eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.4هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((دکل دیده بانی)) حدود یک سال قبل از در منطقه ای بین خرمشهر و آبادان ، بچّه های اطّلاعات یک دکل دیده بانی نصب کرده بودند که بوسیلهٔ آن روی منطقه کار می کردند. این دکل با ارتفاع خیلی زیاد، چیزی حدود شصت متر، از یک سری قطعات فلزی تشکیل شده بود که بوسیلهٔ پیج 🔩 و مهره هایی بزرگ به هم متصل می شد. و ضمناً حالت نردبانی عمود بر سطح زمین را پیدا می کرد که دیده بان برای بالا رفتن، می بایست از آن استفاده کند. با توجّه به ارتفاع زیاد دکل، بالا رفتن از این نردبان کار بسیار مشکلی بود!! چون هیچ نرده و حفاظی نداشت. فقط کافی بود که شخص وسطِ کار کمی پایش بلرزد و تعادل خود را از دست بدهد..😥 و یا نیمه های راه خسته😞شود و نتواند به بالا رفتن ادامه دهد که دیگر در آن حالت نه راه پس داشت و نه راه پیش؛ و در هر دو صورت خطر سقوط 😱به طور جدّی در کمینش بود. در آن ایّام، چون تأکید شده بود یکی از مسئولین برود و را از نزدیک ببیند، به من اصرار می کرد و می گفت: «تو که حکم معاونت داری باید بروی روی دکل و دیده بانی 📼کنی.» گفتم: «دیگران هم هستند، آن ها می آیند و می‌بینند👀.» گفت: «حالا که تا اینجا آمده ای، دیگر نمی توانی برگردی.» گفتم : «اصلاً من تو را قبول دارم، تو چشم منی! هر چی تو دیدی قبول است‌.» 👌 گفت: «نه! حتماً باید خودت ببینی.» گفتم: «بابا حسین جان! من نمی توانم! کلّی آرزو دارم. بالا رفتن از دکل کار هر کسی نیست، خیلی سخت است. 😢 من هم که مثل شماها قوی نیستم، سرم گیچ می رود، می ترسم خدایی ناکرده اتّفاقی بیفتد.»😩 گفت: «خیلی خب! عیبی ندارد، اگر مشکل تو این چیزهاست من یک فکری به حالش می کنم و این قضیّه را حل می کنم.» گفتم : «آخر چطوری؟!» 🤔 مانند همیشه که خیلی رمزی عمل می کرد و نمی گذاشت کسی از کارهایش سر در بیاورد، سعی کرد تا فکرش را از من پنهان کند. فقط گفت : «صبر کن بالاخره متوجّه می شوی.» نیمه های شب 🌘محمّد حسین به سراغم آمد و از خواب بیدارم کرد. گفتم: «چیه؟ چی شده؟» گفت: «هیچی. بلند شو برویم!» گفتم : «کجا؟!» گفت: «دکل.» گفتم: «الآن؟! حالا نمی شود نرویم؟» گفت: «نه! به هر شکلی که شده من باید تو را ببرم بالا.» گفتم: «بابا من می ترسم!» 😩 گفت: «نترس! من پشت سرت می آیم.» دیدم اصرار فایده ای ندارد، مثل اینکه واقعاً مجبورم!! هر دو راه افتادیم. 🚶‍♀ شب عجیبی بود، هوا مهتابی بود و نور ماه 🌕 منطقه را روشن کرده بود. گهگاه صدای انفجاری 💥سکوت شب را می شکست. پای دکل رسیدیم. نگاهی به بالا انداختم😧........ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
🦋 ((اینها آدم شده اند!)) قبل از بود، اطراف ساختمان نیروهای ، کنار نهر علی شیر قدم می زدم که را بیرون مقر دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و او دست مرا گرفت و داخل ساختمان برد؛ در همان اتاقی که بعدها مورد اصابت راکت شیمیایی قرار گرفت. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم گویا بچّه ها مشغول خواندن دعای توسّل یا کمیل بوده اند و تازه دعا تمام شده بود. هر کسی مشغول کاری بود، بعضی هنوز در حال و هوای 🤲بودند. گوشه ای نشسته بودم در حالی که با محمّد حسین صحبت می کردم، بچّه ها را هم زیر نظر داشتم، دو نفر از آنها خیلی توجّه مرا جلب کرده بودند. و که با هم مشغول صحبت بودند، حالت عجیبی داشتند، انگار اصلاً توی این عالم نبودند؛ در حال و هوای دیگری سیر می کردند. با آنکه فاصلهٔ زیادی با آن ها نداشتم، امّا آن قدر آهسته و آرام صحبت می کردند که اصلاً توی این عالم نبودند، در حال و هوای دیگری سیر می کردند. محمّد حسین متوجّه شد من به آن ها خیره شده ام. به همین خاطر سعی کرد حرفی به میان بیاورد و ذهن مرا از توجّه به آن ها منحرف کند. ابتدا حواسم پرت شد، امّا طولی نکشید که دوباره به آن ها خیره شدم. صورت های هر دو مثل زغال سیاه شده بود، انگار که قیر مالیده باشند. سعی کردم با دقّت بیشتری به حرف هایشان گوش کنم شاید بفهمم که چه می گویند، بی فایده بود. فقط پراکنده چیزهایی می شنیدم. حمید رضا سلطانی سؤال می کرد و محمّد رضا کاظمی برایش توضیح می داد. صحبت هایشان به طور کلّی به حرف های عادی و دنیوی نمی خورد. خوب که دقت کردم، دیدم مثل اینکه دارند از برزخ و حرف می زنند.. اماّ با حالتی آن قدر عجیب که گویی حرف نمی زنند، بلکه دارند صحنه ای را پیش رویشان تماشا می کنند. سایر افرادی که داخل اتاق بودند، بی توجّه به آن دو همچنان مشغول کار خودشان بودند. در این فاصله محمّد حسین دائم سعی می کرد تا با حرف هایش ذهن مرا از توجّه به آن ها باز دارد، امّا فایده ای نداشت. من آن قدر محو آن دو شده بودم که نمی توانستم چشم برگردانم. همین موقع هر دو ساکت شدند و گریه می کردند. 😭 اشک همین طور بی وقفه روی صورتشان جاری بود، یعنی قطره قطره از چشمشان نمی چکید، بلکه پیوسته و مداوم روی گونه هایشان سُر می خورد و بر لباسشان می نشست. گریه می کردند 😭، امّا بی صدا، فقط از ظاهرشان می شد فهمید. حدود بیست دقیقه قضیه به همین شکل ادامه داشت تا..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((نشد دیگه! برو از خودش بپرس)) پیش از ، لب اروند نشسته بودم با چوبی که دستم بود روی آب میزدم و زیر لب شعری را زمزمه می کردم. آمد کنارم و گفت: «نژاد !...چی می خوانی؟!😊» گفتم: «هیچ چیز! دارم با آب درد و دل می کنم.» گفت: «از این به بعد همان جمله ای که یزدانی می گوید و به آب می زند، تو هم بگو.» گفتم: «او چه می گوید؟» گفت:«نشد دیگه، برو از خودش بپرس!☺️» یک روز یزدانی را دیدم؛ گفتم: «حسن!... تو وقتی به آب می زنی چه می خوانی؟!» گفت: «چرا؟!» گفتم:« حقیقت اینکه محمّدحسین ، به من سفارش کرده هرچه تو میخوانی و به آب میزنی، من هم بخوانم.» گفت: «آیۂ "وَ جَعَلنا...." را زیاد می خوانم.» روز بعد وقتی به محمّدحسین رسیدم، گفت: «پرسیدی؟» گفتم: «بله.» گفت: «چه لذّتی می بری!» من جوابی در مقابلش نداشتم. او واقعاً چیز هایی را درک می کرد که ما از درک آن عاجز بودیم. ((ذکاوت و درایت)) مدّتی که من در کار می کردم و محمّدحسین به عنوان معاون واحد اطلاعات بود، هیچ وقت امکان نداشت گزارش شناسایی را برایش دوبار تکرار کنیم. با ذهن خلّاق و هوش سرشار، سریع مطلب را می گرفت و به ذهنش می سپرد و گاهی اوقات اینقدر قشنگ آن ها را بیان می کرد، که انگار خودش همراه ما بوده و یا اینکه از قبل همه چیز را می دانسته است.👌 هنگامی که در انتخاب مسیر راهنمایی مان می کرد و ما به راهنمایی هایش عمل می کردیم، واقعاً راحت تر بودیم و موفّق می شدیم؛ یعنی واقعاً اگر گاهی محمّدحسین همراه ما نبود، امّا با فکر و روحش ما را همراهی می کرد و این ناشی از هوش و ذکاوت و درایت او بود.👌 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
🦋 ((جزر و مدّ اروند)) یکی از مسائلی که در اهمیّت داشت، جزر و مدّ آب دریا بود که روی نیز تاثیر می گذاشت. برای اینکه میزان جزر و مدّ را در ساعات و روزهای مختلف، دقیق اندازه‌گیری کنند، یک میله را نشانه‌گذاری کرده و کنار ساحل ،داخل آب فرو کرده بودند. افرادی وظیفه‌شان ثبت اندازه جزر و مدّ برحسب درجه های نشانه گذاری شده بود. اهمیّت این مسئله در این بود که می بایست زمان عبور غواصّان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند، چون در آن صورت آب، همه آنها را به دریا می برد. از سوی دیگر زمان مدّ ،چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می‌کرد، موجب می‌شود تا دو نیروی رودخانه و مدّ دریا مقابل هم قرار گیرند و آب حالت راکد پیدا کند،این زمان برای عبور از بسیار مناسب بود ،اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد، مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیش‌بینی باشد. اطلاعات برای این میله نگهبان گذاشته بود ،که به صورت شیفتی ارتفاع آب را در ساعت معین شبانه‌روز ثبت می کردند. یکی از این نگهبان‌ها بود؛ خودش تعریف می‌کرد: «دفترچه‌ای به ما داده بودند، که هر ۱۵ دقیقه، درجه روی میله را می‌خواندیم و با ساعت و تاریخ در آن ثبت می کردیم، به مدت دوماه کارمان فقط همین بود.» آن شب خیلی خسته بودم و خوابم می آمد. نیمه‌های شب، نگهبان قبل ،بالای سرم آمد و بیدارم کرد. "حسین! بلندشو نگهبانی." همان‌طور خواب آلود گفتم: « فهمیدم، باشه تو برو بخواب، من میروم.» نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به امید اینکه من بیدارم و سر پستم خواهم رفت ،اما با خوابیدن او من هم خوابم برد، دقایقی بعد یک دفعه از جا پریدم به ساعتم نگاه کردم بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم نگاهی به بچه‌ها انداختم همه خواب بودند با خودم گفتم: « الحمدلله ! مثل اینکه کسی متوّجه نشد🙂 خداروشکر و هم اهوازند.» از تا میله فاصله چندانی نبود؛ سریع سر پستم رفتم، دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیّات قبلی و یادداشت های درون دفترچه، بیست و پنج دقیقه‌ای را که خواب مانده بودم، از ذهن خودم نوشتم . روز بعد داخل محوّطه بودم، دیدم محمّدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف به طرف من آمد؛ از ماشین پیاده شد. مرا صدا زد:« حسین! بیا اینجا.» جلو رفتم، بی مقدمه گفت: «حسین! تو نمی‌شوی ..» 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman