eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷محمد فرمانده گردان امام رضا علیه السلام بود و عاشق امام رضا علیه السلام. سعی می کرد سالی یک بار هم شده، با پیکان قدیمی اش به مشهد برود و امام رضا علیه السلام را زیارت کند. زنگ می زد و می گفت: فلانی، فلانی و فلانی را آماده کن می خواهم با خودم ببرمشان مشهد! همیشه با همان ماشین پنج شش نفر را می برد زیارت امام رضا علیه السلام. یک بار که راهی بود گفتم: داداش یه نگاه به این لاستیک های ماشینت کن! چهار چرخ ماشینش همچون کف دست صاف صاف بود. خندید و گفت: توکل کن به خدا، آن که ما را دعوت کرده خودش می برد و می آورد.آن سفر خودم همراهش بودم. دو حلقه لاستیک نو خریدم ، برای احتیاط روی بار بند گذاشتم . رفتیم و برگشتم بدون اینکه حتی یک بار هم پنچر شویم. راوی علی اسلامی نسب 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
‏آرزو داشت هم در بهشت زهرا قبری داشته باشد و هم کربلا. در جرف الصخر (نزدیک کربلا) تکه‌تکه شد. بخشی از بدنش را پیدا کردند ودر قطعه۲۶ دفن کردند. چندروز بعد تکه‌های دیگرش را پیدا ودر کربلا خاک کردند. دخترش ۳ساله بود و پسرش ۴ماه بعداز شهادتش بدنیا آمد. شهیدمدافع‌حرم ‎ 🌹 🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت موسی سلیمانی روایت اول متوجه نبودم که دیگر سیگار نمی کشد، یعنی همان یکی دو نخی هم که هر از گاهی می کشید، اما دلیلش را نمی دانستم و برای اینکه مطمئن شوم پرسیدم: _انگاری دیگه سیگار آتیش نمیزنی؟! _آره.. یک روز منزل داداش مهمان بودم میخواستم خستگی راه کازرون تا تهران را با آتش زدن سیگار از تنم بتکانم ،کبریت را روشن بکنم ، نکنم ،صدایی در گوشم پیچید ، که مگر پاسدار ها هم سیگار می کشند؟! می‌خواستم به طرف صدا برگردم ، اما خجالت کشیدم ، نه از زن داداش ، بلکه از خودم ، از منصب پاسداری. با خودم گفتم: من تا حالا سیگار نمی کشیدم ، حرمت پاسداری را آتش می زدم . به خود که آمدم عذر خواهی کردم. چوب کبریت تا نزدیکان انگشتانم سیاه شده بود برگه دود از آن بالا می رفت. 🎤روایت دوم تابستان سال ۶۳ بود . زمانی که لشکر فجر در حوالی دشت عباس مستقر بود . و برای عملیات آموزش میدید و آماده میشد. یکی از عزیزان روحانی که به تازگی به خیر رزمندگان لشکر پیوسته بود ،پیش من آمد و شروع کرد به توضیح و تمجید از باقر و مرتب می گفت :«برادر شما در این یکی دو هفته چیزهایی به من آموخته که در طول دوران طلبگی نیاموختم» گفتم :بزرگواری از خودتان است برای چی؟ گفت :مسئول تدارکات را که میشناسی؟! گفتم: آره! ادامه داد: امروز ظهر با مقداری غذای گرم پیش باقر آمد و گفت که غذا کم است و باید از برادران با کنسرت پذیرایی کنیم، این چند از غذا هم باشد برای چادر فرماندهی! منتظر جواب نماند تا حواسش هم به فرمانده نبود، باشد که برود اما من متوجه باقر بودم که رنگ دارد عوض میشود ،چهره اش کاملاً سرخ شده بود که صدایش کرد: «برادر لطفاً غذا را با خودتان ببرید ..! اگر بنا باشد از گرسنگی هم بمیرم ، غذایی غیر از غذای بچه ها نخواهم خورد» ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷پائیز 65 بود. مدت زیادي نبود که از مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام برگشته بود، از منطقه برگشت. گفت داداش به من پول بده می خواهم برم مشهد! چون حقوقش کامل دست من بود، از من خرجی می گرفت. گفتم: ندارم! گفت: داداش یک کفش به من می دهی! یک جفت کفش شکاری داشتم که نو بود، آنها را به محمد دادم. پوتین خودش که پاره و مندرس بود را در آورد و کفش نو را پوشید. رفتم. وقتی برگشتم، بچه ها گفتند: عمو محمد گفت به پدرتان بگویید من باید حتماً به مشهد می رفتم، ببخش اگر بی اجازه پول برداشتم! رفته بود سراغ صندوق فلزی که پول ها و مدارک را در آن نگهداری می کردم. درب صندق را شکسته و هزار و سیصد تومن پول برداشته بود. این سفر مشهدش، با همیشه فرق می کرد، گویی خود آقا در خواب ایشان را دعوت کرده بود. دو روز بعدبرگشت. یک شب را در جوار حضرت رضا (ع)مانده و برگشت بود. کفشم را پس داد و پوتین پاره اش را پوشید. گفت دیگه رضایت مادر و خواهرم را بگیرم شهیدم! رضایتش را گرفت و رفت، دیدار آخر بود. راوی علی اسلامی نسب 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨صدقه اول ماه صفر و‌مشارکت جهت قربانی فردا فراموش نشود🚨
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت موسی سلیمانی روایت سوم آموزش غواصی می‌دیدیم در آبهای سنگین سد دز. از آب بیرون آمدیم درست یک ساعت از ظهر گذشته ، در تیغ آفتاب گرمای خرماپزان جنوب ! ۶ ساعتی می شد که در آب بودیم. گرسنگی داشت از حلقمان بیرون می‌ریخت و خستگی از ساقهایمان بالا می رفت اما خستگی مانع شکم گرسنه نبود . به سمت چادرها پرواز کردیم ، خاک تفته زیر شلاق آفتاب له له میزد. اما قدم هایمان را سست کرد ،سر هایی که نصفه و نیمه در دیگهای غذا بود پای منبع آب. دو نفر سخت مشغول شستن ظرف ها بودند و طوری سرگرم بودند که گویی به عبادت مشغول اند متوجه ما هم نشدند. حیرت و حسرت در چشم های مان دوید، خستگی و برازندگی مان فرو ریخت نه زردی بر پیشانیمان برق زد ‌. فرمانده گردان حضرت زینب بود با آستین‌های بالا زده و تکه‌های گونی کف آلود در دست... یعنی باقر. سید محمد کدخدا هم همین وضع را داشت ، جانشین گردان امام حسین (ع) . عرق از پیشانی شان شر کرده بود اما با این نم سردی که از شقیقه ما فرو می چکید فرق داشت. هیچ نگفتیم .حتی نگاه مان هم به هم نیفتاد. سرمان را پایین انداختم و به طرف چادر ها حرکت کردیم. عجله نداشتیم چادرها در هرم آفتاب نفس‌نفس می‌زدند. بچه ها آرام خوابیده بودند و  دو فرمانده ظرفهای آن‌ها را می شستند. 🎤 به روایت غلامعلی جوکار روایت اول باقر چسبیده بود به زمین، گلوله ها یکی پس از دیگری از بالای سرش رد می‌شدند. زوزه تیرها را به طور کامل می شنید. نگاه اش را از سمت مقابل نمی گرفت ‌. مرا مامور کرده بود تا گوشه ای کمین کنم و منتظر دستورش باشم. قضیه مربوط به سال‌های اول انقلاب شاید سالش است که رفته بودیم شکارِ خان! کسی که با شلیک گلوله زمینگیر همان کرده بود یکی از همین خانه‌های شرور بود که باقر را شناسایی کرده بود و قصد داشت هر طور شده فرمانده گروه را از بین ببرد. خان شرور ،  بعد از شلیک چند تیر پا به فرار گذاشت باقر سریعاً از روی زمین بلند شد و به کمک بچه ها او را محاصره کردند. به میمنت این فرد آن روز را در کوه و کتل های اطراف خشت و کمارج به سر بردیم با کباب کبک! ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷سر صحبت را باز کرد و رفت سر اصل مطلب و گفت: عزیزی شما نمی گذارید من شهید بشم! گفتم: من؟ - آره شما و مادر. دفعه قبل که مجروح شدم، خواب دیدم می خواهم وارد باغی شوم، شما و مادر کنار در آن ایستاده بودید و نمی گذاشتید من وارد شوم! زبان گزیدم. گفتم: کاکو، آخه تو چرا می گی من شهید بشم. تو پنج تا بچه داری! - بچه های من خدا دارند. - خدا دارند درست. اما این طفل های معصوم پدر می خوان، نه خانه ای، نه سر پناهی، آخه چرا می خواهی رهاشون کنی! - عزیزی بچه های من خدا دارند. اصلاً نگران آنها نیستم، شما هم نگران آنها نباش، شما فقط راضی بشو من شهید بشم! گفت: عزیزی من دیگه رفتنی ام. بلند شد برود. چرخید، نگاهی به من انداخت و ادامه داد: مشهد که بودم، از آقا امام رضا علیه السلام برات شهادت گرفتم، دیگه شما هم راضی نباشی من رفتنی شدم. از زیر قرآن رد شد. اذان مغرب می گفتددستم را به سمت آسمان کشیدم و از ته دل گفتم: خدایا رضا به رضای تو. راضی ام به شهادتش! راوی خواهر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت غلامعلی جوکار روایت دوم گفت :چرا ازدواج نمیکنی؟! گفتم : خودتون میبینید که حاجی ! اینکه اینجا منطقه عملیاتی هست. این حرف ها بماند برای بعد. راستش را بخواهید من آمادگی‌اش را از لحاظ امکانات و مقدمات نداشتم. اما مگر حاجی دست بردار بود. اخبار اینقدر گفت که مرا راضی کرد برای من مرخصی گرفت و با هم به کازرون آمدیم. ایام عید غدیر و عید قربان بود. با پدرم نیز صحبت کرد همینطور برادرم به هر چه من نه می آوردم و عذر می تراشیدم حاجی بیشتر تحریض می‌شد. یک به خودم آمدم و خود را در منزل دایی دیدم و در مجلس خواستگاری ! همراه با تب و تاب و و عرق این مجلس که معمول است چند روز بعد با هم به جبهه برگشتیم. باقر چقدر از من سبک بار تر بود. 🎤 به روایت داراب مزارعی خواجه نمور و سبزپوش فاو ، خون گرم باقر را مزه مزه کرد. آب اروند بالا آمده بود ،طنین موجهای زنجموره ای دردناک بود. گونه های بچه های گردان خیس بود. ابرها طبل عزا می‌زدند و مویه خاک به گوش می رسید. آه از کینه دشمن ! آن سرباز سیه چرده که قلب باقر را نشانه گرفت.همان که ۵ تیر از غضب بچه ها را تا سوفار در تن پدیده خود به یادگار گرفت رفت.اما اگر ۱۰ موارد دیگر هم کشته می شد خشم مقدس دوستان را نمی نشاند . ساختمان توجیه سیاسی عراق و تب تسخیرش ، دل مشغولی باقر بود . ساختمان بتنی و محکم که به دژ می مانست. دور تا دورش را نخلستان احاطه کرده بود .به شعاع ۴۰ متر اطراف درخت نبود و حتی نی ها و چولان ها را هم زده بودند و یک تیربارچی قهار هم پشت آن سنگر گرفته بود و سه جهت را بسختی می پایید. با تدبیر صائب فرمانده ،دورتادور ساختمان را محاصره کردیم ،از دو جناح که دشمن دید کمتری داشت به عمق حرکت کردیم. یکی از بچه ها سینه خیز به طرف سنگر تیربار حرکت کرد. نارنجکی را هدیه تیربارچی کرد و گره کار گشوده شد. قطارقطار «دخیل الخمینی»« گو » ، سایه های ریز و درشت از قلعه بتنی بیرون خزیدند. برخی لباس شخصی به تن داشتند و بعضی زین و یراق بسته. اما همگی در صفت حیرت و پریشانی مشترک. در حاشیه اروند طوفان آرام گرفته بود. چفیه سفیدی روی صورتش بود. می‌خواستم بال چفیه را کنار بزنم. رشه شفافی در وجودم دوید. «دیدار به قیامت» ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷آخرین تجمع گردان امام رضا علیه السلام قبل از عملیات کربلای چهار بود. همه به صف ایستاده بودیم که فرمانده گردان، آقای اسلام نسب آمد. در این دو سه هفته ای که به گردان پیوسته بودم، بار سوم یا چهارم بودم که ایشان را می دیدم. مثل همیشه سرش پایین بود، احساس می کردم شرم می کند در چشم بچه ها نگاه کند، شاید چیزهایی می دید که ما نمی دیدیم. آن روز فرق فاحشی با بقیه روزها داشت، شده بود یک پارچه نور و نشاط خاصی داشت. شروع کرد با تک تک بچه های گردان روبوسی کردن. همه را در آغوش می کشید و می بوسید، چه قدیمی بودند، چه مثل من یک بسیجی تازه وارد که او را نمی شناخت. به من که رسید، مثل سایرین مرا در آغوش خود گرفت و بوسید. چشمم به انگشتر فیروزه ای که در دست داشت، خیره ماند. - آقای اسلام نسب، انگشترتون را به من می دید. قدمی رفت و ایستاد. رو به سمت من برگشت انگشتر فیروزه اش را در آورد. دست من را بالا آورد و انگشترش را در دست من کرد و گفت: مبارکت باشه برادر راوی رجب رنجبر 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت اسدالله پناهنده منطقه آلوده بود به ستون پنجم و منافقین و جاسوس های معاند ای که کینه شتر ایشان تمام شدنی نبود ‌. آن هم توی لباس های مختلف،مثلاً چوپان این بود که زیر شال و کلاه شبی سیمی قایم نکرده باشد،یا زیر شکم یکی از گوسفند هایش گیرنده های حساسی نبسته باشد! برای همین هم هواپیماها مرتب مقر گردان را بمباران می کردند. تدبیر صحیح فرمانده این بود که نیروها در دره های اطراف مستقر شوند تا شر هواپیما ها حاکم شود و الحق فکر به جایی بود. آمده بودیم دهلران برای والفجر مقدماتی،یعنی همین منطقه‌ای که می‌گویم آلوده بود و هواپیماها بودند و یک وضع خاصی،قشنگ و دلهره آور. قبلش هم خرمشهر بودیم و خط پدافندی زبیدات، حدود دو ماه از وقتی که تیپ فاطمه الزهرا تشکیل شده بود که بچه های کازرون و نورآباد و بوشهر بودند. گردان بچه‌های کازرون هم که ما باشیم فرمانده‌اش باقر سلیمانی بود البته به قول بچه ها خورزو! قبل از عملیات یک مانور سه روزه انجام شد تا بچه‌ها با آمادگی بیشتری عمل کنند. مسئول گردان جلسه گرفتند خود شهید باقر با برادر ماندنی بود که در همین قضیه شهید شد و یکی دو تا از فرماندهان دیگر که بچه یاسوج و بوشهر بودند و این جلسه تا ساعت یک نصف شب طول کشید . دیر وقت بود که بقیه برگردند به مقرهایشان،در همان سنگر کوچک باقر ، که مقر فرماندهی گردان حضرت زینب بود ،جفت جفت هم خوابیدن تا روز بروند سراغ گردان هایشان. هنوز چشم ها گرم نشده بود که خش خش پای از بیرون سنگر به گوش آمد،شبحی سایه بار در تاریکی شب حرکت می‌کرد دستش را مشت کرده بود اطراف را هم می پایید،پاورچین به سنگر نزدیک می‌شد اما زمین سنگلاخ بود و بعضی سر و صداها ناخواسته. شبح به در سنگر رسید . با دست چپ حلقه فلزی را از گلوله ای که در دست دیگرش بود جدا کرد و دور انداخت و نارنجک را به داخل سنگر پرتاب کرد. موج انفجار در سنگر پیچید خاک زیادی از دیواره سنگر فروریخت. چیزی دیده نمی‌شد یکی دو نفر بیرون دویدند. گرد و خاک فرو نشست. بچه‌های سنگر بغلی با فانوس روشن به کمک آمدند، باقر پایین پای همه خوابیده بود به شدت زخمی شده بود،کف سنگر به اندازه گردی یک کلاه آهنی از خون خیس شده بود. فرمانده فقط دست به پهلویش گرفته بود و چیزی نمی‌گفت ناله هم نمی کرد .آمبولانس آژیر کشان دم در سنگر ایستاد و باقر راهی بیمارستان شد. یک هفته بعد برگشت رنگ و رویش سفید شده بود. ریشهای بورش را کوتاه کرده بود. یکی بچه‌ها را در بغل گرفت مرا نیز در بغل گرفت نم نم بارانی و شانه هایش فرو ریخت. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷محمد خواست برود که زینب دو ساله پایش را گرفت. پایش را محکم از دستان زینب کشید. اما محمد خداحافظی کرد و رفت. زینب همچنان گریه و بی تابی می کرد. پنج دقیقه بعد صدای در بلند شد. محمد بود. تا در را باز کردیم زینب را در آغوش کشید و شروع کرد به بوسیدن زینب. زینب که آرام شد، رفت. دوباره صدای گریه زینب بلند شد. باز محمد برگشت. تا سه بار محمد رفت و برگشت. اما زینب آرام نمی شد. همان پشت در ایستاد. توی راهرو به دیوار تکیه زد و شروع به نوشتن چیزی کرد. نوشته بود:" حالا كه وصيت‌نامه مي نويسم بسيار حالت عجيب و حساسى دارم. عالم جدايى از بچه و عالم ملحق شدن به محبوب عالم. البته اين هجران از فرزند و چيزهاى ديگر براى ما قابل تحمل است و در جهت رضاى معشوق آسان تر از آب گوارا است. ما هم مثل ديگران احساس داريم و علاقه به فرزند و مادر و... ولى وقتى اسلام به ميان مى‌آيد همه‌چيز حل مى‌شود وقتى پاى دفاع از اسلام در ميان است راوی همسر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید