🖇💌🖇💌
💌🖇💌
🖇💌
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_بیست_و_سوم
#ازآشنایی_تاشهادت
😔نحوه اسارت شهید محسن حججی😔
اول صبح وقتی که نیرو ها توی چادر هایشان بودند، سه #ماشین_انتحاری حمله کرده بودند به پایگاه چهارم.😯
یکی از نیروها که آنها را دیده بود، از چادرش خارج شده بود و فریاد کشیده بود: "داعشی ها،داعشی ها."
#محسن آمده بود پشت خاکریز و دوتایی شروع کرده بودند به سمت آنها شلیک کردن. 😠🔫😈
ماشین اول سیصد متر مانده به پایگاه منفجر شد.💥
ماشین دوم، لبه خاکریز و ماشین سوم هم آمده بود داخل #پایگاه و آنجا منفجر شد! 💥💥
ضربه ی بسیار سنگینی بود. تعداد زیادی از نیروها #شهید شدند.😔
محسن هم #مجروح و زخمی افتاد روی زمین و #بیهوش شد.😢
از پهلو و دستش داشت همینجور خون می آمد.
یکدفعه تعدادی #تویوتا که پر از داعشی بود به پایگاه حمله کردند!😣‼️
درگیری شدیدی شد. آن از سه ماشین انتحاری و این هم از #حمله_ی_ناگهانی داعشی ها.😢
فشار لحظه به لحظه بر نیروها بیشتر می شد. عده ای عقب نشینی کرده بودند.
تعدادی هم ایستاده بودند توی میدان و با داعشی ها درگیر شده بودند.😖
#باران_گلوله از دو طرف، در حال باریدن بود.
محسن به هوش آمد. چشمانش را باز کرد.
اسلحه اش را برداشت. و با هر سختی بود از جایش بلند شد و دوباره شروع به تیر انداختن سمت داعشی ها کرد. 🔫😈🤜🏻
نفس هایش به سختی بالا می آمد.کمترین جانی در بدن داشت. 😔
داعشی ها قدم به قدم جلو می آمدند.
نیرو ها هم چون تعدادشان بسیار کم بود، دیگر تاب #مقاومت نداشتند.
راه چاره ای نبود. همه عقب نشستند.😥
داعش جلو و جلو تر آمد. بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید.🔥
خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به شماره افتاده بود.😔
تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش.
داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. رسیدند بالای سرش.😢
دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝
#ادامه_دارد…
♡♠️✧❥꧁♥️꧂❥✧♠️♡
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
💐🌿🍃🍂🌸
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_سوم
ﺳﻮﺍﺭ ۲۰۶ ﻧﺠﻤﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺍﻫﻢ ﺍﻫﻢ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺁﻫﻨﮓ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ ﻧﻪ؟
_ ﺍﻭﻫﻮﻡ . ﺍﻭﻫﻮﻡ . ﺣﺎﻻ ﺳﻼﻣﻤﻤﻢ . ﺧوبی؟
ﻧﺠﻤﻪ : ﺗﻮ ﺁﻫﻨﮕﺘﻮ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﻪ ﮐﺪﻭﻡ ..… ﺑﻮﺩﯼ ﻧﻪ ﯾﻪ ﺯﻧﮕﯽ ﻧﻪ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﻧﻪ ﺧﺒﺮﯼ ؟ ﺯﻭﺩ ﺗﻨﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺘﻌﺮﯾﻒ .
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻞ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺭﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ .
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻥ ﺣﺮﻓﺎﻡ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻧﻈﺮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺍﯾﻨﺎ . .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺧﻮﺏ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺑﺎ ﻗﻠﯿﻮﻥ ﭼﯿﻪ ؟
ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻫﻢ
_ ﺻﺪﺩﺭﺻﺪ
ﻧﺠﻤﻪ : ﭘﺲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ . ﺍﺯ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻻﺕ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺨﺖ ﮐﻨﺎﺭﯾﻤﻮﻥ ﻫﻢ ۴ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻧﺸﺴﺘﻦ . ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﯿﺰﺍﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ.
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ .
ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ : ﺧﻮﺷﮕﻼ ﭼﯽ ﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﻥ؟
_ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ گفت: ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭼﻪ ﻧﺎﺯﯾﻢ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺭﻭﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﻤﺎ ﯾﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ ﺗﻮ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ . ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﺑﻬﺖ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ؟
_ ﺧﻔﻪ ﺷﻮ ﻋﻮﺿﯽ .
ﭘﺴﺮﻩ : ﺟﻮن
_ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ : ﻧﻮﺵ ﺟﻮﻧﻤﻮﻥ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﻮﺵ ﺑﺸﻪ .
سریع با عصبانیت گفتم:
_ ﺧﻔﻪ ﺷﯿﻦ ﻋﻮﺿﯿﺎ .
ﭘﺴﺮﻩ : ﺍﯼ ﻭﺍﺍﺍﺍﯼ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﻋﺼﺒﯽ ﺷﺪ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ..……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂