eitaa logo
گفتمانِ کتابی📚
79 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
395 ویدیو
83 فایل
الهی و ربی من لی غیرک.... ادمین کانال: @Fm2409 ادمین کانال: @boshra245
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇💌🖇💌 💌🖇💌 🖇💌 🌹 خاطراتی از شهیدحججی🌹 یک سال و خورده‌ای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند.😐 بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه⁉️ محاله."😒 عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.😞 بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.😑 نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند.🙄 شنیده بود لشکر هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار اش.😐 می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود‼️ فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد.🤦🏻‍♀️ یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه.😥😲 اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟🤨 میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."😌👌🏻😎 ❇️❇️ بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی."😢 می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔 ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد.😌 می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه را آوردند توی حرم.😮 مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.🤔 از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."😔 محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."😯 توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." شب یکدفعه وسط برایم داد... ♡♠️✧❥꧁♥️꧂❥✧♠️♡
📖 🌹 📌 نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی. همون جا توی منطقه موندم. ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن، - سریع برگردید، موقعیت خاصی پیش اومده. رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران. دل توی دلم نبود. نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه، با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن. انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود.😔😢 سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود. دست های اسماعیل می لرزید، لب ها و چشم های نغمه. هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت، - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش. صداش لرزید، _امانته. با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گُر گرفت. بغضم رو به زحمت کنترل کردم، - چی شده؟ این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن. زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد. چشم هاش پر از التماس بود. فهمیدم هر خبری شده، اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره. دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد. - حال زینب اصلا خوب نیست. بغض نغمه شکست.😭 خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد، به خدا نمی خواستیم بهش بگیم، گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم. باور کن نمی دونیم چطوری فهمید.😞 جملات آخرش توی سرم می پیچید. نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد. چشم دوختم به اسماعیل. گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد. - یعنی چقدر حالش بده؟ بغض اسماعیل هم شکست، - تبش از 40 پایین تر نمیاد. سه روزه بیمارستانه. صداش بریده بریده شد، _ازش قطع امید کردن، گفتن با این وضع...🤭 دنیا روی سرم خراب شد. اول علی، حالا هم زینبم. تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم. چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم. از در اتاق که رفتم تو، مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند.🤲 مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد. چشمشون که بهم افتاد حالشون منقلب شد. بی امان، گریه می کردن.😭 مثل مرده ها شده بودم. بی توجه بهشون رفتم سمت زینب. صورتش گر گرفته بود، چشم هاش کاسه خون بود. از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد. حتی زبانش درست کار نمی کرد. اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت. دست کشیدم روی سرش. - زینبم، دخترم؟ هیچ واکنشی نداشت، - تو رو قرآن نگام کن. ببین مامان اومده پیشت. زینب مامان، تو رو قرآن... دکترش، من رو کشید کنار. توی وجودم قیامت بود. با زبان بی زبانی بهم فهموند، کار زینبم به امروز و فرداست. دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود. من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم. اون تشنّج می کرد، من باهاش جون می دادم. دیگه طاقت نداشتم. زنگ زدم به نغمه بیاد جای من. اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون. رفتم خونه، وضو گرفتم و ایستادم به نماز. دو رکعت نماز خوندم. سلام که دادم، همون طور نشسته؛ اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت. - علی جان، هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم. هیچ وقت ازت چیزی نخواستم. هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم. اما دیگه طاقت ندارم. زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم. یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری یا کامل شفاش میدی. و الا به ولای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم. زینب، از اول هم فقط بچه تو بود. روز و شبش تو بودی. نفس و شاهرگش تو بودی. چه ببریش، چه بزاریش، دیگه مسئولیتش با من نیست. اشکم دیگه اشک نبود. ناله و درد از چشم هام پایین می اومد. تمام سجاده و لباسم خیس شده بود. برگشتم بیمارستان. وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشم های سرخ و صورت های پف کرده. مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد. شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر می شد😰 - بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟ هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم، التهاب همه بیشتر می شد. حس می کردم روی یه پل معلّق راه میرم. زمین زیر پام، بالا و پایین می شد. می رفت و برمی گشت، مثل گهواره بچگی های زینب. به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید. مثل مادری رو به موت، ثانیه ها برای من متوقف شد. رفتم توی اتاق. زینب نشسته بود، داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت پرید توی بغلم. بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم. هنوز باورم نمی شد. فقط محکم بغلش کردم اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم. دیگه چشم هام رو باور نمی کردم. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد...
✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: ♥️ ♥️
💐🍃🌿🌺🍃🌸 🌿🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ . ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻋﻤﻮ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ . _ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟ ﻋﻤﻮ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ؟ ﭼﺮﺍ آﻧﻘﺪﺭ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺯ؟ ﻋﻤﻮ ﺟﻮﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻣﯿﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺒﺮﻡ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ. _ ..… ﻋﻤﻮ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ . _ ﻗﺎﺑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺲ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﺳﺮﺳﺎﻡ ﺍﻭﺭ ﺑﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺯﯾﺎﺩی ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻋﻤﻮ : ﺩﯾﮕﻪ ..… _ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ . ﻋﻤﻮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﻭ . ﻭﻟﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﯿﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ . ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩﻡ . ﻭﺳﺎﯾﻼﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﯾﮑﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺮﺩ . ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ۱۰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺗﺎﺏ . ﺗﺎ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ . ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺁﺑﺠﯽ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﺷﺐ ﻧﻤﯿﻤﻮﻧﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ . ﮔﻮﺷﯿﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ . _ آﺥ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﻮﺍﺑﻦ ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :آﺭﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺷﺐ ﺑﻤﻮﻧﯽ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ . _ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺖ ﻋﻤﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : آﺭﻩ . ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ . ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﺸﻢ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩآﻭﺭﯼ ﻋﻤﻮ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺭ ﺟﺎﻡ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺳﺎﻋﺖ . ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ دوازده و نیم ﺑﻮﺩ ..… ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ۱۱ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﻡ . ۱۴ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ . ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ . آﺧﺮﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﺶ : ‏( ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺟﺎﻥ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻤﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭستت ﺩﺍﺭﻩ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪﯼ . ﻣﺎ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ ‏) ﺍﯼ ﻭﺍﯼ . ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ …… ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ … ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌺🍃🌸
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣1⃣ 📖فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. 📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات. 📖گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند👀 از این سخت تر، روبرویم مرد نامحرمی، نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید. 📖آب گوجه در امده بود. اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم. ایوب پرسید نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳 -اره ولی نمیتونم🙁 📖ظرفم را برداشت حیف است حاج خانم، پولش را دادیم. از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین را میگرفت. گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿 📖اطراف را نگاه کردم -اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد. گفتم: زشت است مردم تماشایمان میکنند. نگاهم کرد این بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️ 📖اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت: -نامحرمید و دارد اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه بخوانید؟؟" 📖او را میشناختیم. او هم ما و اقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. -خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم: -مامان!....ما......رفتیم .... موقتا ....🙊 دست مامان تو هوا خشک شد 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 😷 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰      @gofteman245 📎 با ما همراه باشید👆