eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩ به روایت قاسم سلطان آبادی همرزم شهید عملیات کربلای ۴ حساسیت و ظرافت خاصی داشت و منطقه عملیاتی بسیار دشوار بود.تصمیم گرفتیم و گردان های قوی و بایسته وارد عملیات کنید و فرماندهان نیز بوده و قابل اعتماد انتخاب کنیم.برای این کار جمعی از فرماندهان رده بالا را در سطح های پایین تری گمارد ایم تا با اطمینان خاطر بیشتری عملیات را هدایت کنیم. حاج مهدی زارع که فرمانده تیپ بود خواستیم فرماندهی گردان امام حسین را بپذیرد. ایشان نیز با دل و جان قبول کرد.یار قدیمی و صمیمی از سید محمد کدخدا که جانشین ایشان در تیپ بود پیشنهاد فرماندهی گردن دیگری دادیم. اما ایشان نپذیرفت و جانشینی حاج مهدی را ترجیح داد و باز هم نتوانستیم این دو طائر قدسی را از هم جدا کنیم. حدود ۱۰ روز پیش از کربلای ۴ در شوشتر در منطقه پرورش ماهی کارخانه نیشکر،افتخار داشتم که در خدمت این دو راد مرد باشم. این منطقه را به این دلیل شباهتی که با عرضه عملیات کربلای ۵ داشت برای تمرین نیروهایمان برگزیده بودیم.اما گردانهای امام حسین امام مهدی حضرت رسول و امام علی بی اعتنا به سرمای سوزان از اواخر پاییز به آموزش شنا و غواصی در عمق کم مشغول بودند. فکر می کنم روز بیست و سوم آذرماه ۱۳۶۵ بود که حاج مهدی درخواست ۴۸ ساعت مرخصی کرد. به شدت با این درخواست مخالفت کردم چرا که وضعیت ما عادی نبود. در شروع عملیات بودیم و مرخصی معنایی نداشت ضمن اینکه از این تقاضا واقعاً تعجب کردم. از ایشان اصرار و از من انکار تا این که مجبور شد علت درخواست خود را بگوید. ایشان و دیگر مسئولان به دلیل حضور همیشگی در لشکر خانواده‌های خود را در اهواز مستقر کرده بودند.حاج مهدی گفت من یقین دارم که از این عملیات برنمیگردم را از بر این است که پس از شهادت دوستانمان افرادی خانواده آنها را به شهر و دیار خود برمی‌گردانند و آنجا از شهادت عزیزان شان خبردار می شوند من نمی‌خواهم چنین شود.خود آماده ام و باید خانواده ام را نیز آماده کنم و آن ها را به شیراز ببرم بچه ها را در مدرسه ثبت نام کنم و با خیالی آسوده برگردم. من دیگر نمی توانستم با این درخواست مخالفت می کنم و تا آخر عمر خود را مدیون آن بزرگوار کنم. ۴۸ ساعت مرخصی دادم و ایشان در عرض دو و نیم این کار را انجام دادند و با خیال راحت و وجودی آماده بازگشت.⁦ دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدی که حکم مدیرعاملی راه آهن را نپذیرفت و گفت وظیفه من حضور در جبهه است. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫 🌷عملیات والفجر 4 بود. ارتفاعات گرمک و پادگان آن، به خاطر حساسیت که برای عراقی ها داشت مقاومت شدیدی میکرد، نیروها زیر یال ارتفاع گرمک کُپ کرده و زمین گیر شده بودند. باران گلوله هاي تیربار و خمپاره هاي60 بی امان ادامه داشت. ناگهان عبدالقادر تفنگش را محکم در دست فشرد و تمام قامت ایستاد. از پشت جان پناه به بیرون پرید و در میان سیل گلوله هایی که به سمت ما جاری بود به سمت ارتفاع گرمک شروع به دویدن کرد و بلند فریاد می زد: یاالله یاالله، نیرو ها پشت سر من گرمک سقوط کرد... نیروها که همه در برابر باران خمپاره ها، پشت تخته سنگ ها سنگر گرفته بودند با شنیدن این جملات حماسی عبدالقادر از جان پناه¬ها کنده شده و دنبال عبدالقادر شروع به دویدن کردند. آهن های گداخته بود که بر سر عبدالقادر باریدن گرفت . او را به زمین انداخت اما نیروهایي که پشت عبدالقادر به راه افتاده بودند با فریاد الله اکبر به سمت ارتفاعات گرمک دویدند و آن را تصرف کردند. پیکر مجروحش را عقب آوردند. گفتم: این چه کاري بود پای ارتفاع گرمک کردی؟ گفت: این جور هم جان بچه ها حفظ شد هم تپه آزاد... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یڪبارڪہ‌ جلوےدوستانم‌ قیافہ‌ گرفتہ‌بودم‌😌 ابراهیم‌ ڪنارم‌آمد وآرام‌گفت: نعمتے‌ڪہ‌خداوند‌بہ‌تو‌ داده‌بہ‌رخ‌دیگران‌نڪش..! 🌹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↵شَھیـدابـراهـیـم‌هــادی•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 آن کسانی که حاضر نیستند نام شهیدان به عظمت‌ برده شود، این‌ها بیگانگان از مصالح این ملتند. ۱۳۹۴/۴/۶ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دُعـٰابِخـوٰان‌‌🌱 بَراۍِعـٰاقِبَـت‌بِخِیـر؎مَـن تـویۍ‌ڪِہ‌خَتـمِ‌‌بِخـیٖر‌شُـدعـٰاقِبَتـَتッ❤️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔰وقتی از جبهه می آمد عادت داشت با من هم غذا می شد و با هم توی یک ظرف غذا می خوردیم. دیدم قاشق را در غذا وارد می کند و بعد بی آنکه متوجه شوم، قاشق خالی را به سمت دهانش می برد. مچش را گرفتم. گفتم: مادر این چه کاریه، چرا قاشق خالی؟ گفت: مادر می ترسم، لقمه ای را بردارم که شما خواسته باشید آن را بردارید! راوی :مادر شهید 🔰سال 63 بود که با هم ازدواج کردیم. ازدواج و بعد هم پدر شدن مانع او برای حضور مستمرش در جبهه نشد. به خصوص بعد از شهادت برادش محمدجعفر و مجروحیت شدید خودش، خیلی به او اصرا می کردیم که تو دیگر دینت را به اسلام و انقلاب ادا کردی، دیگر بس است نرو! با وقار جواب می داد: ما هنوز برای انقلاب و دین خود کاری نکردیم. من باید اسلحه زمین افتاده برادرم را بردارم! اواسط سال 65 بود که به اتفاق پدرش، میرزا علی، به حج مشرف شد. پدرش تعریف می کرد روزی روبروی کعبه ایستاده بودیم. محمد جواد گفت: پدر جان من از خدا حاجتی دارم، می گویم شما از صمیم قلب آمین بگوئید! دست هایش را به سوی خانه کعبه بلند کرد و گفت: اللهم الرزقنی توفیق شهاده فی سبیلک... بلند گفتم آمین. چند ماه بعد از بازگشت از سفر حج بود که حاجت روا شد. راوی همسر شهید 🍃🌷🍃🌷 محمد جواد صادقی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سرانجام شب عملیات فرا رسید و درست روی دژ اول ، سمت چپ پاسگاه کوت سواری ،چشمه ترانه خوان و زلال رو حاج مهدی به دریای بیکران خداوند پیوست. شب عملیات گردان به دو بخش تقسیم شده بود و حاج مهدی و سید محمد کدخدا از هم جدا شدند حاج مهدی به آسمان پیوست . شهید کدخدا هنوز اطلاع نداشت وقتی تماس بی سیم قطع شد دچار تردید شد و چندین بار با اصرار و نگرانی جویای احوال حاج مهدی بود و من به او گفتم .:حالش خوب است نگران نباش. می دانستم که بعد از شنیدن خبر شهادت حاج مهدی سعی می‌کند خود را به او برساند که نه به صلاح بود و نه امکانپذیر . همچنین روحیه جانشین در شهادت فرمانده باید قوی می ماند و کارها را ادامه می داد. اما چنانچه عشق و دلبستگی این دو به هم زبانزد همه بود ناآرامی و جستجوگری و عطش پایانی نداشت. ساعت ۸ صبح پاتک سنگین دشمن آغاز شد و دستور عقب نشینی کلی صادر شد. امکان اینکه کسی را بتوانند بازگردانند نبود. پیکر حاج مهدی همانجا ماند. من در سنگر بعد از میدان مین، بر عملیات نظارت داشتم. پرسش ها و اصرار شهید کدخدا از طریق بیسیم هم هر لحظه بیشتر میشد.من که فرصت بحث مجادله نداشتم با لحنی تند از او خواستم که دیگر با من صحبت نکند و به سمت عقب برگردد. لحظه ای بعد داخل سنگر نشسته بودم که صدایی از پشت سر به گوشم خورد برگشتم. قامت رعنای سیدمحمد کدخدا را در آستانه در دیدم. تمام بدنش را گل و لای باتلاق پوشانده بود. خسته و دلشکسته،گرسنه و نگران،تشنه و بی قرار.⁦ دارد.... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻ما در ره دوست نقض پیمان نکنیم جان گر طلبد دریغ از جان نکنیم دنیا اگر از یزیدلبریز شود ما پشت به سالار شهیدان نکنیم ارتفاعات 🎙راوی: حمید پارسا 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫 🌷یک ماه از تولد اولین فرزندمان می گذشت که عبدالقادر با تنی پر زخم به آباده برگشت. نگاهی غریبانه همراه با شرم و خجالت به فرزندش که گوشه دیگر اتاق خوابیده بود انداخت. هنوز نمیدانست فرزندش دختر است یا پسر. شرم می کرد از کسی هم سؤال کند. رو به من گفت: کمک مادر سفره را بیار! رفتم. دیدم خودش را کنار فرزندش کشید. نگاهی به اطراف انداخت که کسی متوجه او نباشد، بند قنداق کودك را باز کرد تا ببیند فرزندش دختر است یا پسر! با سر و صدا برگشتم توی پذیرایی، سریع خودش را جمع و جور کرد.گفت: اسمش را چی گذاشتید؟ گفتم: مهدي! بیش از دو هفته کنار مهدي نماند. با بدنی که هنوز زخم هایش به هم نیامده بود برگشت جبهه. فرزند دوممان را هم که باردار بودم عبدالقادر جبهه بود. چهل روز از به دینا آمدن فرزند دوم ما می گذشت که عبدالقادر برگشت آباده. باز با شرم پرسید: اسمش؟ گفتم: زینب! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 💠همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا قدم به قدم که میرفت جلو، دلتنگ تر از قبل میشد، دلتنگ شهادت، دلتنگ رفقای شهیدش.... کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》 اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند.. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊🕊 ✍ از اوضاع سوریه با خبر بودم اما نمی دانستم می خواهد برود. عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید، معمولا می گذاشت نزدیک رفتن، خبر می داد. خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم :«شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود.!!» وقتی اینها را به خودش هم گفتم، خیلی خوشحال شد. دفعه اول تازمانیکه به تهران برگشت نمیدانستم زخمی شد.بعدازآمدنش خبردادند به بیمارستان رفته و حالش خوب شد. علی واقعا خیلی شجاع بود و تازه بعد از شهادتش دارم او را می شناسم. دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم،اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب(س) و گفتم برو. گفت: «خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو.» همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم. 💢 روایت:همسر شهید 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱ڪاش تو آخرین باشد پروانہ شدن حُسن باشد مانند 🕊️ در خفتہ💔🥀 عنوان قبل نامم باشد... ....🕊️🌷 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰با بچه های کوهنوردی فارس رفته بودیم قله علم کوه. در چادر از سرما می لرزیدیم، هوا به شدت سرد بود و بیرون طوفان و کولاک. دیدم حمید از جا کنده شد و رفت سمت درب چادر. گفتم: کجا؟ سکوت و لبخند تحویلم داد. رفت بیرون. از گوشه چادر چشم به بیرون دوختم. دیدم کاپشن را در آورد، آستین ها را بالا زد و شروع کرد به گرفتن وضو. بعد هم به نماز قامت بست... و ما همچنان در خود پیچیده بودیم تا کمی گرم شویم... حاج حمید رضا فرخی فرمانده آموزش قرارگاه نوح(ع) و تیپ المهدی(عج) 🍃🌷🍃 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩ لبهایش کبود شده بود و به گونی شن تکیه زده بود که نیفتد. انگار کمرش شکسته بود. دلم شکست. با صدایی حزین که هنوز طنینش در گوشم است گفت:«کو حاج مهدی؟!» گفتم :«هست رفته عقب. _راست میگی؟ _ها مگه شوخی هم داریم _یعنی هیچ طوریش نشده؟ _نه سریع با نیروهایت برو عقب. نومیدانه نگاه گرفته اش را به من دوخت. دستش را بلند کرد و محکم به روی گونی ها زد . هیچ نگفت و از در خارج شد. ساعت بعد که به عقب برگشتن بچه ها در سنگر تاکتیکی شهید قطبی مستقر شده بودند.کدخدا دیدم که خبر شهادت حاج مهدی اورا از پای درآورده بود. چشمانش سرخ و مالامال از اشک بود. سلام کردم جواب نداد. و روی از من برگرداند. هیچ نگفتم و بازگشتم. حدود دو ساعت دیگر آمدم. صورتش را بوسیدم را از خود دور کرد. گفتم سید چی شده؟! گفت دروغگو! گفتم.:من به خاطر حاج مهدی دروغ گفتم اگر نگفته بودم تو حالا اینجا نبودی» اما پریشان بود و فریاد می کشید و ما را مقصر می دانست. _من هم می خواستم نباشم و تو این را نفهمیدی! _چرا با خواست خدا مقابله می کنی؟ اراده او چنین بود که او برود و من و تو بمانیم! _آخه حاج‌مهدی بدقول نبود ما قرارمون این بود که باهم شهید شویم به جنازه ما با هم به شیراز برود و کنار هم دفن شویم. حالا کجاست و من کجا؟!چرا به من اطلاع ندادی تا بروم.. در فاصله بین کربلای ۴ و ۵ یعنی حدود ۱۵ روز آن دل نازنین با من بر سر قهر بود و مرا نمی بخشید. برادران ذوالانوار شهیدان مهدی و کمال و جمال هم که خویشاوندان شهید کدخدا بودند به گردان او پیوسته بودند و قصد داشتند با هم در عملیات شرکت کنند.با دوستان تلاش بسیاری کردیم تا از شرکت همزمان این چهار عزیز در یک عملیات جلوگیری کنیم اما موفق نشدیم و آن چهار ستاره هم به آسمان پیوستند. روز پس از عملیات افتخار آن را یافتم که جنازه شهید زارع را در منطقه آزاد شده کوت سواری پیدا کنم و به عقب برگردانم. پیکر آن دو پرنده را در کنار هم نهادیم و دستشان را به هم دادیم. چند روز بعد از عملیات، شطی پرشکوه از بهشت شهادت، شیراز را درنوردید و آن دو مسافر معراج در کنار هم و در بزم عشق به آرامش آبی راضیه مرضیه رسیدند. پایان🌹 🌸شادی روح شهید حاج مهدی زارع صلوات •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻جوان دیروز یک جور درخشید ... جوان امروز در دفاع از حرم، دفاع از سلامت، رفتن وسط سیل و زلزله و غم و غصه مردم یک جور دیگر دارد می درخشد...! جوان دیروز و امروز هیچ فرقی درتکلیف و عمل خوشگل و مخلصانه اش نکرده... 🎙راوی: حاج حسین یکتا 🍃🌷🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫 🌷با هم روي تختی که گوشه حیاط بود نشستیم. حین صحبت و احوال پرسی، چشمم افتاد به اورکت نو کره اي که روي ترك موتور عبدالقادر بود. گفتم: چه اورکت خوبی داري! بلافاصله بلند شد اورکت را برداشت و سمت من گرفت و گفت: باشه براي تو! گفتم: متشکر، نمی خواهم! هرچه اصرار کرد، راضی نشدم و دستش را پس زدم. بعد از چند دقیقه عبدالقادر خداحفظی کرد و رفت. غروب بود که دوباره برگشت خانه پدرم، با خودش یک اورکت کره اي آبی رنگ آورده بود. گفت: آقا محمود این را براي شما آورده ام! گفتم: عبدالقادر شرمنده می کنی، من نیاز ندارم. خندید و گفت: شما در پدافند کار می کنی، مجبوری ساعتی در سرما بشینی، این نیازت می شود! خجالت می کشیدم آن را از عبدالقادر بگیرم.آن را روي طناب، کنار لباس هاي شسته شده درون حیاط آویزان کرد، خنده اي زیبا هم به آن پیوست کرد و رفت.. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
مۍگفت ؛🌱🌷 اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را فقط برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض می‌شود و تازه معنی زندگی کردن را می‌فهمد. ❣❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 | 🌟شهید صیادشیرازی:《خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایت قرار دادی. خدایا! تو خود می دانی که همواره آماده بوده ام آن چه را که تو خود به من دادی در راه عشقی که به راهت دارم نثار کنم. اگر جز این نبودم آن هم خواست تو بود.》 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
👌میگوئیم 🌱خودمانے بگویم ... آنها نگاهمان مےڪنند ، ما نشدن را بلدیم ؟! ...💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔰 حجة الاسلام و المسلمین طوبائی از روحانیون شهر شیراز بود نقل میکند: برای بحث تلقین شهید خادم الحسینی رفتم. وقتی وارد قبر شدم تا تلقین شهید مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهید حالت تبسمی احساس کردم و فهمیدم با صحنه ای غیر طبیعی روبرو هستم. وقتی خم شدم و تلقین شهید را آغاز کردم، به محض اینکه به اسم مبارک امام زمان(عج) رسیدم مشاهده کردم جان به بدن این شهید مراجعت کرد، چون شهید به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوی که سر او تا روی سینه خم شد و دوباره به حالت اولیه برگشت. 🔰قسمتی از وصیت شهید: ...دایماًبیدار باشد و کوششتان براین باشد که این انقلاب روز به روز گسترده تر گردد و برادران با افکار اسلامیشان و عملشان به این حرکت سرعت بخشند . در ضمن حفظ کنید بال و پرهای امام عزیز و ولایت فقیه رااز هر تغرضی ، نگذارید این ثمرة خون شهیدان و ثمره های این انقلاب را کافران و منافقین از ما بگیرند . » احمد خادم الحسینی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * روزهایی بود که اگر صبح زود پا از خانه بیرون می گذاشتی گربه گل، جوان هایی را می‌دیدیم که ترگل بر گل سر خیابان ایستاده‌اند گویی منتظر سرویس اند تا به محل کارشان بروند. مردان خوش ترکیب و متین ای که لباس سبز چشم‌نوازی به تن داشتند،موهای شان شانه مرتبی خورده بود.به طور حجم تسبیح های متفاوتی در دستشان بی‌تابی می‌کرد و اگر از کنارشان می گذاشتید حتماً بوی گلاب و سلام را می‌شنیدی. ریش های رسته و نرسته شان آنکاد دلنشینی داشت.رهگذر های مسن تر صلوات می فرستادند و دعا می کردند و حس قشنگی شبیه غرور در پوست شان می دوید وقتی این سرو های ناز را می دیدند. «بفرما نان داغ !التماس دعا ماشالله سربازان امام زمان» مهجور و خجالتی بودند و با این تعارف و تکلیف ها عرق شان گل می کرد و بیشتر از قبل سر پایین می‌انداختند و گهگاه مجبور بودند با راننده تاکسی همراه باشند که اصرار کرده بود: «حاج آقا افتخار بدید خدمتتون باشیم خدا شما پاسدارها را نگه داره» خلاصه اینکه چشم خیلی ها به شان بود. اما همه این نگاهها از سر محبت و ارادت نبود و که هرم غرور دلشان را گرم کند و سرشوق شان بیاورد.بعضی ها از پشت سایه ها نگاه شان می کردند نگاه هایشان دودی بود. دندان قروچه می رفتند. از روی غضب پلک می زدند و آب دهانشان را که پایین می دادند سرکه می شد. می رفتند در پناه پسغول‌ه ها اختلاط می کردند و نقشه می کشیدند تا هر طور شده چندتایی از این ریشو های تسبیح به دست را سر به نیست کنند. تیر و تفنگ هم داشتند رحم و مروت اما نداشتند.این هم یک سخنان سنجیده است که انسانهای محجوب همیشه دشمنان لجوج و مرموز دارند. راستش را بخواهید آن چشمان خون گرفته که از پشت سایه ها و درز دیوار ها نگاه میکردند خشمشان را خشاب کردند و در گلوله اسلحه گذاشتند و چندتایی از آن سبزها سبحه گردان را در خون گرم غوطه دادند.در همین شیراز فقط سراغ کردم که تعداد شان از عدد مقدس چهارده هم بیشتر است. دارد.... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫 روز عرفه بود. به اتفاق عبدالقادر با ماشین از دشت عباس عبور می کردیم. عبدالقادر پشت فرمان بود، من هم کنارش آرام و شمرده فراز های دعای عرفه را می خواندم و عبدالقادر با من تکرار میکرد. ناگهان، بی مقدمه دیدم ماشین را از جاده اصلی منحرف کرد و رفت وسط دشت. گفتم: عبدالقادر چه کار می کنی، اتفاقی افتاده؟ چیزی نگفت. حدود یک کیلومتر از جاده اصلی دور شد. همان طور که بی مقدمه از جاده منحرف شده بود، بی مقدمه هم زد روی ترمز. تا به خودم بیایم، دیدم سر روی فرمان گذاشته و شانه هایش آرام می لرزد. حال عجیبی داشت. با بغض گفت: احمد بخون! فراز بعدی دعای عرفه را خواندم. نوایی آرام هم از لب هایش خارج می شد. گوش تیز کردم، با امام حسین(ع) حرف می زد،کم کم لحنش عوض شد ملتمسانه می گفت: الهم الرزقنا توفیق شهادۀ... تا نیمه شب در همان بیابان ماندیم، چه ناله ها و گریه هایی که نکرد و فقط دشت عباس که مهمان اشک هایش بود می¬تواند آنها را توصیف کند... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌿نمیخواهم‌مزاحم‌وقت‌حضرت امام بشوم! 🌷همسر شهید چراغی نقل میکند: ایشان علاقه قلبی به امام داشتند... البته دلشان نمیآمد مزاحمشان بشوند؛ به عنوان مثال، وقتی ایشون میخواستند عقد بکنند، بچه ها از حضرت امام برایش وقت گرفته بودند. ولی ایشان موافقت نکرده بود. گفته بود من نمیخواهم مزاحم وقت حضرت امام بشوم وآقای گیلانی خطبه عقد را جاری کردند. 🌹 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75