هدایت شده از اشعار و دلنوشته های (فاطیما)
06___TRAC.MP3
31.8M
🎙 محمد اصفهانی
در خلوتِ سرایم یکباره پرکشیدی
آنگاه ای پرنده بارِ دگر پریدی🕊
✍#سعدی🥀
https://eitaa.com/fatimadastjerdi
🌻🥀🌻🥀
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بــه جــز فـکـر تـوأم کاری هست
بــه کمنــد ســر زلفت نـه مـن افتــــــادم و بس
کـه بـه هـــر حلقــهٔ مــوئیت گـــرفتــــــاری هست
گــر بگــــویــــم کـه مـرا بـا تـو سـر و کاری نیست
در و دیــــوار گـــــواهــــــــی بــدهـد کـــاری هست
هـر کـه عیبـــم کنـد از عشـق و مـلامت گــویـد
تا ندیده است تو را، بر مَنَش انکاری هست
صبـــر بــر جـــور رقیـبت چــه کنـم گــر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل، خاری هست
نـه منِ خـــامْطَمَـــع، عشــق تـو میورزم و بس
که چـو منْ سوخته در خیل تو بسیاری هست
بــاد، خـــــاکـــــی ز مُقــــــامِ تـــــو بیــــاوَرْد و بِبُــرد
آب هـــــر طِیـب کـه در کلبـــــهٔ عـطــــاری هست
مـن چِــه در پـــای تــو ریــزم، که پسنـدِ تـو بُوَد؟
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
مــن از ایـــن دَلـــقِ مُـــرَقَّـــع بـه دَرآیــم روزی
تــا همــه خـلـــق بِـــدانَنْــــد کـه زُنّــاری هست
همه را هست همین داغِ مُحبّت، که مراست
که نه مستم من و در دورِ تو هُشیاری هست
عشقِ سعدی نه حدیثی است که پِنهان مانَد
داستانی است که بر هر سرِ بازاری هست
#سـعـــدی
🌷@golsher2319🌷
✍ ... هر روز یک حکایت🌷
#سعدی » گلستان » باب اول
در سیرت پادشاهان »
حکایت شمارهٔ 1⃣
پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالتِ نومیدی مَلِک را دشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن، که گفتهاند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سرِ شمشیرِ تیز
إِذا یَئِسَ الْإِنسانُ طالَ لِسانُهُ
کَسِنَّورٍ مَغْلُوبٍ یَصُولُ عَلَی الْکلبِ
مَلِک پرسید: چه میگوید؟ یکی از وزرایِ نیکمحضر گفت: ای خداوند! همیگوید: وَ الْکاظِمِینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ. مَلِک را رحمت آمد و از سرِ خونِ او درگذشت. وزیرِ دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنسِ ما را نشاید در حضرتِ پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این مَلِک را دشنام داد و ناسزا گفت. مَلِک روی از این سخن در هم آورد و گفت: آن دروغِ وی پسندیدهتر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که رویِ آن در مصلحتی بود و بنایِ این بر خُبْثی. و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحتآمیز به که راستی فتنهانگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید
بر طاقِ ایوانِ فریدون نبشته بود:
جهان ای برادر نمانَد به کس
دل اندر جهانآفرین بند و بس
مکن تکیه بر مُلْکِ دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کُشت
چو آهنگِ رفتن کند جانِ پاک
چه بر تخت مردنْ چه بر رویِ خاک
📚
.
✍ ... هر روز یک حکایت🌷
#سعدی » گلستــان »
باب اول در سیرت پادشاهان »
حکایت شمارهٔ 2⃣
یکی از ملوکِ خراسان محمـودِ سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده، مگر چشمانِ او،
که همچنان در چشمخانه همیگردید و نظر میکرد.
سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت:
هنوز نگران است که مُلکش با دگران است.
بس نامور به زیر زمین دفن کردهاند
کز هستیش به رویِ زمین بر، نشان نماند
وآنْ پیرْ لاشه را که سپردند زیر گِل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زندهست نام فَرّخِ نوشینروان به خیر
گرچه بسی گذشت که نوشینروان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زآن پیشتر که بانگ بر آید: فلان نماند
📚
.
✍ ... هر روز یک حـکـایت 🌷
#سعـدی » گلستــان »
باب اول در سیرت پادشاهان »
حکایت شمارهٔ 3⃣
ملکزادهای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی،
باری، پدر به کراهت و استحقار درو نظر میکرد، پسر به فراست و استبصار به جای آورد و گفت:
ای پدر کوتاهِ خردمند بِه که نادانِ بلند.
نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر.
اَلشَّـاةُ نَظِیفَـةٌ وَ الْفِیـلُ جِیفَـةٌ.
اَقَـلُّ جِبـالِ الارْضِ طُـورٌ و اِنَّـهُ
لاَعْظَـمُ عِنـدَاللهِ قَـدْرَاً وَ مَنْـزِلا
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری، به ابلهی فربه:
اسبِ تازی و گر ضعیف بود
همچنــان از طـویلـهٔ خــر بِـه
پدر بخندید و ارکانِ دولت بپسندیدند
و برادران به جان برنجیدند.
تـا مــرد سخــن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمــان مبر نهالی
باشد که پلنگ خفته باشد
شنیدم که ملِک را در آن قُرب، دشمنی صَعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود، گفت:
آن نه من باشم که روزِ جنگ بینی پشت من
آن منم گر در میانِ خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد، به خون خویش بازی میکند
روزِ میدان و آن که بگریزد به خونِ لشکری
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردانِ کاری بینداخت چون پیشِ پدر آمد زمینِ خدمت ببوسید و گفت:
ای که شخصِ مَنَت حقیر نمود
تـــا ، درشتـــی هنــــــر نپنــــداری
اسب لاغرمیــــان به کار آید
روزِ میدان، نه گاوِ پرواری
آوردهاند که سپاهِ دشمن بسیار بود و اینان اندک. جماعتی آهنگِ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت:
ای مردان بکوشید یا جامهٔ زنان بپوشید!
سواران را به گفتنِ او تهوّر زیادت گشت و بهیکبار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند مَلِک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا #ولیعهـدِ خویش کرد.
برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید دریچه بر هم زد، پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت:
محالست که هنرمندان بمیرند و بـیهنـــران جـــای ایشــان بگیرند.
کــس نیـــاید به زیـرِ ســـایهٔ بـــوم
ور همـای از جهان شود معدوم
پدر را از این حال آگهــی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی بهواجب بداد. پس هر یکی را از اطرافِ بلاد حِصّه معین کرد، تا فتنه بنشست و نزاع برخاست، که؛
ده درویش در گلیمی بخسبند
و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیمنــانی گر خــورد مــردِ خــدا
بذلِ درویشان کند نیمی دگر
ملکِ اقلیمی بگیرد پـادشــــاه
همچنان در بندِ اقلیمی دگر
✍ ... هر روز یک حکایت🌷
#سعدی » گلستان » باب اول
در سیرت پادشاهان »
حکایت شمارهٔ 4⃣
طایفهٔ دزدانِ عرب بر سرِ کوهی نشسته بودند و منفذِ کاروان بسته، و رعیّتِ بُلْدان از مَکایدِ ایشان مرعوب و لشکرِ سلطان مغلوب. بهحکمِ آنکه مَلاذی مَنیع از قلّهٔ کوهی گرفته بودند و مَلجأ و مأوای خود ساخته. مدبّرانِ ممالک آن طرف در دفعِ مضرّت ایشان مشاورت همیکردند که اگر این طایفه هم برین نَسَق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.
درختی که اکنون گرفتهست پای
به نیرویِ شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هِلی
به گردونش از بیخ، بر نگسلی
سرِ چشمه شایَد گرفتن به بیل
چو پُر شد نشاید گذشتن به پیل
سخن بر این مقرّر شد که یکی به تجسّسِ ایشان برگماشتند و فرصت نگاه میداشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده. تنی چند مردان واقعهدیدهٔ جنگآزموده را بفرستادند تا در شِعْبِ جبل پنهان شدند. شبانگاهی که دزدان باز آمدند، سفرکرده و غارتآورده، سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند. نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد #خــواب بود. چندان که پاسی از شب در گذشت،
قرصِ خورشید در سیاهی شد
یونس اندر دهانِ ماهی شد
مردانِ دلاور از کمین به در جستند و دستِ یکانیکان بر کِتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند. همه را به کشتن اشارت فرمود. اتفاقاً در آن میان جوانی بود میوهٔ عنفوانِ شبابش نورسیده و سبزهٔ گلستانِ عذارش نودمیده. یکی از وزرا پایِ تختِ ملک را بوسه داد و رویِ شفاعت بر زمین نهاد و گفت: این پسر هنوز از باغِ زندگانی بر نخورده و از رَیَعانِ جوانی تمتع نیافته. توقّع به کرم و اخلاق خداوندیست که به بخشیدنِ خون او بر بنده منّت نهد. ملک روی از این سخن در هم کشید و موافقِ رایِ بلندش نیامد و گفت:
پرتوِ نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گِردِکان بر گنبد است
ِِنسلِ فسادِ اینان منقطع کردن اولیتر است و بیخِ تبارِ ایشان بر آوردن، که آتش نشاندن و اَخگَر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگهداشتن کارِ خردمندان نیست.
ابر اگر آبِ زندگی بارد
هرگز از شاخِ بید بَر نخوری
با فرومایه روزگار مبر
کز نیِ بوریا شِکَر نخوری
وزیر این سخن بشنید. طُوْعاً و کرهاً بپسندید و بر حسنِ رایِ ملک آفرین خواند و گفت: آنچه خداوند، دامَمُلکُهُ، فرمود عینِ حقیقت است که اگر در صحبتِ آن بدان تربیت یافتی طبیعتِ ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی، امّا بنده امیدوار است که در صحبتِ صالحان تربیت پذیرد و خویِ خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بَغْی و عِناد در نهادِ او متمکّن نشده و در خبر است: کُلُّ مولودٍ یُولَدُ عَلَی الْفِطْرَةِ فَأبَواهُ یُهَوِّدانِهِ و یُنَصِّرانِهِ و یُمَجِّسانِهِ.
با بدان یار گشت همسرِ لوط
خاندان نبوّتش گم شد
سگِ اصحابِ کهف روزی چند
پیِ نیکان گرفت و مردم شد
این بگفت و طایفهای از ندمایِ ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سرِ خونِ او درگذشت و گفت: بخشیدم، اگرچه مصلحت ندیدم.
دانی که چه گفت زال با رستمِ گرد؟
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسی، که آبِ سرچشمهٔ خرد
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد
فیالجمله، پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیتِ او نصب کردند تا حسنِ خِطاب و ردِّ جواب و آدابِ خدمتِ ملوکش در آموختند و در نظرِ همگِنان پسندیده آمد. باری، وزیر از شمایلِ او در حضرتِ ملک شمّهای میگفت که تربیتِ عاقلان در او اثر کرده است و جهلِ قدیم از جِبِلّتِ او به در برده. ملک را تبسّم آمد و گفت:
عاقبت گرگزاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
سالی دو بر این بر آمد. طایفهٔ اوباشِ محلّت بدو پیوستند و عقدِ موافقت بستند تا به وقتِ فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بیقیاس برداشت و در مَغارهٔ دزدان به جایِ پدر بنشست و عاصی شد. ملک دستِ تحیّر به دندان گزیدن گرفت و گفت:
شمشیرِ نیک از آهنِ بد چون کند کسی؟
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافتِ طبعش خِلاف نیست
در باغ لاله روید و در شورهبوم خَس
زمینِ شوره سنبل بر نیارد
در او تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بَدان کردن چنان است
که بَد کردن به جایِ نیکمردان
📚
.
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
#سعدی
✍ ... هــر روز یک حـــکایـت 🌷
#سعدی » گلستـان »
باب اول در سیرت پادشاهان »🌷
حکایت شمارهٔ 5⃣
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
سرهنگزادهای را بر در سرایِ اُغْلُمُش دیدم که عقل و کِیاستی و فهم و فِراستی زایدالوصف داشت، هم از #عهـدِ_خُــردی
آثارِ بزرگی در ناصیهٔ او پیدا.
بالایِ سرش ز هوشمندی
مـیتـافـت ستـــارهٔ بلنــدی
فیالجمله مقبولِ نظرِ سلطان آمد که جَمالِ صورت و معنی داشت و خردمندان گفتهاند:
«توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال».
ابنایِ جنسِ او بر منصبِ او حسد بردند و به خیانتی متّهم کردند و در کشتنِ او سعی بیفایده نمودند.
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست؟
مَلِک پرسید که موجبِ خصمیِ اینان در حقِّ تو چیست؟ گفت:
در سایهٔ دولتِ خداوندی دامَ مُلْکُهُ همگنان را راضی کردم مگر #حسـود را که راضی نمیشود الّا به زوالِ نعمتِ من و اقبال و دولتِ خداوند باد.
توانـم آنکه نیـــازارم انـدرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است؟
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست
که از مشقّتِ آن جز به مرگ نَتْوان رست
شـــوربختـــان به آرزو خواهند
مُقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شَپّره چشم
چشمـهٔ آفتـــاب را چه گنـــاه؟
راست خواهی، هزار چشمِ چنان
کــــــــور بهتـــر کـه آفتــــابْ سیــــاه
📚
✍ ... هر روز یک حـکایت🌷
#سعدی » گلستـان »
باب اول در سیرت پادشاهان »🌷
حکایت شمارهٔ 6⃣
یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دستِ تطاول به مال رعیّت دراز کرده بود و جور و اذیّت آغاز کرده.
تا به جایی که خلق از مَکایدِ فعلش به جهان برفتند و از کُرْبَتِ جورش راهِ غربت گرفتند. چون رعیّت کم شد، ارتفاعِ ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر که فـــریـادرسِ روز مصیبت خواهد
گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش
بندهٔ حلقهبهگوش اَر ننوازی بِرَوَد
لطف کن لطف،که بیگانه شود حلقهبهگوش
باری، به مجلس او در، کتاب شاهنامه همیخواندند در زوالِ مملکتِ ضحّاک و عهدِ فریدون. وزیر ملک را پرسید:
هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت:
آن چنان که شنیدی خلقی بر او به تعصّب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. گفت:
ای مَلِک! چو گرد آمدن خلقی موجبِ پادشاهیست تو مَر خلق را پریشان برای چه میکنی؟ مگر سرِ پادشاهی کردن نداری؟
همان به که لشکـر به جـان پروری
که سلطـــان به لشکـر کند سروری
ملک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیّت چه باشد؟ گفت:
پادشه را #کَــرَم باید تا بر او گرد آیند
و #رحمـت، تا در پناه دولتش ایمن نشینند و تو را این هر دو نیست.
نکند جورپیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرحِ ظلم افکند
پـایِ دیــوارِ مُلکِ خویش بکنْد
ملک را پندِ وزیرِ ناصح، موافقِ طبعِ مخالف نیامد؛ روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد.
بسی بر نیامد که بنیعمّ ِ سلطان به منازعت خاستند و مُلک پدر خواستند، قومی که از دستِ تطاولِ او بهجان آمده بودند و پریشان شده، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا مُلک از تصرّفِ این به در رفت و بر آنان مقرّر شد.
پادشاهی کاو روا دارد ستم بر زیردست
دوستدارش روزِ سختی دشمن زورآورست
با رعیّت صلح کن وز جنگِ خصمْ ایمن نشین
زان که شاهنشاهِ عادل را رعیّت لشکرست
📚
.
✍ ... هر روز یک حـکایت🌷
#سعدی » گلستـان »
باب اول در سیرت پادشاهان »
حکایت شمارهٔ 7⃣🌷
پادشاهی با غلامی عَجَمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیشِ مَلِک از او مُنَغَّص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی، من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت:
غایتِ لطف و کرم باشد.
بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویَش گرفتند و پیشِ کشتی آوردند. به دو دست در سُکّانِ کشتی آویخت. چون برآمد به گوشهای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد؛ پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت:
از اوّل محنتِ غرقه شدن ناچشیده بود و قدرِ سلامتِ کشتی نمیدانست.
همچنین قدرِ عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
ای سیر تو را نانِ جُوین خوش ننماید
معشوقِ من است آنکه به نزدیکِ تو زشت است
حورانِ بهشتی را دوزخ بود اَعراف
از دوزخیان پرس که اَعراف بهشت است
فرق است میانِ آن که یارش در بر
تا آن که دو چشــمِ انتظــارش بر در
📚
✍ ... هر روز یک حـکایت🌷
#سعدی » گلستــان »
باب اول در سیرت پادشاهان »
حـکایت شمارهٔ 8⃣ 🌷
هــرمــز را گفتند:
وزیرانِ پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت:
خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مَهابتِ من در دلِ ایشان، بیکران است و بر عهدِ من اعتمادِ کلّی ندارند.
ترسیدم از بیمِ گزندِ خویش آهنگِ هلاکِ من کنند.
پس قولِ حکما را کار بستم که گفتهاند:
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم!
وگر با چــون او صد برآیـی به جنگ
از آن ، مـــــــار بـر پــایِ راعــــــی زنـد
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگــال چشــــمِ پلنگ؟
📚
✍ ... هر روز یک حـکایت🌷
#سعدی » گلستـان »
باب اول در سیرت پادشاهان »🌷
حـکایت شمـارهٔ 3⃣1⃣
یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همیگفت:
ما را به جهان خوشتر از این یکدم نیست
کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست
درویشی به سرما برون خفته بود و گفت:
ای آنکه به اقبالِ تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست؟
مَلِک را خوش آمد.
صُرَّهای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش. گفت: دامن از کجا آرم که جامه ندارم؟ ملک را بر حالِ ضعیفِ او رِقّت زیادت شد و خِلعتی بر آن مَزید کرد و پیشش فرستاد.
درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد.
قــــرار بـر کفِ آزادگـــان نگیـــرد مـــال
نه صبر در دلِ عاشق نه آبْ در غربال
در حالتی که ملک را پروایِ او نبود، حال بگفتند:
بههم بر آمد و روی ازو در هم کشید. و زینجا گفتهاند اصحابِ فِطنَت و خِبرَت که از حِدّت و سَورت پادشاهان بر حذر باید بودن که غالبِ همّتِ ایشان به معظماتِ امورِ مملکت متعلّق باشد و تحمّلِ ازدحامِ عوام نکند.
حرامش بود نعمتِ پادشاه
که هنگامِ فرصت ندارد نگاه
مـجـــالِ سخـن تـا نبینــی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدرِ خویش
گفت: این گدایِ شوخِ مُبَذِّر را که چندان نعمت به چندین مدّت برانداخت، برانید که خزانهٔ بیتالمال لقمهٔ مساکین است نه طعمهٔ اِخوان الشّیاطین.
ابلهی کو روزِ روشنْ شمعِ کافوری نهد
زود بینی کِش به شب روغن نباشد در چراغ
یکی از وزرایِ ناصح گفت:
ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجهِ کَفاف به تَفاریق مُجرا دارند تا در نَفَقه اسراف نکنند. امّا آنچه فرمودی از زجر و منع، مناسبِ حال اربابِ همّت نیست، یکی را به لطف اومیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن.
به روی خــود درِ طمّـــاع بـاز نتوان کرد
چو باز شد، به دُرُشتی فراز نتوان کرد
کس نبیند که تشنگانِ حجاز
بـه ســـرِ آبِ شـــور گــرد آیند
هر کجا چشمهای بـوَد شیرین
مــردم و مـــرغ و مـور گرد آیند
📚
.
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
#سعدی
🌷@golsher2319🌷
✍ ... یک حـکایـت🌷
#سعدی » گلستان »
باب اول در سیرت پادشاهان »
یکی در صنعتِ کُشتی گرفتن سرآمده بود، سیصد و شصت بندِ فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشهٔ خاطرش با جمالِ یکی از شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی.
فیالجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمانِ او با او امکانِ مقاومت نبود تا به حدّی که پیش ملِکِ آن روزگار گفته بود: استاد را فضیلتی که بر من است از رویِ بزرگیست و حقِ تربیت؛ وگرنه به قوّت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم.
ملک را این سخن دُشْخوار آمد. فرمود تا مُصارعت کنند.
مقامی مُتَّسع ترتیب کردند و ارکانِ دولت و اعیانِ حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیلِ مست اندر آمد به صَدمَتی که اگر کوهِ رویین بودی از جای بر کندی.
استاد دانست که جوان به قوّت از او برتر است؛ بدان بندِ غریب که از وی نهان داشته بود، با او در آویخت. پسر دفعِ آن ندانست، به هم بر آمد.
استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت. غریو از خلق برخاست.
ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که؛ با پرورندهٔ خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت:
ای پادشاهِ روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علمِ کشتی دقیقهای مانده بود و همه عمر از من دریغ همیداشت.
امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.
گفت: از بهر چنین روزی؛ که زیرکان گفتهاند:
دوست را چندان قوّت مده که دشمنی کند تواند. نشنیدهای که چه گفت آن که از پروردهٔ خویش جفا دید؟:
یـا وفــا خـــود نبـــود در عـــالــــم
یا مگر کس در این زمانه نکرد
کس نیاموخت علمِ تیر از من
کـه مـــرا عـاقبت نشـــانه نکــرد
📚
🌷@golsher2319🌷
✍ ... یک حـکایـت🌷
#سعدی » گلستان »
باب اول در سیرت پادشاهان »🌷
یکی از ملوکِ عرب شنیدم که متعلّقان را همیگفت:
مرسومِ فلان را چندانکه هست مُضاعَف کنید که مُلازِمِ درگاه است و مترصّدِ فرمان؛ و دیگر خدمتگاران به لَهْو و لَعِب مشغولاند و در اَدایِ خدمت مُتَهاوِن.
صاحبدلی بشنید و فریاد و خروش از نِهادش بر آمد. پرسیدندش:
چه دیدی؟ گفت:
مراتبِ بندگان به درگاهِ خداوند،تعالیٰ، همین مثال دارد.
دو بامداد اگر آید کسی به خدمتِ شاه
سِیُـم، هرآینه در وی کند به لطف نگاه
مهتـری، در قبـولِ فـرمان است
ترکِ فرمان دلیلِ حِرمان است
هر که سیمایِ راستان دارد
سَـرِ خدمت، بر آستان دارد
📚
🌷@golsher2319🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
#سعــــدی
ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا
از برِ یار آمدهای، مرحبا!
قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح؟
مرغِ سلیمان چه خبر از سبا؟
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف؟
یا سخنی میرود اندر رضا؟
از درِ صلح آمدهای یا خِلاف؟
با قدمِ خوف رَوم یا رَجا؟
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا
گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف
چند کُنَد صورتِ بیجان بقا؟
آنهمه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحت است
درد کشیدن به امیدِ دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرّد قَفا
هر سَحر از عشق دمی میزنم
روزِ دگر میشنوم بر ملا
قصهٔ دردم همه عالَم گرفت
در که نگیرد نفسِ آشنا؟
گر برسد نالهٔ سعدی به کوه
کوه بنالد به زبانِ صدا
#سعدی #شعر
📜 @sheraneh_eitaa
اَجَلّ کاینات از روی ظاهر، آدمی است و اَذَلّ موجودات، سگ.
و به اتفاقِ خردمندان، "سگ حقشناس، بِه از آدمی ناسپاس".
سگـی را لقمهای هـرگـز فـراموش
نگردد، ور زنی صد نوبتش سنگ
و گــر عمــــری نــوازی سِفلـهای را
به کمتر تندی آید با تو در جنگ
⚘️#سعـدی ⚘️
🍀@golsher2319🍀
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت
لیلهٔ اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد
شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمیگیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
#سعدی