eitaa logo
کانال اشعار مذهبی
150 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
340 ویدیو
11 فایل
ناب ترین اشعار مذهبی در این کانال 🌹 #مهدی_جان❤️ کاشْ دَرْ صَدْرِ خَبَرْهایِ جَهانْ گُفتِه شَوَدْ عاقِبَتْ جُمعه شُد و حَضرَتِ مَهدی آمَدْ #الٰلهُمَ_عَجِّل_لِوَلِیّکَ_الفَرَج🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آنکس که زد به روی تو باید زند نقاب از من نگیر رو که شدم از خجالت آب هر شب کنار آهِ تو من آه می کشم در خاکِ بستر تو علی شد ، ابوتراب در بین بی محلیِ یک شهر ، فاطمه قنفذ به خنده ، جان مرا میدهد عذاب شرمنده ام از این که ورم کرده بازویت سهم تو تازیانه شد و سهم من طناب زهرا به خونِ محسنمان می خورم قسم روزِ قیامتی رسد و می شود حساب اعجل وفات ، قصه به جانم نشانده است زهرا همیشه ذکر تو بوده است مستجاب نه سال ، در کنار تو چون لحظه ای گذشت اینقدر بهر پر زدن خود نکن شتاب
سخت آزرده شد و وقتِ سفر درد کشید بسکه از دست قضا، دستِ قدَر درد کشید تار میدید و شنیدم که حدودِ دو سه ماه با همان چشم ِ ورم کرده و «تر» درد کشید از همان لحظه که، گستاخیِ آتش گل کرد جگرش سوخت و از داغِ پدر درد کشید میخ با آتش و دیوار تبانی می کرد بیهوا تا که لگد خورد به «در»! درد کشید جانش آمد به لب و آنچه نباید می شد تا که شش ماهه پسر گشت سپر درد کشید پشتِ در آیه ای از سورۂ کوثر جان داد گفت «یافضّه خذیني» و کمردرد کشید با همان دست که با آه می آمد بالا دستمالی به سرش بست و چه سردرد کشید در خودش ریخت غمش را همۂ روز، ولی... شب چه بیتاب شد و تا به سحر درد کشید به علی(ع) گفت عزیزم به خدا رفتنی ام خودش از گفتنِ این حرف و خبر درد کشید بارها دست به زانو زد و برخواست علی(ع)... تا که تابوت بسازد چقدَر درد کشید!
حرف از وصیت است!؟ چرا خوب می شوی چشم و چراغ خانه ی ما خوب می شوی نبضت اگر چه فاطمه جان کُند می زند! جدی نگیر بغض مرا، خوب می شوی جانِ حسن سفارش تابوت را نده! کوری چشم....... خوب می شوی کافور و سدر دست علی می دهی چرا!؟ عطرخوش بهشت خدا خوب می شوی حرف مرا دو تا نکنی پیش بچه ها! من قول داده ام که شما خوب می شوی 《عجل وفاتی》 تو غرور مرا شکست در شهر گفته ام همه جا خوب می شوی گفتم که کار می دهد این زخم دست ما! گفتی که بی طبیب و دوا خوب می شوی مویت اگر چه سوخت، عروس منی هنوز افتاده ای به گریه چرا؟ خوب می شوی غصه نخور جواب سلامم نمی دهند با غربتم کنار بیا خوب می شوی کمتر بگو حسین، صدایت گرفته است ای روضه خوان خانه ی ما خوب می شوی
زبان الکنم از وصف زهرا ناتوان باشد که زهرا تا قیامت قبله ی هفت آسمان باشد خدا نامیده زهرایش، پر از عشق است دنیایش دعای نیمه شب هایش برای دیگران باشد به ذکر "فاطمه یا فاطمه" گرم است جبرائیل که با این ذکر از هول قیامت در امان باشد خودش را، محسنش را، هر چه دارد می دهد زهرا فقط کافی ست پای مرتضی یش در میان باشد به چشم خود نخواهد دید این دنیا زمانی را که زهرا باشد و بر دست حیدر ریسمان باشد بنا بوده که دشمن با فدک رسوا شود، ورنه کجا زهرا در این دنیا به فکر آب و نان باشد؟ تمام دردهایش، عشق بازی با خداوند است برای فاطمه کِی صحبتی از امتحان باشد
شکرِ خدا که روضه یِ مادر گرفته ایم ما اِذنِ گـریه از خودِ حیدر گرفته ایم شالِ عزایِ فاطمیه تُحفه یِ خداست این هدیه از دو دستِ پیمبر گرفته ایم از خاکِ چادریِ سرَش خوانده ایم که... در آسمانِ عشقِ عـلی پر گرفته ایم نخهایِ بیرقش به خدا می دهد شفا در می زنیم چون که مکـرّر... گرفته ایم شبهایِ جمعه کرب و بلا بویِ سیب داشت مادر رسید و روضه یِ بی سر گرفته ایم او جایِ خود حـوائجِ باورنکردنی... از کودکِ رباب علی اصغر گرفته ایم مثلِ عموش محسنِ شش ماهه پر کشید گفتیم العـجل... دمِ دلبر گرفته ایم
مادرِ خوبِ حضرتِ دلبر به فدایِ تو جانِ مادرِ ما روزِ محشر تو می کنی محشر می شوی باز سایه یِ سرِ ما با شما باشکوه و دیدنی است روزِ یوم الحساب وَاللـّهِه تو جدا کن مرا بگو این است عبدِ این آستانه نوکرِ ما تو بهـشتِ غلامِ درباری سرنوشتم فقط به دستِ شماست می کند سینه را حسینـیِّه نظرِ بی نظیرِ کوثرِ ما مثـلِ باران زلالی و شفـّاف مثلِ دریا رئوف و بااِنصاف انسیه... هانیه... مُکرَّمه ای... مصحفِ کامل و مُطهّرِ ما از همه حیدری تری مادر شاهدم روضه هایِ میخِ در ای خدا روزگارِ بی انصاف چه بلایی می آوَرَد سرِ ما شده کوچه بلایِ جانِ حسن شده خانه بلایِ جانِ حسین بسته ای داده ای به زینب که... واٰ کنی روضه هایِ پیکرِ ما پیکرِ پاره پاره بی کفن است روضه یِ اهلِ خیمه سوختن است روضه ها سخت و باورش دشوار سرِ بازار رفته لشکرِ ما کنجِ ویرانه فاطمه دارد بَر و رویِ سه ساله شد نیلی سیلی آمد سراغِ طفلِ حسین تا بگیرد بهانه یِ سرِ ما فاطمه روضه خوانِ تشتِ طلا فاطمه بی قرارِ ویران است فاطمه ندبه خوانِ هجران است تا ببیند جمالِ دلبرِ ما
چه زجری میکشم میبینمت در بستر اینگونه نزد پروانه‌ای مثل تو زهرا پر پر اینگونه اگر من آمدم خانه نیازی نیست برخیزی نیا جان علی دیگر خودت پشت در اینگونه جوابم کرده این شهر پر از نامرد قنفذ دار جوابم را نده بانوی خوبم با سر اینگونه خودم دیدم لباست را که رویش لکه‌ی خون بود یقینا زخم داری فاطمه در پیکر اینگونه الهی که نبیند هیچ مردی آنچه من دیدم الهی که نیفتد پیش چشمی همسر اینگونه اگر حتی دری آتش گرفت و پیکری هم سوخت الهی که نگیرد بر تنی میخ در اینگونه قرار این بود ، غربت تا ابد سهم خودم باشد غریبی مرا یکجا گرفتی در بر اینگونه منی که یک تنه میکندم از قلعه در آن را چه شد که هستی ام افتاد در پشت در اینگونه دری آتش گرفت و خیمه‌ی عمر حسینم سوخت شبیه مادرش میسوزد از غم خواهر اینگونه شبیه چادری که پشت در ، در شعله ها میسوخت میان خیمه معجر میشود خاکستر اینگونه ✍
از میخ خون جاری شد و دیوار لرزید عرشِ خدا در کوچه‌ها انگار لرزید روزی که ناموسِ خدا نقشِ زمین شد در اوجِ غربت مخزنِ اسرار لرزید از ناله‌ی پشتِ درِ یک قد خمیده چشمِ بشر با حالتی خون‌بار لرزید یک‌بار سیلی خورد زهرا، در ازایش هِی شانه‌های حیدرِ کرار لرزید هم روز گریان بود، هم شب، در مصیبت آن چشم‌های دائما بیدار لرزید دیدند مردم موقعِ غوغای کوچه شیرِ دلیرِ عرصه‌ی پیکار لرزید جریانِ آن قامت‌کمان، واژه به واژه در آسمانِ ابریِ اشعار لرزید
از در نمی گویم که تقصیری ندارد جز سوختن این چوب تقدیری ندارد در بشکند نجار از نو می تراشد دل بشکند انگار تعمیری ندارد گاهی لگد آنقدر محکم می شود که در تا شروع روضه تاخیری ندارد قانون در، پهلوی مادر، قدّ حیدر غیر از شکستن فعل تعبیری ندارد جنگ است و در مرز میان خیر و شر است اما علی اینبار شمشیری ندارد باید کسی خود را سپر می کرد و زهرا جز آیه ی بازوش تفسیری ندارد دشمن اگر یاغی است پس باید ادب کرد دیوانه را وقتی که زنجیری ندارد از کربلا شش ماهه ای اینجاست، دشمن جز میخ در زهدان خود تیری ندارد شاعر ندارد واژه ای این درد را و این پرده را نقاش تصویری ندارد
رفته ای مادر ببین تنها شدم با رفتنت همنشینِ غربتِ بابا شدم با رفتنت هیچ میدانی که بعد از تو چه آمد بر سرم؟ سوختم خاکسترِ غمها شدم با رفتنت رنگِ موهایم شبیهِ رنگِ موهایت سپید بعد تو من هم دگر، زهرا شدم با رفتنت از فدک چیزی نمیدانم ولی این روزها محوِ دربِ کنده از لولا شدم با رفتنت بس که شبها خون گریستم از غمِ دوریِ تو بین در اشکم ماهیِ دریا شدم با رفتنت هر کجای خانه دارد خاطراتت را ولی مثلِ روزِ اِحتضارت تا شدم با رفتنت دخترِ همسایه را مادر نوازش کرد و من دخترِ بی مادر و تنها شدم با رفتنت گریه بعد از مرگِ تو در خانه مان جایز نبود آهوی سرگشته در صحرا شدم با رفتنت!
کودکانت همه مبهوت تو و پیکر تو سفرۀ گریه مهیا شده اندر بر تو نشود باورشان،آب شدی فاطمه جان از همه بیشتر اندوه خورد دختر تو همه گلهای تو از غصه پژمردن تو بین این گلشن سوزان شده اند پرپرتو گره ای خورده به کارم که دگر وانشود رو زده بر تو عزیز دل من، شوهر تو کاش میشد که دراین عرصه تنهائی تو بود مانوس تو هر شام و سحر مادر تو آنقدر گریه ز اندوه، تو را گریان کرد که شده خون جگر سهم دو چشم تر تو بسترت کعبه و ما گرم مَطافت هستیم مُحرم اشک و بگردیم به دور سر تو شوق پرواز از این لانه به سر میداری لیک صیاد شکسته ست ز کینه پرتو در کمند غم و اندوه دلم می باشد تا زمانی که نبینم رخ جان پرور تو چند ماهیست که ای ماه صفت گردیده حائل روی تو و دیدۀ من معجر تو
همچُنان شمعی که سوسو میزندسوسومزن پیش چشمان پر آبم دست بر پهلو مزن طاقتی دیگر ندارد این دل آشفته ام دیگر حرفی از کبودی رخ و بازو مزن زینبت طاقت ندارد دوری ات را فاطمه جان زینب،ازفراق خود سخن با او مزن من پسرعم توام، نامحرمت هم نیستم پیش من پرده بر آن رخساره مه رو مزن لرزه افتاده ز درد شانه بر دستان تو خواهشی دارم،که دیگرشانه برگیسومزن پیکرت سر تا به پا غرق تالم گشته است بیش ازاین ازبهر آرامش به دردت رو مزن خانه ام با بودن تو با صفا باشد، ولی حرفی از ماندن بزن ازرفتن ای بانو مزن از برای پا شدن از بستر خود پیش من دست خودرا برکمر یا دست بر زانومزن گرچه گلچین آتشی انداخت بر باغم، ولی حرفی از پژمردنت ای لاله خوش بو مزن