eitaa logo
گلچین گلستان ایتا
83 دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
12.8هزار ویدیو
707 فایل
معرفی کانالهای خوب شبکه ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای جوامع الحکایات عوفی📚📚📚 افلاطون و جاهل مردی نزد افلاطون حکیم آمد و گفت: در فلان مجلس، فلان شخص را دیدم بسیار از تو تمجید و تعریف می‌کرد. افلاطون، بسیار ناراحت شد؛ به طوری که نشانه‌های غم و اندوه، از چهره‌اش دیده می‌شد. آن مرد، به افلاطون عرض کرد: ای حکیم، به چه می‌اندیشی؟ چرا غمگین شدی؟ من که چیزی که باعث ناراحتی تو شود، نگفتم. افلاطون گفت: ناراحتی من، به خاطر تو نیست؛ بلکه به خاطر عمل خودم است. در این فکرم که از طرف من، چه کار جاهلانه یا چه گناهی سر زده که به طبع آن شخص نادان، خوش آمده و آن را پسندیده؛ از این رو مرا تعریف و تمجید می‌کند. چرا که تا کار، جاهلانه نباشد، نادان آن را نمی‌پسندد و تا گناهی نباشد، به طبع گنهکار خوش نمی‌آید. داستانهای جوامع الحکایات، عوفی، بازنویسی محمدی اشتهاردی، ص ۱۶۳.
🔻 دهقان ثروتمند و پسر جاهل 🌾 دهقانی بود ثروتمند که زمین و باغ فراوان داشت همیشه به پسرش نصیحت می کرد در نگهداشتن مال و محافظت از آن. او را به داشتن دانش تشویق می کرد و از دوستان بد، برحذر می داشت. 🌾 پدر درگذشت و همه ثروت او به دست پسر افتاد. دوستانش چند برابر شدند. 🌾 مادر پسر که زن دانا و فهمیده ای بود، به او گفت: پسرم ارث و پند پدر را نگاه دار و دوستان را بدون این که بیازمایی خالص ندان. 🌾 پسر گفت: نه، اینها دوست واقعی هستند و حتی حاضرند جانشان را فدای من کنند. 🌾 مادر گفت: بهتر است آنها را امتحان کنی. 🌾 فردای آن روز، پسر نزد دوستانش رفت و گفت: به تازگی موشی در خانه ما پیدا شده که دیشب حتی گوشت کوب ما را خورد. 🌾 دوستانش به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: بله، درست است. اتفاقا همین بلا سر ما هم آمد .موشی گوشت کوب ما را برداشت و به سوراخش برد. 🌾 دیگری گفت: این که چیزی نیست ما موشی داریم که یک روز نصف وسایلمان را به خانه اش برد. 🌾 آن یکی گفت: اگر بشنوید موش ما چه کرده ، شاخ در می آورید . موش ما گوش کوب و وسایل خانه و حتی آشپزخانه را هم به لانه اش برد. 🌾 پسر دهقان با خوشحالی نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و از دوستان لایقش گفت که دروغ به آن بزرگی را پذیرفته بودند. 🌾 مادر گفت: همین نشان می دهد که دوستان خوبی نداری، چون دوست خوب آن است که به تو راست بگوید نه آن که تورا دل خوش کند. 🌾 پسر نپذیرفت تا مادر درگذشت و تمام دارایی خود را از دست داد . روزی در جمع دوستان نشسته بود، آهی کشید و گفت: دیشب فقط یک نان توی سفره داشتم که آن را هم موش خورد. دوستانش خندیدند، یکی گفت: عجب حرفی می زنی؟ مگر موش می تواند یک نان کامل را بخورد ؟ پسر دهقان با دلی شکسته به خانه بازگشت.