گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_سی_و_سوم 🦋
((تفسیر قرآن))
سال شصت ودو، من و #محمد_رضا_کاظمی با واسطه هایی وارد واحد #اطلاعات شدیم.
واحد، آن زمان در #سومار مستقر بود و محمد حسین معاون #اطلاعات_عملیات بود؛
ولی چون مسئول واحد حضور نداشت، رهبری و فرماندهی بچه ها با ایشان بود. آشنایی من با او از همان زمان بود!
وقتی به منطقه رفتیم، یک فضای #معنوی بر واحد حاکم بود.✨
این فضا، به یقین به خاطر تلاش و کوشش ایشان به وجود آمده بود.
فکر میکنم آن دوران برای تک تک بچه های واحد، یکی از بهترین و شیرین ترین دوران #جنگ و حتی زندگی بود.👌🏻
همه مسائل معنوی، مثل #نماز_شب و دیگر اعمال #مستحبی را به خوبی انجام
می دادند.
وقتی نیمه شب بلند می شدی، همه را درحال راز ونیاز 🤲 با خدا می دیدی.
این به خاطر اهمیتی بود که محمد حسین به نماز شب می داد!
ما شب ها می رفتیم شناسایی و روزها، برنامه هایی مثل :کلاسهای آموزشی،
جلسات قرآن و ادعیه داشتیم.
در مناسبت های مختلف، محمد حسین پیشنهاد می کرد که جلسات قرآن داشته باشیم و مسئولیت این کار را هم به من محول می کرد.
یک روز آمد گفت : «علی آقا! بهتر است ما در کنار قرائت قرآن، برنامه تفسیر هم بگذاریم.»
گفتم: «این کار اهل فن می خواهد و از
توان من خارج است.»
گفت: «خب! از روی تفاسیر بزرگان برای بچه ها توضیح بده ؛
مثل #تفسیر_المیزان.»
گفتم: «کتاب دم دست نیست. اینجا تفسیر از کجا می شود پیدا کنی؟!»
می خواستم به این وسیله از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم.
با خودم گفتم :«بهانه خوبی است..... تا او بخواهد کتابی پیدا کند، چند ماه گذشته است.» اما محمد حسین همان موقع یک جلد کتاب کتاب تفسیر المیزان به من داد وگفت : «این هم کتاب؛ دیگر مشکلی نیست. از روی همین برای بچه ها تفسیر بگو.»
دیدم مثل اینکه هیچ راهی ندارم. وقتی او تصمیم بگیرد کاری انجام دهد، خودش فکر همه جایش را هم می کند.
💠زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند واز صحنه رود
💠صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
#پارت_شصت_و_نهم 🦋
((اینها آدم شده اند!))
قبل از #عملیات_والفجر_هشت بود، اطراف ساختمان نیروهای #اطلاعات، کنار نهر علی شیر قدم می زدم که #محمّد_حسین را بیرون مقر دیدم.
سلام و احوالپرسی کردیم و او دست مرا گرفت و داخل ساختمان برد؛
در همان اتاقی که بعدها مورد اصابت راکت شیمیایی قرار گرفت.
وقتی وارد اتاق شدم، دیدم گویا بچّه ها مشغول خواندن دعای توسّل یا کمیل بوده اند و تازه دعا تمام شده بود.
هر کسی مشغول کاری بود، بعضی هنوز در حال و هوای #دعا 🤲بودند.
گوشه ای نشسته بودم در حالی که با محمّد حسین صحبت می کردم، بچّه ها را هم زیر نظر داشتم، دو نفر از آنها خیلی توجّه مرا جلب کرده بودند.
#محمّد_رضا_کاظمی و #حمید_رضا_سلطانی که با هم مشغول صحبت بودند، حالت عجیبی داشتند، انگار اصلاً توی این عالم نبودند؛
در حال و هوای دیگری سیر می کردند.
با آنکه فاصلهٔ زیادی با آن ها نداشتم، امّا آن قدر آهسته و آرام صحبت می کردند که اصلاً توی این عالم نبودند، در حال و هوای دیگری سیر می کردند.
محمّد حسین متوجّه شد من به آن ها خیره شده ام.
به همین خاطر سعی کرد حرفی به میان بیاورد و ذهن مرا از توجّه به آن ها منحرف کند.
ابتدا حواسم پرت شد، امّا طولی نکشید که دوباره به آن ها خیره شدم.
صورت های هر دو مثل زغال سیاه شده بود، انگار که قیر مالیده باشند.
سعی کردم با دقّت بیشتری به حرف هایشان گوش کنم شاید بفهمم که چه می گویند، بی فایده بود.
فقط پراکنده چیزهایی می شنیدم.
حمید رضا سلطانی سؤال می کرد و محمّد رضا کاظمی برایش توضیح می داد.
صحبت هایشان به طور کلّی به حرف های عادی و دنیوی نمی خورد.
خوب که دقت کردم، دیدم مثل اینکه دارند از برزخ و #قیامت حرف می زنند..
اماّ با حالتی آن قدر عجیب که گویی حرف نمی زنند، بلکه دارند صحنه ای را پیش رویشان تماشا می کنند.
سایر افرادی که داخل اتاق بودند، بی توجّه به آن دو همچنان مشغول کار خودشان بودند.
در این فاصله محمّد حسین دائم سعی می کرد تا با حرف هایش ذهن مرا از توجّه به آن ها باز دارد، امّا فایده ای نداشت.
من آن قدر محو آن دو شده بودم که نمی توانستم چشم برگردانم.
همین موقع هر دو ساکت شدند و گریه می کردند. 😭
اشک همین طور بی وقفه روی صورتشان جاری بود، یعنی قطره قطره از چشمشان نمی چکید، بلکه پیوسته و مداوم روی گونه هایشان سُر می خورد و بر لباسشان می نشست.
گریه می کردند 😭، امّا بی صدا، فقط از ظاهرشان می شد فهمید.
حدود بیست دقیقه قضیه به همین شکل ادامه داشت تا.....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_هفتادم 🦋
((اینها آدم شده اند!))
حدود بیست دقیقه قضیّه به همین شکل ادامه داشت تا اینکه محمدحسین دست مرا گرفت و گفت: «برویم!»
از اتاق که خارج شدیم به محمّد حسین
گفتم: «قضیّه چی بود؟
این چه حالتی بود که اینها داشتند؟ من تا به حال چنین چیزی ندیده بودم.»
گفت: « چیز خاصّی نبود، بعد از دعا بود گریه می کردند.»😭
گفتم: « معمولاً کسی که گریه می کند، یک دقیقه، دو دقیقه، بعد تمام میشود یا دادی، فریادی می زند.
یا آه و نالهای می کند، نه بیست دقیقه به طور گریه کند، اشک بریزید، آن هم بی سرو صدا!!»
لبخندی زد و گفت: «بی خیال شو!»
گفتم: « نمی توانم بی خیال شوم، قضیّه چی بود؟»
خیلی اصرار کردم، سعی کرد طفره برود، امّا وقتی دید من دست بردار نیستم، گفت: « ببین! فقط یک جمله می گویم.
دیگر چیزی نپرس.🤫
این ها آدم شده اند؛ اینها، هردو آدم شده اند.»
گفتم : « چطور آدم شده اند؟
چه کار کرده اند؟ این کلمه آدم شدن را یک مقدار بیشتر برای من باز کن من نمی فهمم یعنی چه!» 🧐
گفت: « این را خودت باید دنبالش بروی و
بفهمی.»
هر چه اصرار کردم، چیزی نگفت.
نیم ساعتی کنار نهر علی شیر قدم زدیم
دوباره به ساختمان برگشتیم.
خیلی عجیب بود هیچ اثری از حال و
هوای نیم ساعت قبل دیده نمی شد.
#محمّد_رضا_کاظمی و #سلطانی
عادیِ عادی بودند.
با بچّهها شوخی و بگو بخند می کردند. انگار نه انگار همان افرادی بودند که
آن گونه گریه می کردند!
با اینکه هر دو را می شناختم، برای یک لحظه شک کردم که واقعاً این دو نفر، همان افراد هستند و اشتباه نگرفته ام؛
چون محمّدرضا، محمّدرضای نیم ساعت پیش نبود. محمّد حسین پاسخ سؤالاتم را نداد.
از طرفی نمی توانستم به خودم اجازه بدهم از کاظمی قضیّه را بپرسم به همین خاطر هیچ وقت این معما برایم حل نشد..
آن شب بعد از شام، #حسن_یزدانی تعدادی اسکناس ده تومانی نو که عکس
شهید مدرّس برای اولین بار چاپ شده
بود، بین بچهها تقسیم کرد.
یادم نیست چه مناسبتی بود..؛ دور تا دور اتاق می چرخید و به هر کدام از بچّه ها یک ده تومانی می داد.
من کنار محمّد حسین نشسته بودم. وقتی به من رسید، چند لحظه مکث کرد، مردد بود آیا این هدیه شامل من هم می شود یا نه!؟🤔
اسکناس را دستش گرفته بود، نگاهی به من می کرد و نگاهی به محمّد حسین؛
خلاصه تشخیص نداد که تکلیفش چیست، آیا این ده تومانی را که ارزشی هم نداشت،
به ما بدهد یا نه؟!
بالاخره تصمیم خودش را گرفت و اسکناس را روی زانوی من گذاشت، یعنی به دستم هم نداد!
محمّد حسین بلافاصله ده تومانی را از روی زانوی من برداشت و به دست حسن داد، یعنی اینکه شامل ایشان نمی شود.
در واقع اول حرفی نزد تا ببیند آیا حسن یزدانی خودش متوجّه تکلیفش می شود؟
غرض اینکه در #اطّلاعات چنین جوّی وجود داشت.
جوّی معنوی که بچّه ها کوچک ترین مسائل را از نظر دور نمی داشتند؛
و همه اینها مرهون زحمات و تلاش
محمّد حسین بود.
او که خودش بسیار اهل مراقبه بود، روی اطرافیانش نیز تأثیر گذاشته بود و نتیجه اش،
گردآوری افرادی مؤمن، مخلص و فداکار در واحد اطّلاعات بود.
💠طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت
بــه در آی تا بــبـینی طـیــران آدمـیّــت
💠نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هـــم از آدمی شنــیـدم بـیـــان آدمــیّــت
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
#پارت_نودم🦋
((جزر و مدّ اروند))
یکی از مسائلی که در #عملیات_والفجر_هشت اهمیّت داشت، جزر و مدّ آب دریا بود که روی #رود_اروند نیز تاثیر می گذاشت.
برای اینکه میزان جزر و مدّ را در ساعات و روزهای مختلف، دقیق اندازهگیری کنند، یک میله را نشانهگذاری کرده و کنار ساحل ،داخل آب فرو کرده بودند.
افرادی وظیفهشان ثبت اندازه جزر و مدّ برحسب درجه های نشانه گذاری شده بود.
اهمیّت این مسئله در این بود که می بایست زمان عبور غواصّان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند، چون در آن صورت آب، همه آنها را به دریا می برد.
از سوی دیگر زمان مدّ ،چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت میکرد، موجب میشود تا دو نیروی رودخانه و مدّ دریا مقابل هم قرار گیرند و آب حالت راکد پیدا کند،این زمان برای عبور از #اروند بسیار مناسب بود ،اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد، مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیشبینی باشد.
اطلاعات #لشکر برای این میله نگهبان گذاشته بود ،که به صورت شیفتی ارتفاع آب را در ساعت معین شبانهروز ثبت می کردند.
#حسین_بادپا یکی از این نگهبانها بود؛ خودش تعریف میکرد:
«دفترچهای به ما داده بودند، که هر ۱۵ دقیقه، درجه روی میله را میخواندیم و با ساعت و تاریخ در آن ثبت می کردیم، به مدت دوماه کارمان فقط همین بود.»
آن شب خیلی خسته بودم و خوابم می آمد. نیمههای شب، نگهبان قبل ،بالای سرم آمد و بیدارم کرد.
"حسین! بلندشو نگهبانی."
همانطور خواب آلود گفتم:
« فهمیدم، باشه تو برو بخواب، من میروم.»
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به امید اینکه من بیدارم و سر پستم خواهم رفت ،اما با خوابیدن او من هم خوابم برد، دقایقی بعد یک دفعه از جا پریدم به ساعتم نگاه کردم بیست و پنج دقیقه گذشته بود.
با عجله بلند شدم نگاهی به بچهها انداختم همه خواب بودند با خودم گفتم:
« الحمدلله ! مثل اینکه کسی متوّجه نشد🙂 خداروشکر #محمد_حسین_یوسف_الهی و #محمد_رضا_کاظمی هم اهوازند.»
از #سنگر تا میله فاصله چندانی نبود؛ سریع سر پستم رفتم، دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیّات قبلی و یادداشت های درون دفترچه، بیست و پنج دقیقهای را که خواب مانده بودم، از ذهن خودم نوشتم .
روز بعد داخل محوّطه #قرارگاه بودم، دیدم محمّدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف به طرف من آمد؛ از ماشین پیاده شد.
مرا صدا زد:« حسین! بیا اینجا.»
جلو رفتم، بی مقدمه گفت:
«حسین! تو #شهید نمیشوی ..»
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_نود_و_یکم 🦋
((جزر و مدّ اروند رود))
رنگم پرید!😧
فهمیدم قضیه از چه قرار است ،ولی اینکه او از کجا فهمیده بود برایم خیلی مهم بود.
گفتم :«چرا شهید نمیشوم؟حرف دیگری نبود بزنی؟!»
گفت:«همین که گفتم .»
گفتم :«خب دلیلش را بگو!»
گفت:«خودت میدانی.»
گفتم:«من چیزی را نمیدانم ،تو بگو !»
گفت :«تو دیشب نگهبان میله بودی،درست است؟»
گفتم:«خب بله!»
گفت:«بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از پیش خودت دفترچه را نوشتی .
آدمی که میخواهد #شهید شود،باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد.بهتر بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم.»
گفتم:«کی گفته؟ 🤔اصلا چنین چیزی نیست ،من نگهبان بودم اما خواب نیفتادم.»
گفت :«دیگر صحبت نکن ! حالا دروغ هم میگویی،پس یقین پیدا کردم شهید نمیشوی!»
سپس با ناراحتی سوار ماشین شد و سراغ کار خودش رفت.
با خودم گفتم آخر او چطور فهمیده بود؟!
آن شب که همه خواب بودند،تازه اگر کسی متوّجه من شده باشد چطور به #محمّد_رضا_کاظمی خبر داده؟
او که اهواز بود و به محض ورودش، با کسی حرفی نزد و یک راست آمد سراغ من! و از همه مهم تر چطور این قدر دقیق میدانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام؟!
تا چند روز ذهنم درگیر این مسئله بود هر چه فکر می کردم او از کجا ممکن است قضیّه را فهمیده باشد، راه به جایی نمی بردم .
بالاخره یک روز محمّد رضا کاظمی را صدا زدم و گفتم :«چند دقیقه بیا کارت دارم .»
آمد و گفت:«چیه؟»
گفتم :«راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم .»
گفت:«چه میخواهی بگویی؟»
گفتم :«حقیقتش را بخواهی آن روز تو درست میگفتی ،من خواب مانده بودم،اما باور کن عمدی نبود .نگهبان بیدارم کرد،ولی چون خیلی خسته بودم دوباره خوابم برد.......»
🍃🌸🍃
#شهید_محمّد_رضا_کاظمی_زاده ،فرمانده محور لشکر ۴۱ثاراللّه در سال 1342 در شهر کرمان متولد شد.
ابتدا به عنوان یک #بسیجی ساده به #جبهه رفت و تفنگ به دست گرفت، چند بار مجروح شد و تنها یکبار مجروحیت که او را تا مرز #شهادت پیش برد.
او که حضور در جبهه را به عنوان یک بسیجی ساده شروع کرده بود، طولی نکشید که یکی از فرماندهان موفق و تاثیرگذار لشکر41 ثاراللّه شد.
عملیات مافوق تصور کارشناسان نظامی دنیا یعنی والفجر8 میعادگاهی شد تا او را به ملاقات خدا برساند. این اتفاق مبارک در تاریخ 5 اسفند 1364 به وقوع پیوست.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_نود_و_پنجم 🦋
((آسانسور))
<ادامه >
وقتی رسیدم داخل اتاق، #محمد_حسین خواب بود.
خیلی آهسته جلو رفتم و بالای سرش ایستادم.
یک دفعه چشمانش را باز کرد و گفت: «هادی بالاخره آمدی؟»
گفتم: «چی شده؟ مگر اتّفاقی افتاده؟» 🤔
گفت: «نه! همین الآن خواب می دیدم تو داری از پلّه ها بالا می آیی، مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی. چشمانم را باز کردم، دیدم اینجا هستی.»
آن روز من خیلی تعجّب کردم که چگونه متوجّه شد با آسانسور نیامدم!
💠هر گنج سعادت که #خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
((عصا))
آخرین باری که به ملاقاتش رفتم، گفت: «علی! دیگر به ملاقات من نیا.»
اول خیلی جا خوردم!! 🙄
با خودم گفتم: «خدایا چه شده؟ چه اشتباهی از من سر زده؟»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: « به خاطر اینکه قرار است از اینجا بروم.»
گفتم: «کجا به سلامتی؟»
گفت: «این را دیگر نمی توانم بگویم. بعداً مشخّص می شود و خودت می فهمی»
چون حرفش کاملاً جدّی بود، من دیگر بیمارستان نرفتم.
بعد از چند روز، نامه ای از #محمد_رضا_کاظمی به دستم رسید که نوشته بود: «محمّد حسین با تن #مجروح و با دو تا عصا زیر بغلش به #منطقه برگشته است.»
((تخت خالی))
یک روز صبح، تصمیم گرفتم به ملاقات محمّد حسین بروم؛ ولی چون کار داشتم و وقت تنگ بود، دقایقی کنارش نشستم.
کمی که با هم حرف زدیم، بلند شدم و خداحافظی کردم. 👋
بیرون که آمدم، به خودم نهیب زدم "این چه جور ملاقاتی بود؟
آتش نمی بردی! خب یک کم از وقتت را به محمّد حسین اختصاص می دادی! "
تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم.
بعدازظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم.
با کمال تعجّب دیدم تخت خالی است. 😳
واز محمّد حسین هیچ خبری نیست. اول گمان کردم او را برای کارهای درمانی، عکس و یا آزمایش بردند.
از پرستار پرسیدم: «ببخشید! این بیمار، آقای #یوسف_الهی، کجا هستند؟ مرخص شدند؟»
پرستار گفت: «نخیر! مرخص نشدند، شما نسبتی با ایشان دارید؟»
گفتم: «بله! همرزم بنده است.»
خندید و گفت: «راستش ایشان فرار کردند.» 😀
فهمیدم که حال و هوای #جبهه و #عملیات کار خودش را کرده..!
محمّد حسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود!
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_صد_و_سیزدهم 🦋
((عروج))
#محمد_رضا_کاظمی را آوردم و کنار محمّد حسین قرار دادم.
دو نفری دستشان را روی سر هم گذاشتند و در گوش هم چیزی گفتند ولبخندی زدند.
می خواستم بروم تا به بچههای دیگر کمک کنم، محمّد حسین گفت : « نژاد گوش کن!
من دارم می روم و این دیدار آخر است.
از قول من به بچهها سلام برسان و بگو حلالم کنند.»
وقتی این حرف را زد، دلم از جا کنده شد!
به طرفش برگشتم و دستی روی سرش کشیدم و با دست دیگرم صورتش را نوازش کردم، دیدم که قطرات اشک از گونه هایش سرازیر است. 😭
او گفت: « فکر نکنی که از درد، اشک می ریزم، هر اشکی بخاطر ناراحتی نیست،اشک من به خاطر شوق است، من به آرزوی دیرینه ام رسیدم.
فقط تنها ناراحتی من این است که با بچه ها خداحافظی نکردم.» 😔
گفتم: «ان شاء اللّه به سلامتی بر می گردی.»
بعد با او خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که دوباره گفت: « نژاد! یادت نرود پیغام من را به بچهها برسانی.»
او می دانست که دیگر بر نمی گردد و من نفهمیدم از کجا بعضی چیزها را پیشگویی میکرد.
به روایت : رضا شاهرخ آبادی
💠چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقی جامی به من ده تا بیاسایم دمی
💠در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرحمی
💠اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman