🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود:
هركس با حق درافتاد نابود شد.👌👌
📒 #نهج_البلاغه #حکمت408
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود:
قلب، كتاب چشم است (آنچه چشم بنگرد در قلب نشيند.)👌👌
📒 #نهج_البلاغه #حکمت409
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
#مفاتیح الحیات
مصادیق صله رحم👌👌👌
📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
#داستان_راستان
✨جوان آشفته حال✨
نماز صبح را رسول اكرم در مسجد با مردم خواند.هوا يد گر روشن شده بود و افراد كاملاً تمیز داده می شدند. در این بین چشم رسول اكرم به جواني افتاد كه حالش غير عادي به نظر ميرسيد. سرش آزاد روي تنش نمي ايستاد و دائما به اين طرف و آن طرف حركت ميكرد نگاهي به چهره جوان كرد، ديد رنگش زرد شده، چشمهايش در كاسه سر فرو رفته،
اندامش باريك و لاغر شده است. از او پرسيد:
- در چه حالي؟
- در حال يقينم يا رسول الله.
- هر يقيني آثاري دارد كه حقيقت آن را نشان ميدهد، علامت و اثر يقين تو چيست؟
- يقين من همان است كه مرا قرين درد قرار داده، در شبها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگي به پايان ميرسانم. ديگر از تمام دنيا و ما فيها روگردانده و به آن سوي ديگر رو كرده ام. مثل اين است كه عرش پروردگار را در موقف حساب، و همچنين
حشر جميع خلائق را ميبينم. مثل اين است كه بهشتيان را در نعيم و دوزخيان را در عذاب اليم مشاهده ميكنم. مثل اين است كه صداي لهيب آتش جهنم همين الان درگوشم طنين انداخته است.
رسول اكرم رو به مردم كرد و فرمود:
اين بنده اي است كه خداوند قلب او را به نور ايمان روشن كرده است بعد رو به آن جوان كرد و فرمود : اين حالت نيكو را براي خود نگهدار. جوان عرض كرد : يا رسول الله، دعا كن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصيبم فرمايد.
رسول اكرم دعا كرد. طولي نكشيد كه جهادي پيش آمد، و آن جوان در آن جهاد شركت كرد. دهمين نفري كه در آن جنگ شهيد شد،همان جوان بود.(1)
پاورقي:
. 1 كافي، جلد :2 باب حقيقه الايمان و اليقين ، صفحه 53
📚🌸📚🌸📚🌸📚🌸📚
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
#طرح_کلی_آقا
معنای توحید در آیه الکرسی👌👌🌸
📚🌼📚🌼📚🌼📚
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وسوم
📖قرآن آخر شب شروع شده بود و تا #صبح ادامه داشت، خمیازه کشیدم «خوابی؟» با همان چشم های بسته جواب داد: نه. دارم گوش میدهم.
- خسته نمیشوی هر شب تا صبح #قرآن گوش میدهی⁉️
📖لبخند زد
+نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند😌
#هدی دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم تو هم که بیداری.
- خوابم نمیبرد. من پیش #بابا می مانم.
تو برو بخواب.
شیفت مان را عوض کردیم. آن طرف اتاق دراز کشیدم و #پدرودختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شد.
📖ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار دست ایوب را پر از چای کرد☕️ و #سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود.
📖ایوب صبح به #صبح بچه ها را نوازش میکرد، انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز📿 صبح بیدار شوند. بعضی شب ها #محمدحسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند. ایوب از خاطراتش میگفت، از اینکه بالاخره رفتنی است.
📖محمدحسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند❌ داد میکشید: #بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها. ایوب میخندید😄
_همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود، من دیگر خیالم از #تو راحت شده، قول میدهم برایت زن هم بگیرم😉 اگر تو قول بدهی #مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
📖محمدحسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید😰 فکر میکرد وقتی ایوب #مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های #بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب #لگن بگذارم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆