لقمان حکیم گوید:
روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم
خوشه هایی از گندم که از روی تکبر
سر برافراشته و خوشه های دیگری که از
روی تواضع سر به زیر آورده بودند
نظرم را به خود جلب نمودند
و هنگامی که آنها را لمس کردم،
•• شگفت زده شدم ••
خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه
و خوشه های سر به زیر را
پر از دانه های گندم یافتم،
با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز
چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند
اما در حقیقت خالی اند
#پندآموز #انگیزشی #آرامش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهریور چه عاشقانه💛
روزهایش را ورق می زند
تا برسد به پاییز🍂
مجالی نیست
باید رنگ ها را مهمان🍂
برگ ها کرد🍂
پاییز می آید🍂
و باز شهریور می ماند 🌸
وعاشقانه هایش 💛
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلوت_دل
اگر میخواهید زیبا باشید ؛
- یک دقیقه مقابل آینه
- پنج دقیقه مقابل روحتان
- و پانزده دقیقه مقابل خداوند بایستید
آدمها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند
بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید
آنها را زیبا هم خواهید یافت
زیرا حس زیبا دیدن همان عشق است
🌸🍃
#حکایت
گویند:
شغالى، چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسان درآمد.
طاووسها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم ها زدند.
شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر می گرداندند.
شغالى نرمخوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت:
🌷 اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت می كردى، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود می آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر می انگیختى.
🌷 آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود...
🌷به اندازه بود باید نمود 🌷
🌷خجالت نبرد آنکه ننمود و بود.🌷
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
✅ رمز موفقیت چیست؟
🔹وقتی که راه نمی روی یا نمی دويی، زمینم نمیخوری؛ این "زمین نخوردن" محصول سکون است نه مهارت.
🔸وقتی که تصمیمی نمی گیری یا کاری نمی کنی، مسلما اشتباهم نمی کنی؛ این "اشتباه نکردن" محصول انفعال است نه انتخاب.
🔹خوب بودن به این معنی نیست که درهای تجربه را رو خودت ببندی و فقط پرهیز کنی؛ خوب بودن در انتخابای صحیح ماست که معنا پیدا کرده و شکل می گیرد.
🔸اشتباه کنید اما آن را مجددا تکرار نکنید!! اینه رمز موفقیت 😇
.
📜 حکایت آموزنده ای از گلستان سعدی:
پادشاهی چند پسر داشت، ولی یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قدبلند و زیبا روی بودند.
شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده می نگریست، و او را تحقیر می کرد.
آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می نگرد، به پدر رو کرد و گفت:
ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل مردار بو گرفته می باشد.
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت، سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند.
اتفاقا در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود، که با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ایستاد و گفت:
افراد سپاه دشمن بسیار، ول افراد سپاه پادشاه، اندک بودند.
هنگام شدت درگیری، گروهی از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد کوتاه خطاب به آنان نعره زد که: «آهای مردان! بکوشید و یا جامه زنان بپوشید.»
همین نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشید، دل به دریا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد.
شاه سر و چشمان همان پسر را بوسید و او را از نزدیکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او می نگریست و سرانجام او را ولیعهد خود نمود.
برادران نسبت به او حسد ورزیدند و زهر در غذایش ریختند تا او را به قتل برسانند.
خواهر آنها از پشت دریچه، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشیاری مخصوصی که داشت جریان را فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: «محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند.»
پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبیه کرد و هر کدام از آنها را به یکی از گوشه های کشورش فرستاد، و بخشی از اموالش را به آنها داد و آنها را از مرکز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گردید و نزاع و دشمنی از میان رفت.
چنانچه گفته اند:«ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.»
🔸 برگرفته از باب اول گلستان سعدی
#حکایت
#سعدی
.
جانا به جان رسید ز عشقِ تو کار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما
در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما
بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی
فریاد و نالههای دل زار زار ما
دردا و حسرتا که به جز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما
بودیم بر کنار ز تیمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما
آن شد که غمگُسارِ غم ما تو بودهای
امروز نیست جز غم تو غمگسار ما
آری به اختیار دلِ انوری نبود
دست قضا ببست در اختیار ما
#انوری
.
.
ایام زمانه از کسی دارد نَنگ
کو در غم ایام نشیند دلتنگ
مِی خور تو در آبگینه با ناله چنگ
زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
#خیام