داستان کوتاه 📚📚📚
بالش پَر (قسمت دوم و آخر)
خانم جوان، به سرعت، به سمت خانهاش شتافت و پس از انجام کارهای خانه، شب هنگام، شروع به انجام کار طاقتفرسایی کرد که آن پیرزن پیشنهاد داده بود.
او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریکی شب و در هوای سرد، توانست کارش را به پایان رساند و درست هنگام طلوع آفتاب، نزد پیرزن خردمند بازگشت.
پیرزن به او گفت: حالا برای انجام مرحلهی دوم، بازگرد و بالش خود را دوباره از آن پرها پر کن تا همه چیز، به حالت اولش برگردد.
خانم جوان، با سرآسیمگی گفت: اما میدانید این کار، کاملاً غیر ممکنه! باد آن پرها را پراکنده کرده و قطعاً هر قدر هم تلاش کنم، دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد.
پیرزن، با کلامی تأملبرانگیز گفت: کاملاً درسته. هرگز فراموش نکن کلماتی که به کار میبری، همچون پرهایی است که در مسیر باد قرار میگیرند.
هزار داستان، فضلی اصانلو، ج ۲، ص ۶۷ و ۶۸.
#داستانکوتاه
#بالشپر
#فضلیاصانلو
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303