🍂از زمان رفتنتان، جنگ برای شما تمام شد...!
اما... ما...
همچنان داریم می جنگیم...!
خسته نیستیم ولی...
دعایی...!
نگاهی...!
برای قوت قلبمان کافی ست....✨
#دفاع_مقدس🕊
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#سیــره_شــهدا
🔰دنــبال عباس بودم.
(شهــید)هاشم اعتمادی گفـت: آشپزخانه اسـت.
رفتـم, دیـدم هـمه ظـرف های کثـیف پادگان را گذاشــتن جلـویش, در حال شستــن است!
گفتم مهـندس این چه ڪاریه!
گفـت:آخرش مـنو جهنمی می کنی , خوب بیڪاریم ظرف می شـوریم!
#رییــس محیط زیـست و منـابع طبیعـی فارس بـود, به عنوان #بسیجے آمـده بود جبهــه.
بعدم رفتـه بود آشپــرخانه مقـر, گفته بود منو فرسـتادن اینــجا ظرف بشــورم!
در وصیتـش نوشـته بود:
خدایا به بزرگـے ات قـسم، در مقـابل #شـهدا خجالت می کـشم....
فقط دلـم مے خواهــد به مـن هم فرصـت بدهـے این جان ناقابـل را در راه تو بدهـم. هــر چند که لایق نیستم و از بارگاه عــرش تو بعید نیــست که به این بنــده نیز نظرے بکنــی..
#شهید عباس بهجــت حقیقــی
#شهــدای_فارس
#شهادت :کربلای ۵
#ایام_شهــادت
🍃🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*#قسمت_سی_و_سوم*
توی ماه شعبان بودیم کلا پریشان بودم .خواب دیدم توی دارالرحمه داشتم راه می رفتم و به این قبرا نگاه میکردم. همه قبرها کوچک بود. یه گوشه چادر زده بودند. خیلی از من دور بود فقط صدای حسین حسین میآمد و تمام محوطه چراغانی بود. رفتم جلو دیدم که چاهی کنار چادرها هست.انگار مکه که میری همه دارند طواف می کنند و حسین حسین میگن.
_تو رو خدا برید کنار من خیلی عزای امام حسین را دوست دارم.
شروع کردم به سینه زدن و گریه کردن. اطراف اینجا همش سنگ مرمر بود.خیلی بزرگ پر از جمعیت! همین جور که سینه میزدم و گریه میکردم یک خانم از پشت سر دست زد به شانه ام. برگشتم نگاه کردم گفت: خانم این قرص رو برات آوردم بخوری!
_نه من دیگه معده ام درد گرفته دیگه قرص نمیخورم!
_بگیر بخور معده ات هم خوب میشه!
مثل روزهایی که مادرم قرص می گذاشت توی دهنم گفت: دهنت رو باز کن این قرص رو بزارم توی دهنت.
دهنمو باز کردم و قرص رو گذاشتم تو دهنم. احساس کردم گل تو دهنم هست.
_خانم این که مثل مُهر هست؟
_تو بخور خوب میشی .این آب را هم بگیر باهاش بخور.
کاسه آبی داد دستم. آب رو که خوردم انگار تمام بدنم سیر شد. چقدر این آب گوارا بود انگار هیچ وقت این جورابی نخورده بودم. داشتم آب را می خوردم که صدای اذان به گوشم خورد و از خواب بیدار شدم..
هنوز احساس می کردم این قرص که مثل مهر نماز بود توی دهنم خیس خورده. خواب را برای کسی تعریف نکردم. هفته دوبار میرفتم کلاس قران. مربی قرآن خیلی هوای مرا داشت. اینکه مریض احوال بودم خودش می اومد خونه پیشم و میگفت: دعا کن بچه دار بشم.
یک روز آمد خونمون و گفت: مادر غلامعلی حالت چطوره؟ بهتر هستی؟
_الحمدالله من دیگه خوب بشو نیستم!
_نه انشاالله خوب میشی .دستات که خیلی بهتر شده و ورمش خوابیده .من میدونم که خوب میشی.
یه نیم ساعتی نشستم او برام دعا کرد و کلی هم درد دل. گفتم حاج کبری می خوام یه چیزی بگم.
_بگو خانم جان حرف بزن تا یکم سبک بشی.
خوابم را برایش تعریف کردم. راستش من خوابم را برای کسی نگفتم جز شما. چند شب پیش که تولد امام زمان بود به فاطمه گفتم دلم میخواد همراه شوهرت برم مغازه پدر شوهرت که اونجا تولد امام زمان را جشن میگیرند.
ادامه_دارد...
🌷🌱🌷🌱🌷🌱
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 #ببینید| تلنگری به مسئولان
🔹میز مسئولیت، امانت مادران شهداست...
#همسران_شهدا
#مادران_شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷گفت: من امشب میخواهم بروم سمت کارخانه نمک فاو. آنجا یک مقر مهندسی عراق است که خیلی فعال است، میتوانی برایم آتش بریزی! گفتم: بله.
با اینکه فرمانده تطبیق آتش فاو بود، اما ساعتی بعد بهعنوان دیدهبان نفوذی به سمت مقر مهندسی در عمق جبهه دشمن حرکت کرد. ساعتی بعد صدای آقا کمـال از پشت بیسیم به گوشم رسید. از نجوای آرامش مشخص بود که به مقر مهندسی عراق چسبیده است. آرام گفت: روشنکننده!
یک روشنکننده برایش روی مقر عراقیها فرستادم. روشنکننده دو دقیقه مقر را روشن میکرد و به آقا کمـال فرصت میداد تا مختصات جغرافیایی مقر را بررسی کند. تصحیح آتش داد، تا صبح بهفرمان کمـال، بهاصطلاح شش توپه این مقر را کوبیدیم. صبح که حساب کردم، 180 گلوله جنگی روی آن مقر ریخته بودیم. کمـال وقتی، با سر و روی خاکی و دودگرفته برگشت، با لبخند رضایت گفت: مقر عراقیها با خاک یکسان شد و چیزی از تجهیزات و نفرات آن باقی نماند!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍃🌸 بعد از شهادتش دوبار به پادگان محل کارش در
تهران رفتم،بایکی از همکارانش به اتاقی که کمد
وسایل شخصی محمودرضا در آن بود، رفتیم.
روی کمدش این جمله از امام خامنه ای را درشت
تایپ کرده و چسبانده بود:
[ درجمهوری اسلامی هرکجا که قرار گرفتهاید
همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید همهی
کارها به شما متوجه است ]
♦️ تـــو شهیــد نمـیشـوی
[حیاتجاودانهشهیدمدافع حرم
محمودرضابیضایی به روایت برادر]
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📸چون نتوانسته بود حضوری برود،تماس گرفت که احوال پرسی کند.
مادرگفت :برای ناهار آبگوشتی که دوست دارید،درست می کنم.منتظرتان هستم.گفت:چشم وبه سمت خانه شان راه افتاد.گفتم:شمابایدبه پروازبرسیدوبرگردیدتهران.
خندیدوگفت :روی حرف مادرشهیدکه نمی توانم حرف بزنم،تازه؛آبگوشتهای مادرخستگی راازتن بیرون می کند.
#عکس_نوشته
#حاجقاسم
#مادران_شهدا
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهیدانـــــه 🌿
همیشه میگفتـــــ :
زیباترین شهادتـــــ را میخواهم!
یڪ بار پرسیدم:
شهادتـــــ خودش زیباسـتـــــ ؛
زیباترین شهادتـــــ چگونه استـــــ؟!
در جوابـــــ گفتـــــ :
زیباترین شهادتـــــ این استـــــ ڪه
جنازهاے هم از انسان باقے نماند :)
#شھیدابراهیمهادے🥀
#شهدای_گمنام
#شبتون_شهدایی
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃کافیست صبــح که چشمانت را باز میکنی ،
به شهــدا سلام کنی...
⛅صبــح که جای خودش را دارد ،
ظهر و عصر و شب هم بخیـر می شود . . .✨
#شهید_عبدالله_رودکی🕊️
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷@golzarshohadashiraz
#روایت_عشــق
🔰یه برادر بسیجـےاومـده بود پیش چند تا از رفـقا روحانے و سـؤال کرد ادم باید چطـور باشـه تا شهـید بشـه؟
همگے حوالـش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود!
آمد و سؤالــش رو پرسید. ..
آشیخ صمـد یه نگاه بهـش ڪرد و گفـت:برو بعـدأ بهـت میـگم!
برادر بسـیجے چند قدمـی ڪه دور شـدیه خمـپاره زمیـن خورد و شیـخ دوسـت داشتے غـرق خـون روی خاڪ گرم شلمـچه افتـاد و تقریبـأ نصف سرش رفــت!
یکے از رفقـاے طـلبه صـداے آن برادر بسیجـی ڪه مےگفت آدم باید چطور باشه تا شهـید بشـه زد گفت برادر بیا....
و اشـاره به آ شیــخ صمد کرد و گفت آدم باید اینجورے باشـه تا #شهیــد بشه!🌹
#شهید شیخ صمد مرادی
#شهداي_فارس
#سالروزشهادت
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_چهارم*
.
چند سال بودنرفته بودم. به دلم افتاده بود برم. هر سال پدر شوهر فاطمه تو محلشون همون کنار مغازه جشن میگیرند دیگه فاطمه به شوهرش گفت .اون هم منو برد.
شام که خوردیم توی مغازه پله میخوره میره پایین. مثل هتل های قدیمی . اونجا صندلی زده بودند و ما هم رفتیم نشستیم. مولودی که خواندن منم تسبیح توی دستم بود و دیگه روحم از اونجا رفت.
شب که اومدم دستم خیلی درد میکرد و عصب های گردنم گرفته بود.آقا محمد علی گفت بس کن خانم چقدر تلقین می کنی که دستت درد میکنه.؟ من دیگه از زندگی ساقط شدم از بس بردمت دکتر .دیگه تو رو دکتر نمیبرم.
این حرف رو که زد دلم شکست کلی گریه کردم.البته کبرا خانم، حق داره چقدر منو تا حالا برده دکتر.دو سال اول که حالم خیلی بد بود خواهرم میگه آقا محمدعلی دائم گریه میکرد و یه پاش دکتر بود و یک پاش خونه.اما خواب این حرف را که زد دلم شکست. توقع نداشتم به خسته شدم و نمیتونم ببرمت دکتر.
هیچی نگفتم و فقط همینطور که تسبیح تو دستم بود و صلوات می فرستادم خوابم برد که این خواب رو دیدم.
_ آقای رهسپار خیلی برات زحمت میکشه ما هممون شاهد هستیم.
_میدونم ولی خیلی دلم شکست که گفتن میبرمت دکتر.
_با این خوابی که دیدی حتما خوب میشی!
_نه هنوز هم دست و گردنم درد میکنه نمیتونم کاری انجام بدم غذا درست کنم.
_اینجایی که تو توی خواب دیدی چاه امام زمان بوده و اون مجلس مال امام حسین . انشاالله خود امام حسین شفات میده صبر داشته باش.
تا یکماه همینطور استخوان هام درد داشت که دیگه اسمم برای کربلا در آمد. رفتم کربلا و من از آن روز خوب شدم و دیگه دکتر نرفتم.
به آقا محمد علی می گفتم تورو خدا حلالم کن خیلی برام زحمت کشیدی و من اصلا حواسم بهت نبود.همه را خیلی اذیت کردم.
شبهای ماه رمضان که برای سحری بیدار می شدم یادم میفتاد به غلامعلی که زودتر از من بلند میشد و من را صدا می کرد و بعد بچه ها را صدا می کرد تا بیدار بشن برای سحری خوردن.
_فاطمه مامان یادت داداشت غلامعلی برای سحری بیدارتون میکرد!؟
_آره مامان جان چه طاقتی داشت یادمه روز قدس که ما را می برد راهپیمایی و بعد از نماز جمعه با پای پیاده باهم برمیگشتیم از شاه چراغ تا خونه چقدر راه بود! ساعت چهار می رسیدیم خونه! خیلی طاقت داشت .من را هم تشویق می کرد .تمام مسیر حرف می زد و می خندید و تعریف میکرد تا ما احساس خستگی نکنیم لحظه به لحظه این روزها جلوی چشمام هست.
ادامه_دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
21.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻فرض کن همین الان شلمچه باشی.
روی تپه ی سلام..
خیره باشی به آن دور دست ها و با امامت عاشقانه نجوا کنیُ دلتنگی هایت خلاصه شوند در چشم هایت و ببارندُ ببارندُ ببارند....
🔹شلمچه .....دلتنگ شهداییم
🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb