1_6678427559.mp3
24.93M
📗 کتاب صوتی
#سید_ابراهیم
خاطرات شهید مدافع حرم
#سید_مصطفی_صدرزاده
قسمت 5⃣ #پایان
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر عزیز انقلاب :
بد و بیراه گفتن به بزرگان اهل سنت خلاف سیره ائمه معصومین است.
ما حرف حسابی و منطقی خیلی داریم که هر کسی که اهل فکر باشد آن را بشنود قبول میکند..
با توهین کردن به مقدسات سایر فرقه ها دیگر حرف های منطقی هم شنیده نمیشود.
#فصل_الخطاب
#سخن_امام
🔹🔹🔹🔹🔹🔹
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️
🌹خیلی کم به مرخصی می آمد، اگر هم می آمد کم می ماند. من بودم و هفت هشت بچه قد و نیم قد. بالاخره راضی شد ما را به اهواز ببرد، در یک هتل که خانواده همرزمانش ساکن بودند مستقر شدیم.باز هم نبود، اما به او نزدیکتر بودیم بهتر بود. هر از گاهی قند می آورد تا برای رزمندگان بشکنیم، یا پارچه که ببریم و بدوزیم... می گفت در خانه بیت المال رایگان نشسته اید، حداقل با این کارها، کمی شما هم کمک کنید.
یک روز پسر دو ساله مان را خواباندم و برای کمک به پائین رفتم. مدتی گذشت یکی از بچه ها آمد و گفت: پسرت از پنجره پائین افتاد. با ترس به سمت پنجره دویدم، از ارتفاع 12 متری روی یک کپه آجر افتاده بود. او را به بیمارستان بردیم، در نهایت تعجب دکتر گفت فقط یک زانویش شکسته است. مثل معجزه بود. حاج موسی وقتی آمد و فهمید، سجده شکر کرد و گفت: خانم این که من مدام جبهه هستم و شما صبوری می کنید، بی پاداش نست، سالم ماندن بچه در این سقوط هم نمونه اش!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹آخوند واقعی!😂😂😂
خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است.
صبح اول وقت راه افتادیم.
مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر ،قوت قلب همه بود.
پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد .
همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، امادرگیری تاعصر ادامه داشت.
وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند.
یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت :
- اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند!
مصطفی می خندید. 😁
دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت :
- اینو میگن سبیل. اینو می گن سبیل.😁
#شهید_مصطفی_ردانیپور🌷
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🏴 #مراسم_میهمانی_لاله_های_زهرایی
💢و گرامیداشت هفته دفاع مقدس
🔹با #حضور خانواده های معزز شهدا
💢با #روایتگری: حاج رضا غزالی (از رزمندگان دفاع مقدس)
💢 #بامداحی: کربلایی محمد شریف زاده
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ پنجشنبه ۶ مهرماه/ از ساعت ۱۶.۳۰
🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃
شک ندارم
نگاه به چهره هایشان
عبادت است... عبادتی از جنس
مقبول به درگاه الهی
کاش شفاعتی
شامل حالمان شود...
شهدا ،گاهی نگاهی...
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔰 #سیره_شهدا
📌در منزل خوش اخلاق و قابل تحسین بود. به گفته مادرش: او گل سرسبد خانواده بود. با پدر، مادر، خواهر و برادرانش بسیار مهربان بود و همیشه به آنها سفارش میکرد که به فقرا و بیچارگان کمک کنند و نگذارند آنها طعم فقیری را بچشند.
🔰 به مادر میگفت: اولین چیزی که به منزل میآورید، مقداری از آن را به فقرا بدهید.
🔰 نماز و روزهاش ترک نمیشد و اسراف را از خصوصیات بد برای انسانها میدانست و خود نیز در این امر بسیار کوشا بود که مبادا اسراف کند، چه در لباس و پوشاک و چه در غذا و خوراک.
🔰سرانجام ۱۳۶۵/۷/۴ در جبهه پیرانشهر و در حین درگیری با دشمن، دست در دست معشوق نهاد و تا اعلا علیین پرواز کرد. پیکر مطهر و معطرش را در گلزار شهدای نیریز به خاک سپردهاند.
#شهید فریدبهنام
#سالروزشهادت
#شهداےفارس
🍃🌱🍃🌱🍃
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
نشردهید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_اول
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
- ننه ،یوسف ،یوسف بلند شو !مگه مدرسه نمیخوای بری؟! چشمام رو باز کردم و سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و به نگاهی به
پنجره انداختم
_هنوز زوده ،ننه بذار آفتاب بیاد بیرون
- پاشو ننه کرامت از دیشب تا حالا داره تو تب میسوزه من می خوام برم ببینم میز عبدالله خان میگه چی بدم این بچه بخوره! تو
خواب نمونی!
تا اسم کرامت رو آورد از جا بلند شدم
_چی شده ننه؟ کرامت که طوریش نبود؟!
_نمیدونم ننه از دیشب که یه لقمه تخم مرغ خورد، این طور شده. تب و اسهال و استفراغ داره.
بلند شدم و بدون اینکه دست و صورتم رو بشورم رفتم اون یکی اتاق دیدم مظلوم گرفته خوابیده و داروهای گیاهی که مادر جوشونده بود براش، کنارش بود رنگش مث پلیته چراغ بود .احساس کردم از دیشب تا حالا این بچه نصف شده. بغض گلوم رو گرفت. آدم داداش کوچکشو خیلی دوست داره منم کرامت رو خیلی دوست داشتم. فاصله
سنی ما دو سال بیشتر نبود .سریع دست و صورتم رو شستم و اومدم کتابهام رو جمع کردم و یک کش هم انداختم روش و زدم زیر بغلم وگفتم:
- تند بلند شو منم تا خونه میز عبدالله خان باهات مییام. چشمهای مادرم مث خون شده بود. معلوم بود از دیشب که به پای کرامت بیدار بوده و کلی گریه کرده. پدر هم که از دیروز غروب رفت سر زمین برا آبیاری و اصلاً نمی دونست کرامت مریض شده .مادرم چادرش رو پوشید و کرامت رو بغل کرد تا بیره پیش میز عبدالله خان.
یه روستای صحرارود بود و یه میز عبدالله خان، که شصت سال سن داشت و خارج از کشور درس خونده بود و خیلی با تجربه بود .هرکی مریض میشد میرفت پیشش و اونم میگفت: برید چه دارویی از شهر بگیرید بدید بخوره تا خوب بشه. مردم روستا فقط داروی گیاهی مصرف میکردن چون آن چنان امکاناتی نبود که برن شهر. فاصلهٔ روستای ما تا فساهم چند کیلومتری میشد که پیاده نمیشد رفت.
با مادرم راه افتادم به چند کوچه ای تا خونۀ میز عبدالله خان ،فاصله داشتیم .
_ تو دیگه نیاد برو ،مدرسه
- نه منم بیام ببینم چی میگه .مدرسه ام دیر نمیشه.
نگرانی مادرم به ما هم سرایت کرده بود. مادرم حق داشت آخه تا الآن چند تا بچۀ قدونیم قد به خاطر مریضی و نبودن دکتر از دست داده بود.
یه دخترش که یازده سالش کرده بود و به خاطر حصبه فوت کرده بود. میگفت اسمش معصومه بوده. یاد معصومه که میفتاد کلی گریه میکرد و میگفت:
- ننه بچه م جلو چشمم پلپل میکرد و همه اش داد میزد گلوم آتیش گرفته » و من نمیتونستم براش کاری کنم.
»
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹این خاطره ۲ دقیقه ای رو از دست ندید
♦️خاطره ای شنیدنی از زبان نوجوان چهارده ساله در دفاع مقدس.
❤️وقتی جعبه مهمات رو باز کردم فقط گریه کردم....
❌⭕️ ما چقدر به این خاطره توجه داریم؟؟
چقدر به سیره شهدا عمل میکنیم!!!
🌷🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️
🌹حاج موسی رانندگی را به صورت تجربی آموخته بود، راننده خوبی هم بود. به خاطر مسئولیتش در تدارکات و رفت و آمد زیاد، همیشه یک ماشین در اختیار داشت و کارها را انجام می داد. تا اینکه از فرماندهی دستور آمد که پاسدار هایی که گواهینامه ندارند، باید گواهینامه بگیرند، در غیر این صورت استفاده آنها از ماشین های دولتی شرعاً جایز نیست.
تا این دستور آمد، دیگر حاج موسی رانندگی نکرد. اگر می خواست جایی برود، به یکی از بچه ها که گواهینامه داشت می گفت تا او را ببرد.
هرچه می گفتیم در جبهه که نیاز به گواهینامه نیست، شما که بلد هستید قبول نمی کرد. می گفت دستور، دستور است. وقتی گفتند بدون گواهینامه حق رانندگی ندارید، از لحظه دستور باید فرمان اجرا شود.
بعد هم از اول با اصول و قواعد آموزش دید، امتحان داد و گواهینامه اش را گرفت.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💢 #شهید ابراهیم هادی:
هرکسی ظرفیت مشهور شدن را ندارد
از مشهور شدن مهم تر این است که آدم باشیم..
#شهیدانه 🕊
🍃🌱🍃🌱🍃
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🚨🚨
لطفا این کانال را به دیگران معرفی کنید، تا افراد بیشتری وارد کانال بشوند و با سیره شهدا آشنا شوند👇👇
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🌷🕊🍃
گفتم:
عاشقی را از که آموختی ،
گفت:
از آن شهید گمنامی که معشوق را ،
حتی به قیمتِ از دست دادنِ هویت ،
خریدار بود! :))))
#شهید_گمنام
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔰دختربچه بودم روز عاشورا بود، برای دیدن تعزیه رفته بودیم. رسید به صحنه تیر خوردن گلوی حضرت علی اصغر، احساس می کردم از دستان بازیگر امام حسین خون می چکد. فریاد و گریه ام بلند شد. فریاد می زدم چرا ایستادید، چرا هیچ کس امام حسین را یاری نمی کند، مگر خون جاری را نمی بینید...
خانم های اطراف از شیرین زبانی ام می خندیدند من گریه می کردم.
یکی از آنها گفت اصلا خودت اگر پسر داشتی می فرستادی برای کمک امام حسین، با گریه گفتم آره... می فرستادم.
سال ها بعد پسر بزرگم عبدالرضا و پسر کوچکم عبدالرسول فدایی امام حسین شدند.
🔰پسر بزرگم عبدالرضا ۱۶ سال داشت. در پله های منزل دایی اش نشسته بود و بی اختیار و بی دلیل اشک می ریخت. پرسیدند چی شده!
با گریه گفت می گویم، باور نمی کنید، من دارم جوشش خون حسین را می بینم!
گفتند اینجا کجا کربلا کجا، عاشورا کجا...
گفت اما من از همین جا دارم، جوشش خون حسین را می بینم، خون حسین را که می بینم، توان کنترل اشکم را ندارم و بی اراده من می بارد!!!
🔰آماده می شد به جبهه برود. گفت مادر احتمالا شهید می شوم، یک وقت گریه و زاری نکنی دشمن شاد شود!
پیکر سید عبدالرضا و ۱۱ شهید دیگر عملیات آزاد سازی آبادان را به ساختمان سپاه شیراز آورده بودند. پشت بلندگو من را صدا زدند برای دیدن سید رضا بروم. نرفتم. رفتم کنار بلندگو فریاد زدم؛ من از مادر وهب کمتر نیستم... چیزی را که در راه خدا دادم، حتی نمی خواهم ببینم.
پدرش رفت، تا پیکر سید عبدالرضا را دید، گفت پسرم فدای علی اکبر امام حسین...
#شهیدان سید عبدالرضا سجادیان
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_دوم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
- 1.
_این داروهای گیاهی فایده ،نداره بچه رو باید ببری شهر بستری
کنی و گرنه...
همین طور داشت با مادرم حرف میزد که من گفتم: ننه من برم تا دیرم نشده مادرم هم انگار که نشنید. اصلا حواسش نبود که منم باهاش هستم دویدم رفتم تا دیرم نشه.
تو مدرسه هم به کرامت فکر میکردم .قرار بود اون روز تو مدرسه نفری به درخت بکاریم کلاس اول تا پنجمی ها همه با هم تو حیاط بودند و مشغول گود کردن منم کلاس اول بودم سال ۱۳۳۵ بود کل مدرسه از دختر و پسر به زور به بیست نفر میرسیدیم.
من بچه ها رو نگاه میکردم و دلم به درختکاری
نمیرفت .تمام حواسم به خونه بود. اون روز هم تغذیه یه هفته بهمون دادن و من لب بهش نزدم تا بیارم برا کرامت. منتظر بودم تا مدرسه تعطیل بشه بیام خونه .
ظهر که اومدم سریع رفتم تو اتاق
_سلام ،ننه حال کرامت چه طوره؟
- سلام ننه جون هیچی همین طور که .بوده شاید یه کم تبش اومده پایین هیچی هم نمیخوره ،یوسف بیا یه لقمه نون برا بابات ببر سر زمین و بیا.
دستمال رو از مادرم گرفتم و راه افتادم .از دور پدرم رو که بیل رو دوشش بود دیدم. اونم همین که من رو دید از وسط زمین اومد کنار و دستمال نون رو ازم گرفت .
گفتم :از دیشب تا حالا کرامت مریضه
_چش شده بابا؟ غروبی که طوریش نبود
_ننه میگه تب شدید داره و استفراغ میکنه.
- غروب که آبیاری تموم شد میام ببینم چی شده! به ننه ات بگو نگران نباش طوری نیست ان شاء الله... بچه هست دیگه حتما چیزی
خورده معده اش به هم ریخته!
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🏴بمناسبت درگذشت مادر شهید بخشی
🔹برشی از وصیت نامه #شهید:
من در این جبهه که میروم به دانشگاهی وارد میشوم که معلمش #حسین (ع) و مکتبش #شهادت در راه خدا میباشد و اگر خدای متعال مرا جزء بندگان خویش قرار دهد که من هم جزئی از آن باشم من این احساس را میکنم در این جبهه که وارد شدهام فقط جای خودسازی و نیایش با پروردگار است و باید در این دانشگاه چنان خود را بسازم که به آن آرزوی خود که شهادت در راه خدا میباشد نایل آیم
و من که یک فرد بسیجی بیش نیستم از خداوند متعال میخواهم که این دعاهای برادران ما که در دل شب در سنگرها به گوش میرسد مستجاب نماید و هر چه زودتر فرج آقا آمام زمان (عج) را فراهم سازد.
من با آگاهی کامل و هدف مشخص پا در میدان مبارزه و آزمایش گذاشتهام و شعارم «لا اله الا الله و محمد رسول الله» است که آن را با خون خود به مرحله عمل در میآورم؛ آن قدر میجنگم تا جانم، رگ و پی و اعصاب و خونم را فدای این شعار کنم تا خدای منان و پیامبر گرامیش از من راضی باشند🌷
💠 #شهید حبیب الله بخشی
💠 #محل_شهادت :بعلبک لبنان به دست رژیم اسرائیل
#شهداے_فارس
🌱🍃🌱🍃🌱🍃
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️
🌹پدرم، حاج موسی، برایم ماشینی خریده بود. من هم مثل خودش دائم الجبهه بودم. هر وقت به اهواز می آمدم، ماشین را روشن می کردم که باطری اش خراب نشود. آن بار وقتی خواستم ماشین را روشن کنم، متوجه شدم بنزین ندارد. به پدرم گفتم هروقت بیرون رفتی برای من بنزین بخر. گفت چشم.
به نماز ایستاد. یک لحظه متوجه ماشین سپاه که دست پدر بود افتادم. فکری به ذهنم رسید. پول سه لیتر بنزین را روی داشبورد ماشینش گذاشتم و سه لیتر بنزین از ماشینش کشیدم و در ماشین خودم ریختم و روشنش کردم. تا صدای روشن شن ماشین را شنید آمد. برافروخته بود. گفت: از کجا بنزین آوردی؟
گفتم از ماشین شما کشیدم، پولش را گذاشتم!
بلافاصله محکم کشید توی گوشم. اولین و آخرین بار بود که طعم کشیده پدر را می چشیدم. گفتم مگر چه کار بدی کردم که من را می زنی؟
گفت: فکر کردی پولش را گذاشتی حلال شد؟ این بیت المال است، مال 36 میلیون نفر است، شاید یکی از آنها راضی نباشدبنزینش را با پول عوض کند! آن وقت تو به خودت اجازه می دی از بیت المال استفاده کنی و پولش را بگذاری!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شنیده نشده از #شهید حسین خرازی از زبان حاج حسین یکتا در برنامه شبهای پرستاره ۱۴۰۲ در گلستان شهدای اصفهان
#حسین_یکتا
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
🏴 #مراسم_میهمانی_لاله_های_زهرایی
💢و گرامیداشت هفته دفاع مقدس
🔹با #حضور خانواده های معزز شهدا
💢با #روایتگری: حاج رضا غزالی (از رزمندگان دفاع مقدس)
💢 #بامداحی: کربلایی محمد شریف زاده
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ پنجشنبه ۶ مهرماه/ از ساعت ۱۶.۳۰
🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃
در این آشوبِ شهر ؛
دلتنگی برای شهدا
یك عنایت است!
باید خدا را شاکر باشیم
که هنوز دلتنگمان میکند
برای شما...💔
پنجشنبه یاد شهدا با ذکر صلوات🌸
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠 #سیـره_شهدا
🍃وقتی از جبهه برگشته بود. بهش گفتم: ولی جان پسرم ،بذار یه زن برات انتخاب کنیم تا کی میخوای مجرد بمونی⁉️
گفت :مادر جان من میدانم که شهید می شوم اگر در جنگ با صدام شهید نشوم به کمک مردم فلسطین می روم تا انجا شهید شوم . 💔
مادرجان !نمی خواهم بعد از شهادت من علاوه بر داغ از دست دادن پسرت نگرانی برای همسر و فرزند پسرت را داشته باشی..😞
🔰همیشه کفش های کهنه بسیجی ها را می پوشید.هر چه به او اصرار میکردیم یک پوتین نو بگیره و پا کند.
میگفت:این پوتین های بیت الماله و من از آنها استفاده نمی کنم.من با همین کفش ها راحت تر هستم..😞
#شهید ولی اله فولادی
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🌱🌷🌱🌹🌱🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سوم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
یکی نبود به پدرم بگه چی مثلاً؟! آخه اون موقع که یه لقمه نون گیر کسی نمییومد، چه طوری معده اش به هم بریزه؟! یه لقمه نون گندم و یدونه تخم مرغ که اگه مردم روستا همین مرغ و گوسفندا رو نداشتن معلوم نبود باید چی بخورن! پدرم همیشه امیدوار بود و به همه امید و دلداری میداد .سرش زیاد تو قرآن بود. منم یه بچه شش هفت ساله بودم و اصلاً تو این بحرها نبودم. همه فکرم پیش کرامت بود. به همین اندازه که من کرامت رو دوس داشتم مادرم معصومه رو دوس داشت .آخه معصومه بعد از اون خواهرم که یازده سالش بود و فوت کرد، گیرش اومد و حالا زیاد دوسش داشت و این معصومه رو جای اون یکی میدونست. خلاصه تا سه روز مادرم جوشونده درست میکرد و میداد به کرامت و او هم روز به روز بدتر میشد امکاناتی هم نبود که بریم شهر. بچه های دیگه رو هم به خاطر همین کمبودها از دست داده بود و گرنه اگه امکاناتی بود که معصومه رو برده بود شهر شاید نمی مرد .
همش پیش کرامت نشسته بودم به جز صبح ها که مدرسه بودم .هر کدوم از زنهای همسایه و فامیل می اومد میگفت این رو بجوشون اون رو بجشون بهش بده شاید خوب بشه.....
حالا سه روزی میشد که کرامت مریض بود. صبح بلند شدم و نگاهی بهش کردم و دیدم مث نخ ریسمون شده .دلم میخواست بلند بلند گریه کنم؛ اما نمیتونستم با اینکه شش سالم بیشتر نبود؛ ولی خیلی مسائل رو درک میکردم با خودم میگفتم کاش خونمون شهر بود ،آخه پدرم گفته بود که قبل از اینکه من به دنیا بیام چندباری رفتن شهر و یه مدت اونجا موندن و کار کرده؛ ولی دوباره برگشتن این چندروز من خیلی ناراحت بودم و دلم برا کرامت میسوخت .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
عصر پنجشنبه، هدیه به شهدا #صلوات
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb