Sometimes, staying away from people is the only protection that you have for your heart.
گاهی دوری از مردم تنها محافظتی است که برای قلب خود دارید.
بعدِ بوسیدنت اے عشق چه بے تاب شدم
پیـشِ چشمانِ تو از شَرم و حیا، آب شدم
چشم بستـم ڪـه نبینـم، رخِ زیبـاے تـو را
آنچنـان رفتـه ام از دست، ڪه نایاب شدم
آمـدے دل بـبَـرے، از مـن و تنهـایے مـن
خوابِ چشمانِ مرا بُردے و بد خواب شدم
فڪر مے ڪردم از احسـاسِ دلـم بـا خبـری
من در این دهڪده، از عشقِ تو ارباب شدم
مدتے هست ڪـه بیـداریِ شب باب شده
بے تو هرلحظه دراین میڪده سیراب شدم
شده دلبستـه ے مـن هر ڪـه مرا مے بیند
پـدرِ عشق بـسوزد ڪـه چنیـن نـاب شدم
مثـلِ دریـایے و هـر ڪس، ز لبَت مے گوید
در خیـالاتِ خـودم مانـدم و مرداب شدم
عشق یعنی که دلم برای تـو تنگ شود
طپشِ قلبِ منم بـا تـو هماهنگ شود
عشق یعنۍکه من صاحبِ قلبت بشوم
بینِ عقل و دلِ من برسرِ تو جنگ شود
عشق یعنۍکه یک روح ولی در دو بدن
دلِ تو با دلِ من ساده و یک رنگ شود
عشق یعنی بـه کنارِ تو به سامان برسم
همه آواز جهان باتو خوش آهنگ شود
عشق یعنی تـو نبـاشی و دلم دق بکند
زندگۍکردنِ من بۍتو به من ننگ شود
عشق یعنۍبکِشۍدستِ نوازش به سرم
هر صدا در نظرم جز تـو بد آهنگ شود
عشق یعنی بشوی سنگِ صبـور دلِ من
غمِ من شیشه و مِهرِتو به آن سنگ شود
پیش پایت شعـــــر دم کـردم بنوشی نازنین
این غزل را گـــــرم میگـویم بپوشی نازنین
از بلای بی کسی هــــر لحظه جانم در عذاب
رنج بی حــــد دارد این خانه به دوشی نازنین
چون بخواهی خانه را امشب چراغان میکنم
رقص و موسیقی کنـارت باده نوشی نازنین
خادمت هستم همیشه تا که ترسیمت کنم
دلبـــر و بالا بلنـد و سخت کوشی نازنین
نامداری میشود هرکس که چشمت راسرود
باید اینجا چـــــون غزل از دل بجوشی نازنین
دست باد و زلف تو دل را پریشــــان میکند
مثل طوفانی و پُر جـــوش و خروشی نازنین
#امیر_اخوان
✨﷽✨
#داستانک
✍مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
مرد را ترس برداشت و سراغ شیخ شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
شیخ ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد