❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣4⃣ #قسمت_چهل_ونهم
📖سرش را انداخت بالا و محکم گفت: #نچ. خانمها یا باید #دکتر شوند یا معلم و استاد. باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد❌ ناراحت شدم🙁چرا حاجی؟
چرخید طرف من؛ ببین #شهلا خودم توی اداره کار می کنم. می بینم که با خانمها چطور رفتار می شود. هیچ کس ملاحظه #روحيه_لطیف آنها را نمی کند.
📖حتی اگر مسئولیتی به عهده #زن هست؛ نباید مثل یک مرد بازخواستش کنند⛔️ او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا میدانی شهلا باید ناز زن را کشید. نه این که او #ناز رئیس و کارمند و باقی آدمها رو بکشد.
📖چقدر ناز ادم های مختلف را سر بستری🛌 کردن های #ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر #مسئولی را گیر میاوردم برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.
📖مراقبت های خاص خودش را میخواهد. به #روان_درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش💊 کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کارها میکردند. وقتی اعتراض میکردم، میگفتند: به ما همین قدر #حقوق میدهند
📖اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره #بستری میشد. اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد🚷 هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش #زجر نمیکشیدیم😔
📖وضعیت #عصبی ایوب به هم ریخته بود. راضی نمیشد با من به دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه‼️نوبت من شد. وارد اتاق #دکتر شدم.
📖دکتر گفت پس مریض کجاست⁉️
گفتم: توضیح میدهم #همسر_من....."
با صدای بلند🗣 وسط حرفم پرید
_بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای #جانبازان است نه همسرهایشان
📖گفتم: من هم برای خودم نیامدم. همسرم♥️ جانباز است. امده ام وضعیتش را برایتان..... از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید "برو #بیرون خانم با مریضت بیا..."
📖با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند👁 رو به دکتر گفتم: فکر میکنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، #شما انگار بیشتر نیاز دارید. در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه😭 واز مطب بیرون امدم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📜نهج البلاغه📜
سهم امروز ⬅️حکمت ۴۰۱ و ۴۰۳
✅از کتاب ترجمه دشتی✨
ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود:
هماهنگی در اخلاق و رسوم مردم، ايمن ماندن از دشمنی و كينه های آنان است.👌👌
📒 #نهج_البلاغه #حکمت401
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃🍃
💞(شخصی در حضور امام سخنی بزرگتر از شان خود گفت، فرمود،) پر درنياورده پرواز كردی، و در خردسالی آواز بزرگان سر دادی
(شكير، نخستين پرهایی است كه بر بال پرنده می رويد و نرم و لطیف است و سقب، شتر خردسال است زيرا شتر بانگ در نياورد تا بالغ شود.)👌👌
📒 #نهج_البلاغه #حکمت402
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود:
كسی كه به كارهای گوناگون پردازد، خوارشده، پيروز نمی گردد.👌👌
📒 #نهج_البلاغه #حکمت403
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
#مفاتیح_الحیات
رهایی از فکر گناه👌👌😊
📚🍃📚🍃📚🍃📚
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
#داستان_راستان
✨شمشير زبان✨
علي بن عباس، معروف به ابن الرومي، شاعر معروف هجو گو و مديحه سراي دوره عباسي،در نيمه قرن سوم هجري، در مجلس و زير المعتضد عباسي، به نام قاسم بن عبيداالله،نشسته و سرگرم بود. او هميشه به قدرت منطق و بيان و شمشير زبان خويش مغرور بود.
قاسم بن عبيداالله، از زخم زبان ابن الرومي خيلي ميترسيد و نگران بود، ولي ناراحتي وخشم خود را ظاهر نميكرد. بر عكس طوري رفتار ميكرد كه ابن الرومي با - همه بد دليهاووسواسهاواحتياطهايي كه داشت و به هر چيزي فال بد ميزد - از معاشرت با او پرهيز نميكرد.
قاسم محرمانه دستور داد تا در غذايابن الرومي زهر داخل كردند. ابن الرومي بعد از آنكه خورد، متوجه شد.
فورا از جا برخاست كه برود.
قاسم گفت: كجا ميروي؟
- به همانجا كه مرا فرستادي.
- پس سلام مرا به پدر و مادرم برسان.
- من از راه جهنم نميروم.
ابن الرومي به خانه خويش رفت و به معالجه پرداخت، ولي معالجهها فائده نبخشيد. بالاخره با شمشير زبان خويش از پاي در آمد(1)
پاورقي:
.1 تتمة المنتهي محدث قمي، جلد 2 صفحه 400 ،و تاريخ ابن خلكان،جلد 3 ، صفحه. 44
📚🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
#طرح_کلی_آقا
معنای توحید در آیه الکرسی😊👌
📚🌸📚🌸📚🌸📚🌸📚
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
✫⇠ #اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣5⃣ #قسمت_پنجاه
📖مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص #جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار🤒 بودند یا در اثر حادثه مشکلات #عصبی پیدا کرده بودند.
📖ایوب با کسی اشنا نبود. میفهمید با انها #فرق_دارد. میدید که وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کارهایی میکند، کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود❌
📖از صبح کنارش مینشستم👥 تا عصر، بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. #بچه ها هم خانه تنها بودند. میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با #التماس میگوید
من را اینجا #تنها_نگذار🚷
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم😔
📖نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود♥️ عقایدش را دوست داشتم. #مرد_زندگیم بود، پدر بچه هایم بود را در این حال ببینم. چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.
📖یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی #پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش میکرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود👀 با هر قدم او هم دنبالم #می_امد، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت.
📖نگهبان در را نگاه کردم، جلوی در منتظر ایستاده بود👤 تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در، صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد. او هم داشت میدوید....
" #شهلا .....شهلا ......تو را به خدا ....."
📖بغضم ترکید😭 اشک نمیگذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور میکنم. نگهبان در را باز کرد، ایوب هنوز میدوید🏃♂ با تمام توانم #دویدم تا قبل از رسیدن او به من ،از در بیرون بروم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📜نهج البلاغه📜
سهم امروز ⬅️حکمت ۴۰۴ و ۴۰۶
✅از کتاب ترجمه دشتی✨
ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃🍃
💞(از امام معنی لا حول و لا قوه الا بالله، را پرسيدند، پاسخ داد :
ما برابر خدا مالك چيزی نيستيم، و مالك چيزی نمی شويم جز آنچه او به ما بخشيده است، پس چون خدا چيزی به ما ببخشد كه خود سزاوارتر است، وظایفی نيز بر عهده ما گذاشته، و چون آن را از ما گرفت تكليف خود را از ما برداشته است.👌👌
📒 #نهج_البلاغه #حکمت404
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃🍃
💞(چون عمار پسر ياسر با مغيره بن شعبه بحث می كرد و پاسخ او را می داد، امام به او فرمود :
ای عمار! مغيره را رهاكن، زيرا او از دين به مقداری كه او را به دنيا نزديك كند، برگرفته، و به عمد حقائق را بر خود پوشيده داشت، تا شبهات را بهانه لغزشها ی خود قرار دهد.👌👌
📒 #نهج_البلاغه #حکمت405
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
💞 و درود خدا بر او فرمود:
چه نيكو است فروتنی توانگران برابر مستمندان، برای به دست آوردن پاداش الهی، و نيكوتر از آن خويشتنداری مستمندان برابر توانگران برای توكل به خداوند است.👌👌
📒 #نهج_البلاغه #حکمت406
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
سلام همراهان عزیز،عذرخواهی میکنم امروز به خاطر قطعی اینترنت نشد مطالب بعدی را بذارم.
التماس دعا🤲🤲
#مفاتیح_الحیات
برخی مصادیق تفریح :
اسب دوانی
ریسندگی و شنا
لطیفه گویی
📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
#داستان_راستان
✨منع شرابخواره✨
به دستور منصور، صندوق بيت المال را باز كرده بودند، و به هركس زا آن چيزي ميدادند.
شقراني، يكي از كساني بود كه براي دريافت سهمي از بيت المال آمده بود، ولي چون كسي او را نمي شناخت، وسيله اي پيدا نميكرد تا سهمي براي خود بگيرد. شقراني را به اعتبار اينكه يكي از اجدادش برده بوده و رسول خدا او را آزاد كرده بود، و قهرا شقراني هم آزادي
را از او به ارث ميبرد، مولي رسول الله ميگفتند يعني آزاد شده رسول خدا. و اين به نوبه خود افتخار و انتسابي براي شقراني محسوب ميشد. و از اين نظر خود را وابسته به خاندان رسالت ميدانست در اين بين كه چشمهاي شقراني نگران آشنا و وسيله اي بود تا سهمي براي خودش از بيت المال بگيرد، امام ( صادق ع)را ديد، رفت جلو و حاجت خويش را گفت.
امام رفت و طولي نكشيد كه سهمي براي شقراني گرفته و با خود آورد. همينكه آن را به دست شقراني داد، بالحني ملاطفت آميز اين جمله را به وي
گفت : كار خوب از هر كسي خوب است، ولي از تو به واسطه انتسابي كه با ما داري، و تو را وابسته به خاندان رسالت ميدانند، خوبتر و زيباتر است. و كار بد از هركس بد است، ولي از تو به خاطر همين انتساب زشتتر و قبيحتر است
. امام صادق اين جمله را فرمود و گذشت.
شقراني با شنيدن اين جمله دانست كه امام از سر او، يعني شرابخواري او، آگاه است. و از اينكه امام با اينكه ميدانست او شرابخوار است، به او محبت كرد، و در ضمن محبت، او را متوجه عيبش نمود، خيلي پيشوجدان خويش شرمسار گشت و خود را ملامت كرد(1)
پاورقي:
. 1 الانوار البهيه محدث قمي، صفحه 76 ،به نقل از ربيع الابرار زمخشري.
📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
#طرح_کلی_آقا
معنای توحید در آیه الکرسی😍
📚🌸📚🌸📚🌸📚🌸📚
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ویکم
📖ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت #اشکهایش را پاک میکرد. ایوب میله ها را گرفت. گردنش را کج کرد. و با گریه گفت: شهلا......تورا ب خدا......من را ببر #توروبخدا.....من را اینجا تنها نگذار😢
📖چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود😭 نمیدانستم چه کار کنم. اگر او را با خود میبردم حتما به خودش صدمه⚡️ میزد. قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم #ارام و قرار نداشت. اگر هم میگذاشتمش آنجا ...
📖با صدای ترمز ماشین🚙 به خودم امدم، وسط خیابان بودم، راننده پیاده شد و داد کشید: های #چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟😡
توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه.
📖انقدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند #مسئول_بنیاد را ببینم. وقتی پرسید "چه میخواهید؟" محکم گفتم: میخواهم همسرم♥️ زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک #اسایشگاه خوش اب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد
📖دلم برای زن های #شهرستانی میسوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها💊 رضایت میدادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند ب اسایشگاهی در #شمال، بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند.
📖با اقاجون رفتیم دیدنش. #زمستان بود وجاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب🌙 که رسیدیم، ایوب از #نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. اسایشگاه خالی بود.
📖هوای شمال توی ان فصل برای #جانبازان شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر👥 دیگر، سپرده بودم کاری هم از او بخواهند. انجا هم کارهای #فرهنگی میکرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار🚬 نمیکشید
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃