✍ ... هــر روز یک حـــکایـت 🌷
#سعدی » گلستـان »
باب اول در سیرت پادشاهان »🌷
حکایت شمارهٔ 5⃣
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
سرهنگزادهای را بر در سرایِ اُغْلُمُش دیدم که عقل و کِیاستی و فهم و فِراستی زایدالوصف داشت، هم از #عهـدِ_خُــردی
آثارِ بزرگی در ناصیهٔ او پیدا.
بالایِ سرش ز هوشمندی
مـیتـافـت ستـــارهٔ بلنــدی
فیالجمله مقبولِ نظرِ سلطان آمد که جَمالِ صورت و معنی داشت و خردمندان گفتهاند:
«توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال».
ابنایِ جنسِ او بر منصبِ او حسد بردند و به خیانتی متّهم کردند و در کشتنِ او سعی بیفایده نمودند.
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست؟
مَلِک پرسید که موجبِ خصمیِ اینان در حقِّ تو چیست؟ گفت:
در سایهٔ دولتِ خداوندی دامَ مُلْکُهُ همگنان را راضی کردم مگر #حسـود را که راضی نمیشود الّا به زوالِ نعمتِ من و اقبال و دولتِ خداوند باد.
توانـم آنکه نیـــازارم انـدرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است؟
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست
که از مشقّتِ آن جز به مرگ نَتْوان رست
شـــوربختـــان به آرزو خواهند
مُقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شَپّره چشم
چشمـهٔ آفتـــاب را چه گنـــاه؟
راست خواهی، هزار چشمِ چنان
کــــــــور بهتـــر کـه آفتــــابْ سیــــاه
📚
✍ ... هر روز یک حـکایت🌷
#سعدی » گلستـان »
باب اول در سیرت پادشاهان »🌷
حکایت شمارهٔ 6⃣
یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دستِ تطاول به مال رعیّت دراز کرده بود و جور و اذیّت آغاز کرده.
تا به جایی که خلق از مَکایدِ فعلش به جهان برفتند و از کُرْبَتِ جورش راهِ غربت گرفتند. چون رعیّت کم شد، ارتفاعِ ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر که فـــریـادرسِ روز مصیبت خواهد
گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش
بندهٔ حلقهبهگوش اَر ننوازی بِرَوَد
لطف کن لطف،که بیگانه شود حلقهبهگوش
باری، به مجلس او در، کتاب شاهنامه همیخواندند در زوالِ مملکتِ ضحّاک و عهدِ فریدون. وزیر ملک را پرسید:
هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت:
آن چنان که شنیدی خلقی بر او به تعصّب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. گفت:
ای مَلِک! چو گرد آمدن خلقی موجبِ پادشاهیست تو مَر خلق را پریشان برای چه میکنی؟ مگر سرِ پادشاهی کردن نداری؟
همان به که لشکـر به جـان پروری
که سلطـــان به لشکـر کند سروری
ملک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیّت چه باشد؟ گفت:
پادشه را #کَــرَم باید تا بر او گرد آیند
و #رحمـت، تا در پناه دولتش ایمن نشینند و تو را این هر دو نیست.
نکند جورپیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرحِ ظلم افکند
پـایِ دیــوارِ مُلکِ خویش بکنْد
ملک را پندِ وزیرِ ناصح، موافقِ طبعِ مخالف نیامد؛ روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد.
بسی بر نیامد که بنیعمّ ِ سلطان به منازعت خاستند و مُلک پدر خواستند، قومی که از دستِ تطاولِ او بهجان آمده بودند و پریشان شده، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا مُلک از تصرّفِ این به در رفت و بر آنان مقرّر شد.
پادشاهی کاو روا دارد ستم بر زیردست
دوستدارش روزِ سختی دشمن زورآورست
با رعیّت صلح کن وز جنگِ خصمْ ایمن نشین
زان که شاهنشاهِ عادل را رعیّت لشکرست
📚
.
✍ ... هر روز یک حـکایت🌷
#سعدی » گلستـان »
باب اول در سیرت پادشاهان »
حکایت شمارهٔ 7⃣🌷
پادشاهی با غلامی عَجَمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیشِ مَلِک از او مُنَغَّص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی، من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت:
غایتِ لطف و کرم باشد.
بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویَش گرفتند و پیشِ کشتی آوردند. به دو دست در سُکّانِ کشتی آویخت. چون برآمد به گوشهای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد؛ پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت:
از اوّل محنتِ غرقه شدن ناچشیده بود و قدرِ سلامتِ کشتی نمیدانست.
همچنین قدرِ عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
ای سیر تو را نانِ جُوین خوش ننماید
معشوقِ من است آنکه به نزدیکِ تو زشت است
حورانِ بهشتی را دوزخ بود اَعراف
از دوزخیان پرس که اَعراف بهشت است
فرق است میانِ آن که یارش در بر
تا آن که دو چشــمِ انتظــارش بر در
📚
✍ ... هر روز یک حـکایت🌷
#سعدی » گلستــان »
باب اول در سیرت پادشاهان »
حـکایت شمارهٔ 8⃣ 🌷
هــرمــز را گفتند:
وزیرانِ پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت:
خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مَهابتِ من در دلِ ایشان، بیکران است و بر عهدِ من اعتمادِ کلّی ندارند.
ترسیدم از بیمِ گزندِ خویش آهنگِ هلاکِ من کنند.
پس قولِ حکما را کار بستم که گفتهاند:
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم!
وگر با چــون او صد برآیـی به جنگ
از آن ، مـــــــار بـر پــایِ راعــــــی زنـد
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگــال چشــــمِ پلنگ؟
📚
✍ ... هر روز یک حـکایت🌷
#سعدی » گلستـان »
باب اول در سیرت پادشاهان »🌷
حـکایت شمـارهٔ 3⃣1⃣
یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همیگفت:
ما را به جهان خوشتر از این یکدم نیست
کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست
درویشی به سرما برون خفته بود و گفت:
ای آنکه به اقبالِ تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست؟
مَلِک را خوش آمد.
صُرَّهای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش. گفت: دامن از کجا آرم که جامه ندارم؟ ملک را بر حالِ ضعیفِ او رِقّت زیادت شد و خِلعتی بر آن مَزید کرد و پیشش فرستاد.
درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد.
قــــرار بـر کفِ آزادگـــان نگیـــرد مـــال
نه صبر در دلِ عاشق نه آبْ در غربال
در حالتی که ملک را پروایِ او نبود، حال بگفتند:
بههم بر آمد و روی ازو در هم کشید. و زینجا گفتهاند اصحابِ فِطنَت و خِبرَت که از حِدّت و سَورت پادشاهان بر حذر باید بودن که غالبِ همّتِ ایشان به معظماتِ امورِ مملکت متعلّق باشد و تحمّلِ ازدحامِ عوام نکند.
حرامش بود نعمتِ پادشاه
که هنگامِ فرصت ندارد نگاه
مـجـــالِ سخـن تـا نبینــی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدرِ خویش
گفت: این گدایِ شوخِ مُبَذِّر را که چندان نعمت به چندین مدّت برانداخت، برانید که خزانهٔ بیتالمال لقمهٔ مساکین است نه طعمهٔ اِخوان الشّیاطین.
ابلهی کو روزِ روشنْ شمعِ کافوری نهد
زود بینی کِش به شب روغن نباشد در چراغ
یکی از وزرایِ ناصح گفت:
ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجهِ کَفاف به تَفاریق مُجرا دارند تا در نَفَقه اسراف نکنند. امّا آنچه فرمودی از زجر و منع، مناسبِ حال اربابِ همّت نیست، یکی را به لطف اومیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن.
به روی خــود درِ طمّـــاع بـاز نتوان کرد
چو باز شد، به دُرُشتی فراز نتوان کرد
کس نبیند که تشنگانِ حجاز
بـه ســـرِ آبِ شـــور گــرد آیند
هر کجا چشمهای بـوَد شیرین
مــردم و مـــرغ و مـور گرد آیند
📚
.
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
#سعدی
🌷@golsher2319🌷
✍ ... یک حـکایـت🌷
#سعدی » گلستان »
باب اول در سیرت پادشاهان »
یکی در صنعتِ کُشتی گرفتن سرآمده بود، سیصد و شصت بندِ فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشهٔ خاطرش با جمالِ یکی از شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی.
فیالجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمانِ او با او امکانِ مقاومت نبود تا به حدّی که پیش ملِکِ آن روزگار گفته بود: استاد را فضیلتی که بر من است از رویِ بزرگیست و حقِ تربیت؛ وگرنه به قوّت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم.
ملک را این سخن دُشْخوار آمد. فرمود تا مُصارعت کنند.
مقامی مُتَّسع ترتیب کردند و ارکانِ دولت و اعیانِ حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیلِ مست اندر آمد به صَدمَتی که اگر کوهِ رویین بودی از جای بر کندی.
استاد دانست که جوان به قوّت از او برتر است؛ بدان بندِ غریب که از وی نهان داشته بود، با او در آویخت. پسر دفعِ آن ندانست، به هم بر آمد.
استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت. غریو از خلق برخاست.
ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که؛ با پرورندهٔ خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت:
ای پادشاهِ روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علمِ کشتی دقیقهای مانده بود و همه عمر از من دریغ همیداشت.
امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.
گفت: از بهر چنین روزی؛ که زیرکان گفتهاند:
دوست را چندان قوّت مده که دشمنی کند تواند. نشنیدهای که چه گفت آن که از پروردهٔ خویش جفا دید؟:
یـا وفــا خـــود نبـــود در عـــالــــم
یا مگر کس در این زمانه نکرد
کس نیاموخت علمِ تیر از من
کـه مـــرا عـاقبت نشـــانه نکــرد
📚
🌷@golsher2319🌷
✍ ... یک حـکایـت🌷
#سعدی » گلستان »
باب اول در سیرت پادشاهان »🌷
یکی از ملوکِ عرب شنیدم که متعلّقان را همیگفت:
مرسومِ فلان را چندانکه هست مُضاعَف کنید که مُلازِمِ درگاه است و مترصّدِ فرمان؛ و دیگر خدمتگاران به لَهْو و لَعِب مشغولاند و در اَدایِ خدمت مُتَهاوِن.
صاحبدلی بشنید و فریاد و خروش از نِهادش بر آمد. پرسیدندش:
چه دیدی؟ گفت:
مراتبِ بندگان به درگاهِ خداوند،تعالیٰ، همین مثال دارد.
دو بامداد اگر آید کسی به خدمتِ شاه
سِیُـم، هرآینه در وی کند به لطف نگاه
مهتـری، در قبـولِ فـرمان است
ترکِ فرمان دلیلِ حِرمان است
هر که سیمایِ راستان دارد
سَـرِ خدمت، بر آستان دارد
📚
🌷@golsher2319🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
#سعــــدی
ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا
از برِ یار آمدهای، مرحبا!
قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح؟
مرغِ سلیمان چه خبر از سبا؟
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف؟
یا سخنی میرود اندر رضا؟
از درِ صلح آمدهای یا خِلاف؟
با قدمِ خوف رَوم یا رَجا؟
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا
گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف
چند کُنَد صورتِ بیجان بقا؟
آنهمه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحت است
درد کشیدن به امیدِ دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرّد قَفا
هر سَحر از عشق دمی میزنم
روزِ دگر میشنوم بر ملا
قصهٔ دردم همه عالَم گرفت
در که نگیرد نفسِ آشنا؟
گر برسد نالهٔ سعدی به کوه
کوه بنالد به زبانِ صدا
#سعدی #شعر
📜 @sheraneh_eitaa
اَجَلّ کاینات از روی ظاهر، آدمی است و اَذَلّ موجودات، سگ.
و به اتفاقِ خردمندان، "سگ حقشناس، بِه از آدمی ناسپاس".
سگـی را لقمهای هـرگـز فـراموش
نگردد، ور زنی صد نوبتش سنگ
و گــر عمــــری نــوازی سِفلـهای را
به کمتر تندی آید با تو در جنگ
⚘️#سعـدی ⚘️
🍀@golsher2319🍀
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت
لیلهٔ اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد
شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمیگیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
#سعدی