)
اطهر با چشمای لرزون نگاهم میکرد،تا مرز جنون عصبانی بودم اصلا دلم نمیخواست حرفای نیما رو باور کنم!!!
-ازت انتظار این کار رو نداشتم!
سرشو انداخت پایین و گفت:ببخشید.
-ببخشم؟چیو ببخشم؟میفهمی چیکار کردی؟اگه نیما نبود که الان باید دنبال جنازه ات میگشتیم!
حرفی نزد و فقط سکوت کرد!!!
-همین الان وسایلتو جمع میکنی میری اصفهان....
با تعجب خیره شد بهم!
اطهر:داداش توروخدا....خواهش میکنم التماست میکنم به آقاجون چیزی نگو!
شونه اشو گرفتم و فشار دادم!
-انقدر میترسیدی برای چی همچین کاری کردی هاااا؟؟؟؟....آبرومون رو بردی میفهمی؟؟من باید از دوستم بشنوم خواهرم چیکار کرده و کجا بوده؟؟؟
سری به نشونه تأسف تکون دادم و گفتم:متأسفم اطهر برات...ازت توقع نداشتم من رو اسمت قسم میخوردم!چی برات کم گذاشتن که اینطوری به یکی دیگه پناه بردی؟؟؟
هق هق میکرد و میلرزید!!!
-گریه دیگه فایده نداره شانس آووردی که مشکلی پیش نیومده الانم برو وسایلتو جمع کن خودم میبرمت اصفهان!
اطهر:داداش توروخدا بزار بمونم!
اخم کردم و گفتم:که بیشتر گند بزنی به خودت و آبرو همه ما؟؟
نشست رو زمین و از ته دل گریه کرد.
-گریه کن هروقت سبک شدی پاشو تا بریم!
تنهاش گذاشتم و رفتم تو اتاق پیش ترنم و ریحانه....
(ریحانه)
ترنم رو شکم طاها دراز کشیده بود و خمار خواب شده بود پتو رو کشیدم روشون و خیره شدم به طاها.
-خیلی بهش سخت نگرفتی؟
نگاهش و از سقف گرفت و دوخت بهم!
طاها:اگه از قبل مانعم نمیشدی خیلی بدتر باهاش برخورد میکردم!
-حتی بدتر از اون شب که باهام برخورد کردی؟
شرمنده نگاهم کرد که خودم پشیمون شدم از حرفی که زدم.
طاها:من چندبار بابت اون شب معذرت خواهی کردم!
لبخندی زدم و گفتم:شوخی کردم...تو نمیدونستی حق داشتی!
دستامو گرفت و بوسید!
طاها:شرمنده اتم...
اخم کردم و گفتم:عه دشمنت شرمنده!...حالا واقعاً میخوای ببریش اصفهان؟فردا شب یلداست قراره بریم خونه مرتضی!
سری تکون داد و گفت:میام حتما..
لبخندی زدم و سری تکون دادم.
-لطفا توراه دیگه به اطهر سخت نگیر اون طفلک خودشم فهمیده و پشیمونه!
کلافه دستی به موهاش کشید و سری به نشونه تایید تکون داد،خم شدم و گونه اش رو بوسیدم با تعجب نگاهم کرد و گفت:پاداش کدوم کارم بود؟
خندیدم و گفتم:این که خیلی صبوری کردی،داداش خوبی هستی برای خواهرت،پدر مهربونی هستی برای دخترت...ببین چقدر بغلت احساس آرامش کرد و خوابید!
خیره بود بهم با یه حالت خاصی گفت:برای تو چیم؟
نمیدونستم چی بگم دل میگفت بگو عشق و قهرمان زندگی منی،تکیه گاهی ولی عقل مانع میشد فقط تونستم بگم:مردی قوی و یه حامی قابل اعتمادی...
لبخند تلخی زد که نفهمیدم علتش چیه
طاها:فقط همین؟
سری تکون دادم که گفت:کلا ناامید شدم!
-چرا؟
روشو برگردوند و چیزی نگفت.....
ادامه دارد...........................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_72
حسابی هیجان زده بودیم چون هم جمعه بود و هم طاها نبود از صبح اومده بودم پیش نسیم تا کمکش کنم،ستایش هم تا غروب بود و رفت که برن مهمانی!
نسیم:واایی استرس دارم.
چنگی زد به لباسم منم هیجان داشتم از قبل به مامان اینا گفتم که بیان اینجا این ویلا برای طاهاست،دیگه تقریبا نزدیک بودن!
مرتضی:طاها کی میاد؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:ساعت ۳ راه افتاده الان ساعت هفته اگه خدا بخواد دو ساعت دیگه میرسه!
مرتضی:پس وقت داریم...
سری تکون دادم و همین حرفش باعث شده بود که استرسم دو چندان بشه،۲۷ آذر تولد طاها بود گفتم امشب که همه دور همیم براش تولد بگیریم!
بلاخره مامان اینا اومدن همه هول شده بودیم
نسیم:واااییی الان چیکار کنم؟
مرتضی هم خشکش زده بود هرسه تامون بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده،دست نسیم رو از بازوم جدا کردم و گفتم:شما باشید من میرم باز میکنم!
سری تکون دادن،روسریمو مرتب کردم و درو باز کردم و رو تراس ایستادم تا بیان با خنده به دور و بر نگاه میکردن.
رها:دم طاها گرم عجب جایی!!
خندم گرفته بود با خنده باهاشون سلام و احوال پرسی کردم!
بابا:طاها کجاست دخترم؟
-جایی کار داشت ولی میاد...بفرمایید داخل!
درو باز کردم و صبر کردم که برن داخل،از شدت هیجان ضربان قلبم بالا بو همه با دیدن مرتضی و نسیم خشکشون زده بود و با تعجب نگاهشون میکردن!!!
مرتضی:سلام...
رها گل رو زد تخت سی.نه مرتضی و با گریه خودشو انداخت تو بغلش،مرتضی سرشو بو.سید و گفت:چقدر عوض شدی تو!
بابا و آقاجون نسیم و بغل کردن و حسابی قربون صدقش رفتن.
پارسا:وای خانم مربی زندایی منه؟...آخجوووون.
خندیدم و لپاشو کشیدم و گفتم:شما دیگه از سال بعد باید مدرسه بری!
لباشو آویزون کرد و گفت:نمیرم میام پیش شما درس یاد میگیرم!
خندیدم و رفتم سمت ترنم و نیلماه که با تعجب نگاهمون میکردن.
-اینم نوه خوشگلتون!!
رها جیغ کشید و محکم بغلش کرد.
رها:چقدر شبیه منه!!!!
همه زدن زیر خنده...
نسیم:چقدرم که عمه هاش خودشیفته ان...
رها:تا چشات دراد.
مرتضی خم شد تا پای مامان رو ببوسه ولی مامان اجازه نداد،مرتضی از بچگی پای مامانو میبوسید و میگفت جاش تو بهشته،بابا هم خیلی گرم بغلش کرد از چشمای لرزونش معلوم بود که حسابی دلتنگشون بوده....
نسیم:عزیز جون کجاست؟
همه غمگین چشم دوختیم بهشون عزیزجون دوسالی بود که از پیشمون رفته بود و ما اصلا بهشون خبر ندادیم،بمیرم چقدر مرتضی گریه کرد!
آقاجون دستی پشتش کشید و گفت:ببخش بابا من نخواستم بهت خبر بدن چون تو هزار جور تو اون شهر غریب کار داشتی و نمیتونستی از اونجا کاری کنی!
کمی دیگه همدیگه رو بغل کردن و نشستن دور هم و فضا پر از شوخی و خنده شد،رها مشغول پر کردن چایی تو استکانا بود
رها:خب چه خبر؟خوش گذشت اونور؟
نسیم:چه خوشی؟جای غریب خوشی داره؟
خندید و سریع برگشت سمتمون و چشاشو ریز کرد و گفت:ریحانه تو خبر داشتی؟
خندیدم و سرمو به نشونه تایید تکون دادم
رها:بیشعورا انقدر غریبه بودم؟
نسیم:دیگه خواستیم سوپرایز شید!
رها:بخوره تو سرت...طاها کو ریحان؟
-رفت خواهرشو برسونه میاد!
رها با تعجب نگاهم کرد و گفت:کی رفت؟؟؟کی میخواد بیاد؟
خندیدم و گفتم:دیروز رفت الان تو راهه...وایییی راستی تولدشه میخوام تولد بگیریم براش!
رها حرصی نگاهم کرد و گفت:الان باید بگی؟؟
نسیم:نه کیک و اینا خریدیم!
رها:کیک بخوره تو سرتون براش چیزی نخریدیم که!
-اوو ول کن توام انگار بچه دوساله اس!
نسیم تایید کرد و سینی چایی رو گرفت و برد تو اتاق.......
ادامه دارد............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_73
(طاها)
بدون اینکه لحظهای توقف کنم مستقیم تا تهران رانندگی کردم تا به موقع برسم و دقیقا هم موفق بودم ساعت نه و پنج دقیقه بود که دم ویلا مرتضی نگه داشتم!
ماشین امید نشون دهنده این بود که اومدن،زنگ زدم ولی در کمال تعجب دیدم در بازه آروم لای در و باز کردم و رفتم داخل همه جا سوت و کور بود یعنی رفتن جایی؟ولی ماشینشون که هست!
کمی تو حیاط ایستادم تا ببینم کسی میاد بیرون یا نه ولی کسی نیومد یه یاالله گفتم و از پله ها رفتم بالا برقا همه خاموش بود چند ضربه به در زدم که دیدم این درم بازه،درو باز کردم و رفتم داخل کامل درو نبسته بودم که برقا روشن شد و صدای دست و جیغ رفت بالا!
با تعجب بهشون خیره بودم اولین نفر مرتضی اومد سمتم و بغلم کرد!!
مرتضی:تبریک داداش انشاالله عمرت بلند باشه و سایه ات رو سر خانوادهات!
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم همه به نوبت بهم تبریک گفتن بغض کرده بودم باورم نمیشد یادشون باشه چون سه روزی از تولدم گذشته بود حتی دیروز که خونه خودمون بودم کسی یادش نبود،بعد از این همه مدت تنها بودن این اولین باری بود که تولدم رو کنار افرادی که دوستشون دارم هستم و دورم شلوغه!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:ای بابا شرمندم کردید واقعا ممنونم!
امید:بسه بزار کنار این تعارفات رو دیگه اینا همه تبریک دست خالیه!
آبجی رها:راست میگه این خواهر من همه کارا رو یهویی انجام داد والا ما بیشتر از تو غافلگیر شدیم.
نگاهی به ریحانه انداختم و لبخندی به روش زدم،ترنم تو بغلش بود و دست میزد رفتم نزدیکشون و پیشونی ترنم رو بوسیدم و بغلش کردم و خیره شدم تو چشمای ریحانه که خجالت کشید و سرشو انداخت پایین!!!
-چطوری این همه محبت و عشقت رو جبران کنم؟!
سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت،آقاجون دستی به شونم زد و گفت:فقط خوشبختش کن!
لبخندی زدم و سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
مرتضی:آقا بفرمایید بشینید بریم سراغ بقیه برنامه!
خندیدیم و نشستیم رو مبل!!
مادرجون:الهی همیشه زنده باشی پسرم!
ازش تشکر کردم و دستاشو گرفتم ببوسم که اجازه نداد،ریحانه با چایی و شیرینی اومد نزدیکم و خواست خم شه چایی رو بزاره جلوم که نزاشتم و از دستش گرفتم،مرتضی خندید و گفت:ریحانه فیلمشه یا تو خونه هم همینه؟
ریحانه با خنده و لحن شیطنت آمیز گفت:نه فیلمشه!
همه زدن زیر خنده،مرتضی آستیناشو داد بالا و گفت:الان به حسابش میرسم...
آبجی رها:لطفاً به حساب امیدم برس باز طاها فیلم بازی میکنه ولی امید حتی سناریو هم نداره!
باز همه زدن زیر خنده،مرتضی اینبار دست برد پاچه شلوارشو بکشه بالا که نسیم خانم گفت:آقا مرتضی شما هم دست کمی نداریااااا...
ریحانه:بابا داداشم دیگه چیکار کنه؟دیگه خودش میره چایی میاره که!
پدرجون:ای بابا بسه خجالت داره واقعاً،جلو بزرگترا دارید اینارو میگید!
آبجی رها:نه پدر من همه که مثل شما آقا و مهربون نیستن خودتونو دیدید فکر میکنید شوهرای ماهم مثل شمان؟نه اصلا همون یه دونه بودی که خداروشکر نصیب مامانم شدی!
همه داشتیم از خنده منفجر میشدیم ولی جلوی خودمونو گرفته بودیم!
مادرجون:نه مادر باز یکی فیلم بازی میکنه،یکی خودش چایی میاره،یکی سناریو نداره پدرتون نیاز داره یکی وایسه بادشم بزنه!
با این حرف مادرجون همه ترکیدن از خنده و دلاشونو گرفتن و از ته دل خندیدن!
آقاجون:دست شما درد نکنه دیگه قشنگ تربیت مارو زیر سوال بردید!
مادرجون خندید و معذرت خواهی کرد و گفت:ولی به خدا حقیقت همینه شما که همیشه کنارمون هستید میبینید!
امید:کظم قیض کنید درست نیست شب به این قشنگی خراب بشه...
همه تایید کردن و ریحانه دوربین به دست ایستاد و گفت:همه جمع بشید عکس بگیریم! امشب قراره تموم لحظات و ثبت کنم...
از همه جهات عکس میگرفت یه بار دسته جمعی بعد از بزرگترا،بعد بچه ها،زوج ها کلا مشغول بود و پر از انرژی وصف نشدنی اولین بار بود میدیدم اینطور از ته دل میخنده و شاده!
مرتضی دستی زد پشتمو و رو به ریحانه گفت:بشین کنار شوهرت بسه حالا بده من عکس بگیرم!
ریحانه اول مردد مونده بود ولی بعد قبول کرد و نشست کنارم،کمی فاصله داشت جا به جا شدم و کاملا نزدیکش نشستم و دستامو دور شونه هاش حلقه کردم باز ضربان قلبش بالا بود دوست داشتم بدونم این از هیجانه یا اضطراب!
ریحانه ترنمم بغل گرفت و سه تایی هم عکس گرفتیم این دومین عکسی بود که بعد از کربلا گرفتیم.....
(ریحانه)
درو باز کردم و ایستادم کنار تا طاها بره داخل،کمی مکث کرد که خندیدم و گفتم:احترام شما برای من ثابت شده ولی الان بچه بغلته برو تو!
خندید و سری تکون داد و ترنم رو برد تا بزاره تو اتاقش،منم رفتم تو اتاق تا قبل از اومدنش لباسامو عوض کنم خیلی سختم بود جلوش اینکارو بکنم همینقدر که شبا کنارش میخوابیدم به اندازه کافی خجالت میکشیدم....
ادامه دارد...........................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_74
سریع دکمه مانتوم رو باز کردم و دنبال پیراهنم میگشتم که طاها اومد داخل زیر مانتوم یه تیشرت جذب داشتم سریع دو طرف مانتوم رو به هم نزدیک کردم و دستپاچه گفتم:میشه...میشه یه لحظه بری بیرون من لباسامو عوض کنم؟
طاها:خب عوض کن!
-آخه...آخه...اینطوری سختمه!
سرشو انداخت پایین و گفت:من شوهرتم ریحانه چرا نمیخوای اینو قبول کنی؟
انگار یه چیزی تو قلبم فرو ریخت!
-اینطوری نیست قبول نداشته باشم ولی خب خجالت میکشم!
سری تکون داد و رفت سراغ کمدش و گفت:نگاهت نمیکنم تو لباستو عوض کن!
پیراهن و شلوار راحتیم رو برداشتم و خواستم از در برم بیرون که دستاشو گذاشت رو دستم و مدتی خیره شد تو چشمام و گفت:کاش میتونستم کاری کنم که واقعاً منو قبول کنی!
دستامو از رو دستگیره جدا کرد و خودش رفت بیرون،بغض کردم خیلی ناراحت شدم یعنی انقدر رفتارم بد بود؟خدا کنه دوباره قهر نکنه واقعاً تحملش رو ندارم...
تکیه دادم به در و خیره شدم به عکسمون که تو بین الحرمین گرفته بودیم،بزرگش کرده بود و زده بود به دیوار هروقت ازش میخواستم عکس نرگس رو هم بزاره قبول نمیکرد!
از فکر اومدم بیرون و سریع لباسامو عوض کردم،باید از طاها معذرت خواهی میکردم دلم نمیخواست از دستم ناراحت باشه...
نگاهی به خودم تو آینه انداختم موهامو باز کردم و دوباره بستمش از اون روزی که بهم گفته بود روسری سرم نکنم دیگه نذاشتم ولی خب کمی سختم بود،پیراهن بافت کرم رنگ که قدش تا بالای زانوم بود تنم کرده بودم کلا لباسایی که جلوش میپوشیدم بلند بودن!
درو باز کردم و رفتم بیرون اول سری به ترنم زدم و لباساشو عوض کردم و بعد از مرتب کردن رختخوابش از اتاقش اومدم ییرون،طاها جلوی تلویزیون نشسته بود آروم نزدیکش شدم و پشتش ایستادم و صداش کردم ولی جوابی نداد.
-طاها قهری؟
باز چیزی نگفت،ایستادم جلوش که دیدم چشماش بستس یعنی خوابیده؟دستی جلوی صورتش تکون دادم ولی عکس العملی نشون نداد!نشستم رو میز عسلی رو به روش خیره شدم بهش ناخودآگاه لبخندی نشست رو لبم و اشک تو چشمام جمع شد هرچی بیشتر میگذره،هرچی بیشتر نگاهش میکنم میبینم واقعاً دلبسته اش شدم و عاشقشم!
نفس عمیقی کشیدم و به سقف خیره شدم تا اشکام نریزه وقتی بهش غلبه کردم دوباره خیره شدم بهش،آروم دستمو گذاشتم رو صورتش کمی تکون خورد و لرزید ولی چشماشو باز نکرد فکر کردم چون دستام سرده اینطور شده ولی وقتی دستشو گذاشت رو دستام فهمیدم بیداره!
استرس گرفتم و هیجان عجیبی داشتم ضربان قلبم بالا بود دلم میخواست حسابی بغلش کنم و صدای قلبش رو بشنوم ولی نمیتونستم بهش بگم...
-خواب نبودی؟
جوابی نداد،دلم گرفت.
-قهری؟
طاها:قهرم!
-باور کن خجالت میکشم من حتی جلوی بابام هم لباس عوض نک...
چشماشو باز کرد و انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لبام و گفت:ازت توضیح خواستم؟
-پس چرا قهری؟
طاها:اینکه هنوز قبولم نکردی...اینکه هنوز ازم فرار میکنی!
سرمو انداختم پایین،دستمو از رو صورتش برداشت و گفت:برو بخواب!
با تعجب نگاهش کردم که اونم نگاهم کرد میخواست بدون اون بخوابم؟نمیتونستم واقعا بد عادت شده بودم شبا با عطر تنش و صدای نفس هاش میخوابیدم دیشب هم که نبود اصلا خوب نخوابیدم!
نمیدونم چی تو چشمام دید که گفت:باشه میام پیشت ولی کنارت نمیخوابم!
قلبم تیر کشید و گلوم سنگین شد نتونستم خودمو نگه دارم و همونطور که خیره بودم بهش اشک از گوشه چشمام سر خورد رو صورتم،دستاشو مشت کرد و کوبید رو پاهاش که من جاش دردم گرفت.
طاها:گریه نکن لعنتی!چرا برای من بی ارزش گریه میکنی؟چرا سردرگمم میکنی؟
دستمو گذاشتم رو دهنم و پا شدم و رفتم تو اتاق و درو بستم همونجا پشت در نشستم و گریه کردم....
ادامه دارد..........................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_75
دستگیره در کشیده شد پایین ولی چون پشت در بودم نتونست درو باز کنه،آروم گفت:بزار بیام تو!
از جام بلند شدم و ایستادم اونم درو باز کرد و اومد داخل با دیدنم چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و گفت:دیگه برام مهم نیست چی پیش بیاد یا چه فکری بکنی فقط یه سوال ازت میپرسم....
منتظر نگاهش کردم کمی مکث کرد و گفت:دوسم نداری؟
از سوالش جا خوردم چی باید میگفتم؟نفسم بند اومده بود و مات و مبهوت نگاهش میکردم نمیدونم از سکوتم چی برداشت کرد که سری تکون داد و گفت:میدونستم از همون اول میدونستم تو قلبت هیچ جایی ندارم،باشه هر تصمیمی بگیری بهش احترام میزارم بخوای بری جلوتو نمیگیرم با ترنم برای همیشه از اینجا میرم که جلو چشمات نباشم!
رسماً با حرفاش داشت نابودم میکرد نفس کشیدن یادم رفته بود و زبونم قفل کرده بود وقتی دید چیزی نمیگم از اتاق رفت بیرون داشتم خفه میشدم نفسم بالا نمیومد حرفاش برام خیلی سنگین بود و مثل بمب تو مغزم منفجر شد داشتم میخوردم زمین که دستمو گرفتم به میز تا نیوفتم ولی تعادلم بهم خورد و افتادم زمین موقع افتادن دستم به لیوان خورد و با صدای بدی خورد شد!
به لباسم چنگ زدم و تلاش میکردم نفس بکشم ولی نفسم بالا نمیومد طاها سراسیمه درو باز کرد و اومد داخل با دیدنم بلندم کرد و میگفت که آروم باشم و نفس عمیق بکشم ولی نمیتونستم!!
طاها:الهی فدات بشم چیزی نیست نفس بکش...خدایا چیکار کنم!
حس میکردم هر آن قلبم وایمیسه که با سیلی که طاها بهم زد به خودم اومدم و به سرفه افتادم،نفسم برگشت و پشت هم نفس عمیق میکشیدم چنگ زدم به لباسش و گفتم:م...م...من...دد...دو...س...ست...دا...ا..رم!
محکم تو بغلش فشارم داد و گفت:معذرت میخوام،غلط کردم وای خدایا منو ببخش.... منم دوست دارم عزیزم منم دوست دارم!توروخدا فقط آروم باش...
اشکامو پاک کرد و عمیق چشمامو بوسید و دوباره دستاشو دورم حلقه کرد،قلبم آروم گرفته بود خوشحال بودم که دوسم داره خداکنه این حسش واقعی و پایدار باشه نه اینکه برای جایگزین کردنم جای نرگس باشه!
سرمو گذاشتم رو شونه هاش که توجهم از پشت سرش به قرمزی خون که کف اتاق بود جلب شد باز قلبم فرو ریخت!از بغلش اومدم بیرون و نگران خیره شدم بهش که اونم ترسید!
طاها:حالت خوب نیست؟
خیره شدم به پاهاش زانوهاشو دقیقا گذاشته بود رو خورده شیشه های لیوان و حسابی زخمی شده بود رد نگاهمو گرفت و متوجه قضیه شد و زد زیر خنده با چشمای لرزون نگاهش کردم که دستاشو گذاشت رو صورتم و گفت:ببین چیکار کردی باهام که اصلا متوجه اینا نشدم!
خیلی خونریزی داشت با بغض گفتم:بلند شو برات پانسمان کنم!
طاها:خوبم خودم درستش میکنم!
جدی نگاهش کردم که خندید و گفت:آره اتفاقا خیلی درد میکنه!
پا شدم و از تو آشپزخونه باند و گاز و بتادین برداشتم و برگشتم تو اتاق،پارچه تمیز برداشتم و خونارو از رو زمین پاک کردم و یه پارچه دیگه زیر پاهاش پهن کردم و شلوارشو کشیدم بالا زخم پاهاش خیلی عمیق بود با دیدن زخمش اشکام دوباره سر باز کرد،طاها دستامو گرفت و گفت:خدا شاهده که دیدن اشکای تو برام دردناک تره!
دستمو از دستاش کشیدم بیرون و پاهاشو ضد عفونی کردم و بستم!
-مطمئنی...که...که بخیه نمیخواد؟
طاها:باور کن خوبم ریحانم!
سرخ شدم سرمو انداختم پایین دستامو گرفت و منو کشید سمت خودش سرمو که بالا آووردم صورتش کاملا نزدیک صورتم بود داشتم ذوب میشدم که با قرار گرفتن ل.باش روی ل.بم این آتیش شعله ور تر شد!
اینبار منم باهاش همکاری کردم فشارم داد به خودش و همونطور گذاشتم رو تخت و کنارم دراز کشید میدونستم امشب چیز دیگه انتظارمو میکشه قراره پا تو دوره جدید زندگیم بزارم و مخالفتی هم نداشتم چون عاشقانه دوستش داشتم.....
ادامه دارد...........................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_76
طاها:ترنم بشین یه جا آخه من چطوری جورابتو بپوشم؟!
ترنم ورجه وورجه میکرد و طاهام پشت سرش میرفت تا جورابش رو بپوشونه،سری به نشونه تأسف تکون دادم و از آشپزخونه اومدم بیرون.
-بده من میپوشونم براش...یه بار اومدی براش لباس بپوشونیا نگاه کن توروخدا چیکارش کردی؟آستیناش که آویزونه،کلاهش که برعکسه،شلوارشم که کجه....
جورابو گرفتم بالا و گفتم:اینم که نپوشوندی!
خندید منم خندیدم و دستمال سفره رو دادم دستش و گفتم:لباس بچه رو که نتونستی بپوشونی امیدوارم سفره بتونی جمع کنی.
طاها:تقصیر من نیست این ورجه وورجه میکنه!
خندیدم و گفتم:باشه تو راست میگی برو دیر شد باید بریم!تو رئیسی دیر بری چیزی نمیشه من یه کارگر ساده و مظلومم!
خندید و با پارچه زد تو سرم و گفت:استعفا بده بیا پیش خودم بشو رئیس!
ترنم خندید که منم خندم گرفت و گفتم:بیا تحویل بگیر بچه هم از حرفت خنده اش گرفت!
طاها خیلی جدی ایستاد و گفت:من کاملا جدی گفتم...اونجا که زنداداشت و ستایش خانم و مربی های دیگه هستن من نیرو کم دارم از وقتی اون خانم سعیدی رفت جاشو خالی گذاشتیم!
اسمش آشنا بود داشتم فکر میکردم اسمشو کجا شنیدم که طاها گفت:ادم خوبی نبود بهش فکر نکن!
شونه ای بالا انداختم پیشنهادش برام عجیب بود بدمم نمیومد کنارش کار کنم،جوابی بهش ندادم و مشغول مرتب کردن لباس ترنم شدم از او آشپزخونه با صدای تقریباً بلندی گفت:سکوت علامت رضایته؟
خندیدم و گفتم:دارم فکر میکنم!
طاها:خدایی یعنی پیشنهادم خوب بود!
جیغ خفه ای کشیدم و کمی رفتم عقب که زد زیر خنده!
-وای زهرم ترکید کی اومدی اینجا؟
طاها:نه مثل اینکه پیشنهاد وسوسهانگیزی دادم!
چشم غره ای بهش رفتم و ترنم رو دادم بغلش
-وسوسه انگیز نبود ولی جای تامل داشت،تا من حاضر میشم کفش بچه رو بپوشون ببینم بلدی!
طاها:حالا دیگه تا این حد هم دست کم نگیر منو!
-ببینیمو تعریف کنیم...
چادر و کیفم رو از اتاق برداشتم و اومدم بیرون نگاهی به ترنم انداختم و سری به نشونه تایید تکون دادم!
-نه خوبه بلدی امیدوارم شدم...
چشمکی زد و درو باز کرد و اول ایستاد تا من برم دست ترنم رو گرفتم و از خونه اومدیم بیرون!!
طاها:بیا باهم بریم پیش خانم احمدیان صحبت کنیم!
خندیدم و گفتم:مگه مدرسه است؟
خندید و چیزی نگفت!
-اصلا شاید نخوام بیام...
طاها با تعجب نگاهم کرد و با قیافه آویزون گفت:میای من روت حساب باز کردم.
-این که اسمش پیشنهاد نیست داری زورم میکنی!
خندید و گفت:نه خیر نیست!اگه زوری بود همین الان گازشو میگرفتم میرفتیم خیریه.
دلم میخواست اینکارو بکنه ولی چیزی نگفتم و فقط به فکر خودم خندیدم،دم مهد نگه داشت و بعد از بوسیدن ترنم بلاخره اجازه داد پیاده بشیم!
طاها:ریحانه...
برگشتم سمتش و گفتم:جانم!؟
دستشو گذاشت پشت گردنمو پیشونیمو بوسید و گفت:حالا برو...
شوکه شدم و ماتم برده بود دستی جلو چشام تکون داد و گفت:کم کم باید عادت کنی بهش!
به خودم اومدم و لبخندی زدم و گفتم:مراقب خودت باش!
سری تکون داد و گفت:شمام همینطور...
لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم طاهام صبر کرد تا ما بریم داخل،به محض ورودمون پارسا بدو بدو اومد سمتمون و گفت:خاله....خاله ستایش میخواد عروس بشه!
با تعجب نگاهش کردم و زدم زیر خنده!
-آخه کی میاد اونو بگیره؟
نسیم:پارسااااااااااااااا بزار دو ساعت از اینکه بهت گفتیم بگذره بعد برو بگو!
خندیدم و ترنم رو گذاشتم پایین و سفارش کردم که خرابکاری نکنن هرچند چشام آب نمیخورد،از پله ها رفتم بالا و روبه روی نسیم ایستادم
-قضیه چیه؟
نسیم:مثل اینکه دیشب تو مهمونی از ستایش خواستگاری کردن!
زدم زیر خنده و گفتم:خدایی؟؟وااااییی فکر میکردم حالا حالا میمونه این!
نسیم خندید و گفت:حالا که رفت!
-کجاست الان؟
نسیم:رفته برای آزمایش!...ببینم رنگ و روت چرا پریده خوبی؟
دستامو گذاشتم رو صورتم و گفتم:آره خوبم چطور مگه؟
نسیم:قیافت رنگش شده مثل گچ دیوار...
سرمو انداختم پایین و برای فرار از نگاهش خواستم برم تو اتاق که نذاشت و دستمو گرفت و گفت:آرهههه؟!جان من بگو آره ریحانه؟
همونطور که سرم پایین بود سری به نشونه تایید تکون دادم که جیغ کشید و بغلم کرد!
نسیم:دیدی گفتم دیدی عاشقته؟؟
ادامه دارد.............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_77
-زبونت رو موش خورده؟
نسیم از شدت خنده قرمز شده بود حتی بچه ها هم نشسته بودن و زل زده بودن به ستایش خندیدم و سرمو بردم پایین و گرفتم جلو صورتش که خندید!
-بهت نمیاد خجالت بکشیاا!
ترنم اومد سمت ستایشو بغلش کرد و محکم فشارش داد که بیشتر خودش فشار خورد ستایش ضعف کرد براش و محکم بوسش کرد که ترنم جیغ کشید و گفت:اه بسشه بد!
ستایش:جانم؟اینارو مامانت یادت داده؟
دست ترنم رو گرفتم کشوندم سمت خودم و نشوندمش رو پاهام.
نسیم:بسه دیگه طفره نرو تعریف کن قضیه چیه؟
ستایش دوباره سرخ شد و سرشو انداخت پایین که باعث شد همه بزنیم زیر خنده!
پارسا:برم تخم مرغ بیارم املت درس کنیم؟
ستایش با تعجب نگاهش کرد و گفت:خدایا بچه های این دوره و زمونه دم دراووردن برو بیرون ببینم....
پارسا جدی نشست رو صندلی و گفت:نمیخوااام دم عروسیته مریض میشم بیرون سرده!
ستایش:بچه پررو از کجا معلوم اصلا تورو دعوت کنم!
پارسا:دعوتم اصلا اصل کار منم ساقدوشتم...
ستایش:زیادیت نکنه؟
پارسا:نه بهت خبر میدم...
ستایش:نیم وجبی!
از شدت خنده دل درد گرفته بودیم نیلماه و ترنم که نمیفهمیدن قضیه از چه قراره ولی با خنده ما میخندیدن بعد از کلی خندیدن ستایش بلاخره شروع به حرف زدن کرد!!
ستایش:خب از کجا بگم؟
نسیم:اه ضد حال بعد از این همه میگم میگم میگی از کجا بگم؟
ستایش چپ چپ نگاش کرد و گفت:وقتی از خونه شما برگشتم مستقیم رفتم خونه عمو احمد اینا...
-دوست بابات دیگه؟
ستایش:من عمو دارم؟؟؟؟
نسیم:خب حالا بقیه رو بگو!
پارسا:بقیه نداره که دیدنش پسندیدن و دیگه لی لی لی لیییی!!
نسیم کلاه نیلماه رو پرت کرد سمت پارسا که اونم جا خالی داد!!
نسیم:پارسا یه بار دیگه حرف بزنی پرتت میکنم بیرون!
پارسا:خیلی بد اخلاقیا...
نسیم:همینه که هست...موندم به کی رفته این!
پارسا:مامانم که میگه دایی مرتضی!
نسیم حرصی نگاهش کرد که گفتم:پارسا خاله اذیت نکن دیگه!
سری تکون داد و دستشو زد زیر چونش و خیره شد بهمون و ماهم خیره به ستایش
ستایش:هیچی دیگه از وقتی رفتم بحثشون شده بود ازدواج و نمیدونم سن ازدواج نباید دیر بشه و چه و چه و چه که نگو همه اینا مقدمه ای برای خواستگاری از منه...
باز ساکت شد نسیم کنجکاو با چشمای درشت نگاهش میکرد!!
نسیم:خب خب؟
ستایش با خنده گفت:هیچی خاله هدیه و عمو احمد منو برای پسرشون پوریا خواستگاری کردن...
نسیم:وویییی دوست داشت؟
سری تکون داد و گفت:خودش که اینطوری میگه خیلی هم پیگیر بوده ولی من بهش خیلی اهمیت نمیدادم!
پارسا:فیلمشه چاخان میگه...
این بار باهاش موافق بودیم و زدیم زیر خنده
نسیم:تبریک میگم واقعاً ایشالا خوشبخت بشید...
ستایش:مرسی...
بغلش کردم و گفتم:تبریییییک بد اخلاق من!!!
ستایش خندید و زد زیر گریه!
نسیم:اووو حالا دیگه هندیش نکن...
ستایش:هنوز باورم نمیشه!
خندیدم و گفتم:ماهم باورمون نمیشه یکی بلاخره پیدا شد گرفتت...
نسیم:تو همچین ذوق نکن فعلا بلا تکلیف تر از این تویی!
چشم و ابرو اومدم و به بچه ها اشاره کردم پارسا خیلی تیز بود دیگه بزرگ شده بود و همه چیز رو میفهمید...
ستایش:بچه ها خواهشاً بیاید کمکم خب؟
نسیم:نمیبینی وضعمونو؟ما همه بیاییم کی مهد بمونه؟بچه هامونو کی نگهداره؟مادر من که قزوینه،مادرجون که بخواد هم نیلماه رو نگه داره هم ترنم رو که کارش درومده...
ستایش:من اینا حالیم نیست جز شما رفیق دیگه ای ندارم باید بیاید...رفیق نیمه راه نشید فوقش یکیو میدید رها نگه داره...
-چه جوک میگی؟رها همینقدر هنر کنه بچه خودشو نگهداره!!!....در ضمن شاید استعفا بدم از اینجا...
ستایش و نسیم با تعجب نگاهم کردن و گفتن:چـــــــــــــی؟؟؟؟
نسیم:بیخود کردی!!!
ستایش:چرا برای چی؟
-طاها گفته برم خیریشون...
نسیم:اها پس بگو موقعیت عالی به خانم پیشنهاد شده!!!!
تایید کردم که جفتشون چپ چپ نگام کردن
ستایش:هرجا میری برو ولی باید برای کمکم بیای!!!
ادامه دارد............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_78
پشت در حمام ایستادم و در زدم
-طاها دیر شد بدو!!!
درو باز کرد و از لای در با سر و صورت کفی گفت:جانم؟
سرخ شدم و سرمو انداختم پایین!
-دیر شده یکم سریعتر!
طاها:باشه باشه...
رفت تو و درو بست نفس عمیقی کشیدم و زدم تو سرم و جلو آینه ایستادم و دستی به لباسام کشیدم یه پیراهن کرم بلند ساده که کاملا پوشیده بود و قسمت شونه اش تا نزدیک سینه منجاق دوزی شده بود پوشیده بودم لباسم با ترنم و طاها سته پیشنهاد خود طاها بود دیروز برای اولین باهم رفتیم خرید و حتی این لباسامونم خودش انتخاب کرد واقعا خوش سلیقه بود!
ترنم رو به زور گرفتم تو بغلم و موهاشو شونه کردم و بستم،لباس ترنمم تا بالای زانوهاش بود و کرم رنگ و آستیناش پفی رو کمرشم پاپیون داشت و دامنش تور بود محکم بوسش کردم و فشارش دادم.
-شییه فرشته ها شدی نفس من!!!
ترنم خندید و به تقلید از من محکم لباشو رو گونم فشار داد و گفت:فهشته تدی...
خیلی تلاش کردم جیغ نزنم از شیرین زبونیش
طاها:بله دوتا فرشته خوشگل...
خندیدم و از تو آینه خیره شدم بهش داشت موهاشو خشک میکرد.
-ببین چقدر خدا دوست داره!
طاها خندید و سری تکون داد و گفت:شکرش واقعاً..
به ساعت اشاره کردم و گفتم:دیر شد مطمئن باش ستایش کلی غر میزنه....
طاها:سریع آماده میشم زمان بزار...
-پنح دقیقه ها!
خندید و سری تکون داد و شروع کرد به لباس پوشیدن،از اتاق اومدم بیرون اصلا هم سختش نیست که ما تواتاقیم واقعا که!
آقا بعد از ۱۵ دقیقه بلاخره رضایت داد تا از اون اتاق دل بکنه قشنگ دیگه تا بخوایم بریم دیر میشه،با خنده ایستاد جلوم و گفت:شرمنده دیگه...
سری به نشونه تأسف تکون دادم و ترنم رو دادم بغلش و چادرمو سرم کردم و از خونه زدیم بیرون نسیم و رها ۳ بار زنگ زدن تا ببینن کی می میرسیم افتاده بودیم تو ترافیک!
-اوووو همینو کم داشتیم...
طاها خیلی خونسرد گفت:اشکال نداره دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه...
-بله درسته ولی نه اینکه بدونی جایی دعوتی بعد تا آخر بمونی خیریه!
طاها:نیرو کم دارم نیما که نبود شمام که هنوز تصمیم نگرفتی همه کارا افتاده بود گردن من چیکار میکردم؟
جوابی نداشتم بدم حق داشت واقعا،بعد از ۴۵ دقیقه تاخیر بلاخره رسیدیم با ورودمون همه برگشتن و به ما نگاه میکردن ستایش با قیافه برزخی خیره شد بهم عاقد با دیدنمون لبخندی زد و گفت:مثل اینکه بلاخره اونی که منتظرش بودید اومده اگه اجازه بدید شروع کنیم.
قبل از اینکه عاقد شروع کنه رفتیم نزدیکشون و ستایشو بغل کردم و براش آرزوی خوشبختی کردم!!
ستایش:مرسی که زود اومدی!
خندیدم و خواستم جوابشو بدم که طاها گفت:معذرت میخوام ستایش خانم تقصیر من بود دیگه برادرتون امروز نیومد خیریه من مجبور شدم کارا رو ردیف کنم...
سری تکون داد و گفت:خواهش میکنم.
پشت سرشون ایستادم و یه طرف پارچه رو بالای سرشون رو من نگه داشتم حسابی خوشحال بودم براش خیلی بهم میومدن وقتی بله رو گفت بغضم گرفت ولی سعی کردم پشت لبخندم پنهون کنمش،سرمو که بالا آووردم با طاها چشم تو چشم شدم لبخند رو لباش بود و بهم نگاه میکرد!
نسیم اومد نزدیکم و دم گوشم گفت:خیلی خوشگل شدی آقاتون نگاهت میکنه!
خندید و زدم تو سرش.
مرتضی:به به آبجی خانم چه خانوادگی ست کردید میترسید گم بشید!
خندیدم و گفتم:خودتونم که ست کردید...
نگاهی به لباساش انداخت و وقتی دید حق با منه سکوت کرد و رفت پیش طاها و نیما و داداش امید و حسابی گرم صحبت شدن!
رها:ایشالا عقد خودت خواهر خوشگلم...
با تعجب نگاهش کردم اول متوجه حرفش نشدم ولی بعد شرمگین سرمو انداختم پایین!
نسیم:ایشالااا اون روزم که دیر نیست.
رها:چطور مگه کسیو براش زیر سر داری؟
نسیم:این چه حرفیه میزنی رها؟طاها شوهرشه دیگه...
رها:چه...بزار بچش بزرگ بشه میبینی شوهرش کیه...
نسیم:زود قضاوت نکن خودتم خوب میدونی آقا طاها چقدر مرد خوبیه و ریحانه رو دوست داره...
رها سری تکون داد و چیزی نگفت،باورم نمیشد خواهرم داره این حرفا رو میزنه،نسیم دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:بهتره بریم پیش آقایون....
لبخندی زدم و رفتیم پیش بقیه نسیم نشست کنار مرتضی و منم بین اونو طاها نشستم و خیره شدم به میوه رو میز،طاها سرشو نزدیک گوشم آوورد و گفت:ترنم کجاست؟
نگاهش کردم و گفتم:مامان بردتشون...
سری تکون داد و گفت:میوه پوست بکنم برات؟
لبخندی زدم و گفتم:نه فعلا چیزی نمیخورم...
دستاشو گذاشت رو دستم که رو پاهام بود،نگاهش کردم که گفت:مشکلت چیه؟چرا یهو انقدر بهم ریختی؟
نسیم:چیشده؟
نگاهمو از طاها دزدیدم و سرمو انداختم پایین
نسیم:از حرفای رها اینطور ناراحت شدی؟
طاها:آبجی رها چی گفته؟
-چیزی نیست!
مرتضی:ای بابا به دل نگیر رها همیشه همینطوری بوده حرفشو رک و راست میزنه...
سری تکون دادم و لبخند زدم!
-خوبم باور کنید...
طاها فشاری به دستم آوورد و نگران نگاهم کرد لبخندی زدم و بهش اطمینان دادم که مشکلی ندارم......
ادامه دارد..............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_79
(طاها)
ریحانه سخت مشغول کار کردن بود تو این یک هفته ای که اومده بود کلی ایده قشنگ داشت و حسابی پیشرفت کرده بودیم،کش و قوسی به بدنش داد و صاف نشست که باهام چشم تو چشم شد و با چشم و ابرو به بقیه اشاره کرد خندیدم و سرمو تکون دادم.
نیما:اه طاها خدا امواتتو بیامرزه بزار بریم ناهار خسته شدیم...
بقیه هم تایید کردن فاکتورهایی که هنوز مونده بود رو گرفتم بالا و گفتم:اینام که مونده...
نیما:داداش بزار یه چیز بخوریم تا عصر تموم میکنیم اسیر نیاووردی که در ضمن دو ساعت دیگه ماشین میاد برای بردن جهاز اون عروس...
سری تکون دادم و گفتم:مشکلی نیست برید.
پا شد و زد رو شونه هامو رفت بیرون
ریحانه:آخیش...تو مهد انقدر انرژی مصرف نمیکردم!
-خسته نباشید عزیزم!
لبخندی زد و گفت:سلامت باشی....آها راستی!
پاشد و از روی میز برگه لوله شده ای برداشت و اومد سمتم و رو میز بازش کرد،نقشه یه زمین بود دقیق نگاهش کردم!
-این چیه؟
خندید و گفت:سوال منم هست...
قشنگ بررسیش کردم بلاخره فهمیدم چی بوده
-آها این نقشه زمین تو خیابان حجابه قرار بود خیریمون اونجا باشه که نیما اینجا رو پیشنهاد داد....
ریحانه:خب الان اونجا رو چیکار کردین؟
-هست همون طوری کار خاصی نکردیم اصلا یادم رفته بود اونجا رو!
ریحانه:چطور یادت رفت خیلی زمین خوبیه جای خوبی هم هست!
-نظری داری؟
لبخندی زد و برگشت کنارم ایستاد و نقشه رو جلومون قشنگ باز کرد
ریحانه:این جون میده برای ساختن یه آپارتمان....
سوالی نگاهش کردم که زد زیر خنده
ریحانه:ببین این که زمینه اش آماده اس میتونیم دوباره نقشه کشی کنیم و یه آپارتمان بسازیم هرچند واحد و طبقه ای شد...
سری تکون دادم و گفتم:خب برای چی؟آپارتمان رو میخوای چیکار کنی؟
نگاهم کرد و گفت:خیلی بد توضیح دادم؟
خندیدم و کاملا برگشتم طرفش!
-نه عزیزم یکم کامل ترش کن...
سری تکون داد و تکیه داد به میز و گفت:اینو میتونیم برای زوج های جوون بسازیم که میخوان عروسی بگیرن ولی خونه ندارن بهشون میدیم تا مدتی اونجا بمونم تا هروقت تونستن خونه بخرن و صاحب خونه بشن....البته بدون اجاره.
کمی تو فکر فرو رفتم و خیره شدم به کف زمین،خم شد و سرشو آوورد پایین و خیره شد بهم و با خنده گفت:انقدر پیشنهادم وسوسه انگیز بود؟
سری تکون دادم و گفتم:خیلی...حتی خیلی هم خوب بود!
سری تکون داد و گفت:بلههه میدونم!
خندیدم و خیره شدم بهش و با عشق نگاهش کردم
-حقا که تو از سرمم اضافی هستی!
لبخندی زد و دستشو گذاشت رو صورتش و از لابهلای انگشتاش نگاهم کرد و گفت:خجالت کشیدم!
رسماً داشت دلبری میکرد بی هیچ عشوه ای
-من فدای خجالت کشی...
با اومدن نیما حرفم نا تموم موند وقتی نگاهش بهمون افتاد سریع رفت بیرون و درو بست منو ریحانه بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده،وقتی که حسابی خندیدیم اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و گفتم:حالا ما بریم برای ناهار!
سری تکون داد و گفت:آره واقعا گشنمه..
درو باز کردم و ایستادم کنار تا اول ریحانه بره همه بچه ها پشت در ایستاده بودن با تعجب نگاهشون کردیم
-چرا اینجا ایستادید؟
بهم نگاه کردن و چیزی نگفتن
نیما:تازه اومدن داداش...شما برید برای ناهار...
اینو گفت و سریع از کنارمو رد شد و رفت داخل اتاق بقیه هم یه با اجازه گفتن و پشت سرش رفتن شونه ای بالا انداختم به سلف خیریه رفتیم!
بعد از خوردن ناهار با نیما به خیابان حجاب جایی که اون زمین بود رفتیم و مهندس بردیم تا نقشه جدید بهمون بده کارمون تا شب طول کشید مهندس هم بهمون گفت این زمین خیلی جای خوبیه و آپارتمان خوبی میشه ازش دراوورد این ایده رو واقعا مدیون ریحانه ام اگه نبود تا حالا فروخته بودم این زمینو....
(ریحانه)
دستی به سر ترنم کشیدم و قربون صدقش رفتم
-عشق مامان گریه نکن ببین اومدم دیگه...
نسیم:قشنگ صافمون کرد خیلی بهت وابستس...
ستایش:مقصر خودشه از بس لوسش کرده....میدونی ساعت چنده؟همه رفتن ماهم موندیم فقط به خاطر بچه شما بوده خوبه حالا خودت ساعت ۷ نشده میرفتی!
-اه ستایش چقدر غر میزنی دستت درد نکنه که نگهش داشتی وظیفت بوده!
ستایش:عجبا...نسیم حقش نیست دوتا درشت بارش کنم؟
پارسا دستی به چشماش کشید و گفت:مامان ریحانه میشه بیام خونه شما؟
نسیم:چی؟؟مامان ریحانه؟؟
ستایش خندید و گفت:الان باز خاله رو میگه تا ۴ سال رها رو به عنوان مادرش قبول نداشت...
نسیم زد زیر خنده سری به نشونه تأسف تکون دادم و لباسای ترنم رو پوشیدم و گفتم:اول از مامانت اجازه بگیر بعد!
گوشیمو دراووردم و شماره رها رو گرفتم و دادم بهش
پارسا:الو رها؟....من میرم خونه ترنم اینا.
اینو گفت و قطع کرد ما سه تا بهم نگاهی کردیم و پقی زدیم زیر خنده.
نسیم:مطمئنی این اجازه بود؟
ستایش:بیشتر دستوری بود...
پارسا کفشاشو پوشید و گفت:حله بریم...
با بچه ها خداحافظی کردم و از مهد اومدیم بیرون و راهی خونه شدیم.....
ادامه دارد.........................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_80
صدای جیغ و داد بچه ها و طاها حسابی بالا بود،سینی پفیلا به دست از آشپزخونه اومدم بیرون طاها و پارسا داشتن کشتی میگرفتن که بیشتر شبیه کتک کاری بود پارسا جیغ میزد و تلاش میکرد از لای دستای طاها فرار کنه،ترنم دست میزد و با ذوق میگفت:پادا...پاداا..
منظورش پارسا بود وقتی تو مهد گرگم به هوا بازی میکردن اینا وایمیستادن از بقیه بچه ها یاد گرفته!
پارسا رو از دست طاها کشیدم بیرون و گفتم:بسه خیس عرق شدی مریض میشی...
پارسا نفس نفس زنان یه مشت پفیلا گذاشت دهنش و گفت:شکستت میدم ببین حالا...
طاها دستی به گوشه سرش کشید و عرقش رو پاک کرد و خندید،ترنم به زور کنار پارسا نشست و مشغول پفیلا خوردن شد
پارسا:حالا رها اینارو درست نمیکنه یه کابینت پر از اینا داریم!
طاها:بیا خونه ما خاله ریحانه برات درست کنه...
پارسا:یعنی هر روز بیام؟
خندیدم و گفتم:نه دیگه هر روز بعضی وقتا...
پارسا:دیدی عمو و ترنم رو بیشتر از من دوست داری؟
بغلش کردم و گفتم:چی باعث شد همچین فکری کنی؟
خواست جواب بده که ترنم جیغ کشید و محکم موهای پارسا رو کشید که پارسا جیغ زد!
طاها:عه عه عه....ترنمممم!
طاها ترنم رو گرفت تو بغلش.
پارسا:اه لوس بچه ننه....اگه دیگه باهات بازی کردم!
ترنم نشست رو پاهام و توجهی به پارسا نکرد جدیداً حسابی حسادت میکرد هم به نیلماه هم پارسا،حدودای ساعت ۱۲ بود که داداش امید اومد دنبال پارسا و اونو با خودش برد خیلی گیج خواب بود وگرنه حسابی غر میزد که بمونه.....
(طاها)
دستمو آووردم بالا تا در بزنم ولی دستم بین راه متوقف شد و فقط حرفای آبجی رها بود که کوبیده میشد تو سرم
مادرجون:الان وقت این حرفا نیست!
آبجی رها:چرا مامان؟موقعیت به این خوبی!!! پسره دکتره،پولداره،خوش اخلاقه،خونواده داره!
مادرجون:خب باشه...به سلامتی ولی مادر ریحانه شوهر داره حواست باشه!
آبجی رها:این که اسمش نشد زندگی اونم صیغه ای....برای طاها احترام قائلما خیلی هم آدم محترمیه ولی میدونیم موندگار نیست امروز و فرداست که ریحانه رو پرت کنه بیرون!
باورم نمیشد دارن این حرفا رو میزنن ریحانه زن منه بعد دارن براش خواستگار میارن؟ عمرا از ریحانه بگذرم،مونده بودم چرا ریحانه سکوت کرده یعنی اونم موافقه؟حسابی سرم سنگین شده بود برگشتم عقب و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق ریحانه،طولی نکشید که در باز شد و ریحانه اومد تو سریع چشامو بستم تا باهاش چشم تو چشم نشم!
تو اتاق ایستاده بود ولی حرفی نمیزد میدونستم خیره شده بهم ولی چشامو باز نکردم،اومد نزدیکم و کنارم دراز کشید و سرشو گذاشت رو قلبم ضربان قلبم بالا رفت دستاشو دورم حلقه کرد و گفت:طاها بیداری؟
کمی مکث کرد و دوباره با بغض صدام کرد
ریحانه:طاها...
نتونستم جوابشو ندم مقاومتم شکست،دستامو دور شونه هاش حلقه کردم و سرشو بوسیدم.
-جانم!
بغضش شکست و آروم و بی صدا اشک می ریخت
ریحانه:میشه....میشه بریم خونه؟!
-چرا عزیزم؟چیزی شده؟
ریحانه:نپرس...نمیتونم بگم!
یعنی شنیدنش براش سخت بود یعنی اونم راضی نبود؟
-ولی من باید برای ضبط برم سه روز نمیام تنهایی اذیت میشی!
ریحانه:به درک...
اخم کردم و کمی به خودم فشارش دادم
-هروقت آروم شدی اونوقت باهم حرف میزنیم!
سکوت کردم و اونم ساکت سرشو فشار داد رو سی.نم و از ته دل گریه کرد اونم بیصدا ولی اشکاش کل لباسم رو خیس کرده بود وقتی آروم شد گفت:بریم نظرم عوض نشده!
-باشه هرچی تو بگی....ولی میبرمت خونه مرتضی اینا.
ریحانه:هرجا میریم بریم فقط اینجا نباشیم....
همون طور که تو بغلم بود بلند شدم و اونم نشوندم رو به روی خودم،اشکاشو پاک کردم و عمیق و کوتاه پیشونیش و بعد ل.باشو بو.سیدم و گفتم:کاش میشد دلیل این اشکات نبود!
لبخندی زد و چیزی نگفت بلند شد و لباس ترنم که خوابیده بود پوشوند و منم لباسامو پوشیدم و ساعت ۱ شب بود که راهی خونه مرتضی شدیم.....
ادامه دارد..............................