••🥀🕊••
گـٰاهۍدَرنَبۅدیِڪنَفر
انگـٰارجَھـٰانبہِڪُلۍخـٰالۍـاَست💔!..
#حاج_قاسم 🥀. .
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞شهیدی اهل بخشش ....
روایتی از #شهید غلامرضا بی نوا ....
#شهدای_فارس
💢به مناسبت ایام شهادت شهید ....
🍃🌷🍃🌷
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سوم*
مجید که از قضا نوشابه هم زیاد دوست داشته است در درگیریهای انقلاب صندوق خالی نوشابه را بالای بام مسجد جامع میبرد تا شش ها را از مواد منفجره پر کند و به طرف نیروهای ضد زره پرتاب کند و برادر را مجاب میکند که انشالله بعد از پیروزی پول شیشه ها را حساب خواهیم کرد. اینکه آن سال بهار زود تر از همیشه فرا می رسد و مجید سرسبز ریشه می دواند. شیپور جنگ ،سلحشوری مجید را به خود می خواند و با جوشن بی پشت، نفس در باد می گرداند و پا در رکاب دلیری میکند. وصف نشدنی پلههای ترقی را بی وقفه طی می کند،مسئول محور و معاون عملیاتی لشکر.
سال تمام عرق سرانجام دو روز بیشتر از بهار ۶۷ در ارتفاعات سه تپان ،شقایق میشود..
هرجا نام و نشان بود یا حرفی از او به میان میآمد گوشم تیز می شد.
کمیته حفظ آثار و وسایلش را هم دیدم،لباس هایش چفیه اش کلاه نخی اش، دفترچه یادداشتش..
صورتم همه چیز بوی خوش مجید را داشت عطر شهادت داشت.
حتی به تیم فجر سپاسی هم علاقه مند شدم که متبرک به نام مجید بود.
محمد علی واعظی را هم باید به خاطر میسپردم. شماره منزلش را ،هر وقت به مطلب مهمی در پرونده برخوردم با او درمیان بگذارم.
اما در این پیج جوری ها و دنبال گشتن ها به چند ماجرای جالب برخوردم. به قضیه ترور ها و زحمت هایی که بچه های سپاه در سالهای اول انقلاب کشیدهاند. چیزهایی که کم کم از بین میرفت و از خاطره ها محو میشد.
آن چیزهایی که هم قابل تقدیس است و هم قابل نوشتن.
چیزهایی که گواه روشن تاریخ است. داشته باشد و خوانده بشود یا نه این ها را بنویسم شاید در روزگار بماند و یک حقیقت بینی به آن برخورد کند و به کارش بیاید. البته از نسل امروز چشمم آب نمی خورد. شاید نسل های بعدی.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷 می خواستم برم اهواز، اما جیبم خالی بود و پولی نداشتم. عبدالقادر مرتب به من می گفت: مگه تو نمی خواستی بري اهواز، پس چرا نمی ري؟
خجالت می کشیدم چیزي به او بگم. روز بعد پیش من آمد، مرا در آغوش کشید. حین جدا شدن، دیدم مقداري پول گذاشت توي دستم و گفتم نیاز میشه!
همه چیز عبدالقادر براي زیر دست هایش یکسان تقسیم میشد و همه را به یک چشم میدید. در روبوسی با نیروهایش، در لبخند زدن، در فریاد زدن...
قبل از والفجر 8 بود، تازه مستقر شده و تدارکات، وسایل را بین گردان ها تقسیم کرده بود. عبدالقادر براي سرکشی آمد. به تک تک چادرها سر می زد تا کم و کاستی نباشد. وارد چادر ما که شد، نگاهش بین ما و پتوهایی که گوشه چادر چیده شده بود چرخید.گفت: چند نفرید؟
تعداد را گفتیم. چهره در هم کشید و گفت: اینجا که چندتا پتو زیاده، برید تحویل بدید!
گفتم: عبدالقادر، بی خیال، ما که هم رفیقیم، هم هم ولایتی!
خیلی جدي گفت: این پتو های اضاف را برید تحویل بدید، در این موارد من نه رفیق می شناسم، نه همشهري!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❁﷽❁
پنجشنبه ڪه مے آید
باز دلتنگ #شهیدان مےشوم
بی قرارِ یـاد #یاران مےشوم
یاد #جانبازان میدان جنون
آشنایان غبارو خاڪ و #خون
یادآنانےڪه #مجنون کرده اند
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
اگر دلت برای شهدا تنگ شده و هوای بهشت گلزار شهدا داری ....
همینک آنلاین شو ...⬇️
💢پخش مستقیم و قرائت زیارت عاشورا از گلزار شهدای گمنام شیراز :
https://heyatonline.ir/shohada.gomnam
#شهیدانہ🌱
خدایا! میخواهم فقیری بی نیاز باشم، که جاذبه های مادی زندگی، مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند.
#شهید_مصطفی_چمران🌷
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
نوکر نرود به کربلا پس چه کند...؟
خود را نرساند به شما پس چه کند...؟
قلبش به کرمخانه ارباب خوش است...
گر رو نزند به آشنا پس چه کند... ؟
دارو ز شفاخانه تربت خواهد ...
جامانده زکربلا شفا پس چه کند...؟
#یارفیق_من_لا_رفیق_لہ❤️
#شب_جمعه🌙
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱•ا﷽ا•🌱
#سلامامامزمانم❣
سلام امام منتظرم...✨
سلام بر تو که صبوریت...
چشم انتظاریت ...
مهربانیت... 🌸
زنده ترین معجزه قرن هاست💛:)
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج💚
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🔰 یک مرتبه از جبهه آمد. دمپایی به پا داشت. گفتم: کو پوتینت؟
گفت: توی راه، برای نماز ایستاده بودیم. وضو گرفتم برای نماز رفتم، برگشتم دیدم پوتین نیست. دیگه پای برهنه رفتم توی بازار این دمپایی را خریدم.
گفتم: خوب یک کفش یا یک دمپایی همان جا نبود بپوشی؟
گفتم: آخه دمپایی کی را بپوشم.
جورابش را در آورد. پایش طاول طاول بود. شیمیایی شده بود. گفتم: پاشو بریم بیمارستان مسلمین پاتو درمان کنیم!
رفتیم. یک پماد نوشت. رفتیم داروخانه بگیریم. گفت برید بنیاد ثبت شود تا نخواهید پول بدهید.
سرخ شد و گفت: من برم بنیاد برایم پرونده تشکیل بدن، آن هم به خاطر دو تا طاول!
من پرونده جانبازی نمی خواهم!
🍃🌹
#شهید اکبر ممسنی
#شهدای فارس
🍃🌷🍃
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهارم*
انسانهایی که این کتابها جنگ و این روزگار برای شان نام تاریخ خواهد داشت:
شنیده بودم یکی از سرویسهای سپاه را به گلوله بستند اما کی و کجا از جزئیاتش خبر نداشتم.
اکبر صحرایی دم دست تر از همه بود. اکبر از بچه های لشکر فجر و اهل قلم مجموعه داستان و خاطره از ماجرا خبر داشت.
حتی اسم چند نفر از شهدای حادثه را هم گفت اما تمام قضیه را نمی دانست و با حسرتی عمیق که داشت از چشمانش بیرون میریخت گفت :اتفاقاً خودم با همان مینی بوس می آمدم اما آن روز از بخت بد با تاکسی آمدم به خاطر اصرار راننده»
به سراغ حاجی خودمان آمدم یعنی سید حمید سجادی منش،دولت بعد از دولت مسئول کمیته تالیف و تدوین کنگره و اهل قلم،و امروز رابطه ی ما با حاجی از همنشینی لحظات اداری فراتر است ،حواله ام داد به یکی از بچه های فرماندهی موشکی که در عین ماجرا بوده است .
فردا صبح در پادگان بعثت بودم زنگ زدم برای ساعت ۱۱ به فرار گذاشتیم. در اتاق مسئول تحقیق و بازرسی را زدم.
چای رنگ باخته ای روی میزش بود که قند در دلش آب میشد.چای تعارف کرد و هیچوقت از طرف من این تعارف رد نشده است. سربازی با سینی چای وارد شد برداشتم و تشکر کردم و شروع کردیم رفتیم سر اصل مطلب چپ و راست تلفن ها شروع شد... سردار حدائق جناب مازندرانی آقای شبرو..... تا این که با کاربر مخابرات صحبت کرد و گفت تلفن های بنده را تا یک ساعت دیگر وصل نکنید.
تلفن را گذاشت دست چپش را توی ریش هایش گرداند صورت پهن و گوشتالو ای داشت با هیکلی جسیم و بفهمی نفهمی سبزه. خودش را کپ کرد روی شیشه میز و دستش را روی میز گذاشت و شروع کرد به صحبت:
بله سال ۶۰ بود یعنی همان سالی که منافقین یا به قول خودشان مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند.
سپاه هم تشکیلاتی خاص این موضوع ترتیب داده بود با وجود اینکه خیلی از بچه ها جبهه بودند گردان رزمی تشکیل شده بود از بچه هایی که دوره تخریب و چتربازی و جنگ شهری دیده بودند و امنیت شیراز هم به عهده همین بچهها بود که عموماً به وسیله منافقین شناسایی شده بودند اسمشان آدرس شان و فهمیدیم که خانههای تیمی لو رفت و اسناد دست بچه های سپاه افتاد.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻اگر نشد های شهدا شد؛ برای این بود که شهدا مثبت خدا بودند.... ما چی منهای بقیه میشیم؟!
🎙راوی : حاج حسین کاجی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷چند روز قبل عملیات والفجر8، بدن عبدالقادر هنگام غواصی به علت وجود ترکش در عضلاتش گرفته و نزدیک بود آب او را با خود ببرد. از آن به بعد اسمش را از لیست بچه های خط شکن خط زده بودیم. با هم راه می رفتیم و او التماس می کرد خط شکن باشد. یک لحظه دیدم، دستش را به کمر گرفت و چند قدم دیگر کنار من برداشت. از درد به خودش می پیچید.بی اختیار روی زمین افتاد. کنارش نشستم و گفتم: چی شده عبدالقادر؟
زبانش باز نشد. خواستم دست بندازم زیر شانه اش و بلندش کنم، نگذاشت. با دست به زخم هاي شکمم که دشت چند ماه پیشم بود اشاره کرد. عبدالقادر را رها کردم و سریع براي آوردن کمک شروع کردم به دویدن...
با کمک چند نفر از بچه ها او را به سنگر منتقل کردیم. هنوز درد می کشید. گفتم: عبدالقادر، اگر زیر پاي دشمن و یا در مسیر حمله، ترکش هاي کمرت زمین گیرت کرد آن وقت چکار می کنی؟
سکوت کرد. پتو را کشید روي سرش. نمی دانم لررزشی که از روی پتو دیده می شد؛ از درد بود یا اشک!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
| #کلام_شهید
🔻 شهید رجب سیرجانی: و آن دسته از برادرهای جوان که نماز را سبک می شمارند توجه داشته باشند که حضرت علی (علیه السلام) به خاطر نماز جنگید و حتی در جبهه جنگ، وقت نماز را فراموش نمی کرد.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 #سیره_شهدا | #ساده_زیستی
📍ساده زندگی میکرد...
🌟با وجودی كه شهيد آبشناسان از امكانات رفاهی فراوان برخوردار بود، ولي در قرارگاهها و پادگانها شبها برای خواب پتويی را روي زمين پهن میکرد و روی آن دراز می كشيد و پتويی را هم روی خود می انداخت. بيشتر اوقات خود را بدون تكلف و در كمال سادگی می گذراند. نه لباس فرم فرماندهی نيروی مخصوص به تن میكرد و نه درجه نظامی روی دوش قرار می داد. برای پاسخ به كنجكاوی ديگران میگفت: زمانی اين لباس را خواهم پوشيد كه تك تك افراد اين لشكر تكاور واقعی باشند. تا زمانی كه يك نيروی ناتوان و نالايق در اين لشكر وجود نداشته باشد من خود را فرمانده لشكر نيروی مخصوص نمی دانم.
💬راوی: سرلشكر سنجری فرمانده وقت قرارگاه حمزه سيدالشهدا (ع) و همرزم شهيد حسن آبشناسان
🌷شهید حسن آبشناسان🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨🚨 #اطلاعیه 🚨🚨
#مسابقه_ملی کتابخوانی سردار بی سر
بر اساس زندگینامه و خاطرات سردارشهید حاج عبدالله اسکندری
🔹🔹🔹🔹🔹
#شرایط مسابقه👇
مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب #این رجبیون برگزار می گردد
۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه میگردد
♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) و از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/12177
۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید 🔻
https://formaloo.com/j7ml1
⭕️مهلت شرکت در مسابقه تااول خرداد سالروز شهادت این شهید بزرگوار می باشد ⭕️
شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️
۳. به لطف الهی به 8 نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه پلاک طلا (پارسيان )هدیه داده میشود🎁🚨
🔹🔸🔹🔸🔹
#هییت_شهداےگمنام شیراز
🌱یهرفیقگیربیارید
کهباهاشخودسازیڪنید
تركگناھکنید
درسبخونیدومباحثہکنید(:
هرچندخیلۍڪمگیرمیاد
ولیاگهپیداکردید
ولشنکنیدتاشھادت♥️••
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰آنقدر صلابت و شجاعت داشت که هر گاه جلو گردان قدم می زد احساس می کردیم بیش از یک تانک صلابت و قدرت دارد و گردان در حفاظ او به جلو می رود.
در مرحله سوم کربلای 5، ترکش به فک و صورت نوذر خورده بود. ده تا از دندان هایش کلاً از بین رفته بود. پزشک معالج به نوذر گفته بود: چند روزی صبر کن تا لثه هایت محکم شود و برایت دندان بگذارم.
نوذر در جواب گفته بود: الان موقعیت جبهه ها حساس است باید به جبهه برگردم. اگر زنده برگشتم می آیم و دندان می¬گذارم. اگر هم شهید شدم که بدون دندان وارد محشر می¬شوم تا شاهدی با خود همراه داشته باشم. ( همین هم شد)
#شهید نوذر ایزدی
#شهدای_فارس
سمت: فرمانده گردان قمر بنی هاشم- تیپ امام حسن(ع)
🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پنجم*
یکی از سرویس های پادگان امام حسین مینی بوس قرمز رنگی بود که از دارالرحمه می آمد عادل آباد،باسکول نادر ،زرهی و پادگان.
«سعید جراحی» چهارراه زندان سوار میشد. آن روز لباس نو و مرتب ای پوشیده بود که از دور دیده میشد. شوخی بچه ها گل کرد به راننده گفتند سریع برو و سعید را سوار نکن تا اذیتش کنیم. سرویس از جلوی سعید به سرعت رد شد. سعید که انتظارش را نداشت سوت زد و دست تکان داد و دوید دنبال ماشین تا اینکه بالاخره راننده پا گذاشت روی ترمز.
سعید نفس نفس زنان پیش در رسید .همین که پایش را در رکاب گذاشته قهقهه بچه ها بلند شد و سعید که تازه فهمید قضیه چیست لبخندی زد و در میان چند طعنه بچه ها روی صندلی نشست.
مینی بوس که راه افتاد یکی از بچه ها برای سلامتی رزمندگان اسلام صلواتی را طلب کرد بعد هم از علیرضا حیدری که مداح بود خواست تا نوحه بخواند .علیرضا شروع کرد .حالا ماشین درست رسیده بود به باسکول نادر و نوحه علیرضا رسیده بود به:« یاران همه سوی مرگ رفتند ..به شتاب که تازه نمانی»
صدای خوش صدای علیرضا ،وقتی مینیبوس به طرف زرهی پیچید با سفیر سربی تیربار ژ۳ در هم آمیخت. همراه با صدای شلیک ،درهای عقب جیپ کالسکه باز شد. شعله خون گرفته ای از دهانه تیربار بیرون می زد که درست جلوی ما بود. رگباری داخل، رگباری کف و دوباره رگباری در فضای داخل مینی بوس.
جیپ کالسکه ای با سرعت حیرتآوری رد میشد که من از جایم بلند شدم. همه بچه ها کف ماشین تلنبار شده بودند .اسلحه کمری ام را کشیدم و چند تیر به طرفشان شلیک کردم. مینیبوس به چپ و راست خیابان تلو تلو می خورد مرا که تا کمر از پنجره بیرون بودم درست در تیررسشان قرار داد.
پنج تیر به کمر و دنده هایم خورد. درد شدیدی در سینه ام پیچید. احساس کردم نمی توانم نفس بکشم. پرده نازکی پیش چشم هایم کشیده می شد. مردم را میدیدم و در نگاهی آستیگمات کنارمان حلقه می زدند.
چشم که باز کردن یکی از اتاق های بیمارستان نمازی بودم و مادرم بود در حالی که اشک تمام صورتش را پر کرده بود ، با دختر خاله ام که تازه شیرینی خورده بودیم. هر دو گریه می کردند و من ذره ذره یادم میآمد. لحظاتی بعد سید شمس الدین غازی و علی بهمنی هم پیدایشان شد و چند نفر دیگر.
سراغ مینی بوس و بچه ها را گرفتم که بی جواب ماند.
بیمارستان نمازی پر بود از یهودی و منافقین بعدها مادرم تعریف کرد که عمل من میکردهاند و علی بهمنی تهدید کرده بود که اتاق عمل را روی سرتان خراب می کنیم و وقتی به اتاق عمل می روم غازی ضامن نارنجک را می کشد و در راهرو بیمارستان داد میزند که اگر خون از دماغ مریض ما بیاید بیمارستان را منفجر می کنیم.
دکتر ها حسابی می ترسند و دست از پا خطا نمیکنند فقط به یک نفر مشکوک میشوند که میرود نمازخانه بیمارستان تا خودش را آماده کند در هیئت پرستار!! کاشته و غازی با شجاعتی که داشت می رود و دستگیرش میکند.
و گفت که پیچ رادیو باز بود که خبر را پخش کرد و اسم شهدا را گفت اول از همه هم گفت اسماعیل شیخ زاده..
چند روز بعد به پادگان برگشتن سعید جراحی و علیرضا حیدری را دیدم و نعیمی را که مربی عقیدتی بود. درست مقابل در ورودی پادگان.
با مرور خاطره آن روز پرده شفافی پیش چشمم آمد. پیش رفتم بوسیدمشان و نبض لامپ های رنگارنگ حجله شأن ،روی سکوت قاب عکسشان سر می خورد مثل اشکها روی گونه من.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻از آن زمان که پسرها یکی یکی رفتند
همیشه چشم به راهیست کار مادرها...
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷درگیري شدیدي بین نیروهاي ما و عراقی ها در فاو ادامه داشت. کنار ساحل ایستاده بودیم که یک قایق به ساحل چسبید و سه اسیر عراقی از قایق به ساحل پریدند. بچه ها که این چند روز با دیدن پیکر هاي پاره پاره دوستانشان، حسابی بهم ریخته بودند، با دیدن اسراي عراقی به سمت آنها را رفتند و هر کدام مشت و لگدي حواله آن بخت برگشته ها کردند. هم زمان عبدالقادر با موتور تریل در حال عبور از کنار اسکله بود. تا این صحنه را دید، ایستاد، موتور را کناري زد. به سمت اسرا رفت و آنها را از زیر دست و پای بچه ها بیرون کشید و با اخم رو به ما گفت: شما حق ندارید این ها را بزنید، درسته تا چند ساعت پیش همین¬ها شما را به تیر بسته بودند، اما حالا در دست ما اسیر هستند و ما باید با اسرا مدارا کنیم.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#خاطرات_شهید
● من گاهی میدیدم که ایشان نیتشان را از پرداخت صدقه، سلامتی امام زمان(عج) عنوان میکرد و معتقد بود که این نیت، موارد دیگر را نیز دربر میگیرد و بالاترین مسئلتها است. بنابراین، دعای فرج و دعا برای سلامتی امام عصر(عج) همیشه ورد زبان ایشان بود.
●امکان نداشت بدون دعای فرج، شروع به خواندن دعا، قرآن (حتی سورهای از قرآن) یا زیارت عاشورا کند؛ اگر هم فراموش میکرد، تلاوت را قطع میکرد و بعد از دعای فرج، ادامه میداد. گویا احساس میکرد که بدون دعای فرج اعمال اش مقبول نیست و باید آن مقدمه و آن دعا برای سلامتی حضرت حجت(ع) همیشه وجود داشته باشد. این مسئله برای ما هم عادت شده و حتی بچهها نیز از ایشان یاد گرفتهاند که همیشه اعمال و دعاهایمان را با دعا برای سلامتی امام عصر(عج) آغاز کنیم.
●بسیار دیده بودم که ایشان در شرایط و موقعیتهای مختلف، نشسته یا ایستاده، در حال تماشای تلویزیون یا حین راه رفتن، گویی ناخودآگاه چیزی از ذهن و دلشان میگذشت و دست بر سر میگذاشت و به امام زمان(عج) سلام میداد. نمیدانم در آن شرایط چه چیزی به دل ایشان خطور میکرد ولی این برای من همیشه جای تعجب بود که چطور همیشه و در هر حال، ارتباطشان برقرار است. اینگونه نبود که فقط در موقعیتهای خاص به یاد حضرت(عج) بیفتد یا دیگران به ایشان یادآوری کنند، بلکه در هر شرایطی در زندگی روزمره گویا این ارتباط حفظ میشد.
✍راوی؛همـسر شـهید
#شهید_جواد_اللهکرم🌷
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍خرید دفتر و مداد برای فرزندان فقرا...
🌟یک روز دیدم علیرضا با محمدرضا دعوا میکند، علی را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا میگویم در مدرسه چهکار میکنی.» من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خودم نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.
محمد را مدتی بعد کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چهکار میکند؟» محمد گفت «بابا نمیدانی با پولتوجیبی که بهش میدهی چه میکند؟» من ترسم بیشتر شد و مضطرب شدم. گفتم «خوب بابا بگو با آن پول چه میکند؟» جواب داد «با آنها دفتر و مداد میخرد و میدهد به بچههایی که خانوادههایشان فقیر هستند.»
🌷شهید علیرضا موحد دانش🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✔و عجبا که آدمی زادگان
به لحاظ ظاهر همه در یک عالم واحد
میزیند، اما به لحاظ باطن هرکس
در عالمی زیست میکند که
در درون خویش بنا کرده است
🌷«سید مرتضی آوینی»
#شبتون شهدایی
🌙🌙🌙🌙
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱مالڪیت آسمان را
به نام کسانۍ نوشته اند
که دل به زمین نبسته اند ...
درست همانند " شھدا " !💔🌷
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🌷حیدر فرمانده تسلیحات لشکر بود اما انگار نه انگار که فرمانده است و مقام و منسبی دارد. همیشه چند قدم مانده به زیردستانش خود را برای سلام آماده می کرد، تا همیشه در این خیر، پیش قدم باشد. به استقبال عملیات بیت المقدس 7 می رفتیم، برای بازدید به خط جلو رفتیم. حین بازدید متوجه شدم، دریچه سنگری به اشتباه به سمت عراقی ها باز شده است.
با ناراحتی چند بار به بچه های آن سنگر تذکر دادم، از سر و صدای من حیدر وارد سنگر شد. جریان را پرسید، به دریچه اشاره کردم. حیدر با ملاطفت گفت: «ناصر جان، با این رزمنده ها باید باملاطفت و ملایمت صحبت کنی.»
بعد رو به آنها گفت: «اشکال ندارد، نمی خواهد آن را بپوشانید.»
وقتی از سنگر بیرون آمدیم، نگاهی به اطراف انداخت و گفت: « نگاه کن، دستشویی بچه ها را چقدر دور از سنگر درست کرده اند!»
آستین ها را بالا زد و شروع کرد به ساخت دستشویی برای بسیجی ها.
بعد هم که راضی شد برگردیم، چشمش افتاد به صندوق های خالی مهمات. گفت: «بایست تا آنها را هم پشت ماشین بگذارم.»
هر کاری کردم که من صندوق ها را بیاورم، راضی نشد. من را پشت ماشین گذاشت و خودش شروع کرد به بار زدن صندوق ها. وقتی رزمندگان می دیدند فرمانده ای این چنین خودش را برای آنها به سختی می اندازد برایش جان می دادند.
#شهید حیدر نظری
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
در واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود