eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 هاشم که اینک خیالش آسوده شده بود خندید. _از اولش هم من هیچ شرط  و شروطی نداشتم .بفرما دنده را چاق کن! علی اکبر اتومبیل را به حرکت درآورد و زیر لب غرید: _پدر صلواتی! کی میتونه حریف تو بشه!؟ هاشم به طرفش برگشت و بوسه ای بر دستان او که روی فرمان بود ، نشاند. _ما کوچیک شما هستیم آقای اعتمادی! علی اکبر خندید  و سر تکان داد. 🌿🌿🌿🌿🌿 _اینقدر این دست  و اون دست نکن. زودتر باباجون! _ به روی چشم .چقدر شما هولی! _پس چی که هولم! بجنب پدر صلواتی! علی اکبر با لبخندی  که روی لب هایش نشسته بود مثل گنجشک های سرمست بهاری این طرف و آن طرف می پرید و گاهی به اتاق هاشم سرک می کشید. _پس چرا آماده نمیشی ؟! زود باش دیگه! و گاهی پی همسرش راه می‌افتاد _همه چیز آماده است ؟!چیزی کم و کسر نداری؟! و یا شهرام را به دنبال خودش می کشید. _آفرین !بشین کفشهای داداشت را واکس بزن. همچین برقش بنداز که چشم را خیره کنه! دست آخر, همانطور که هر کسی به دنبال کار خودش بود ,وسط هال ایستاد و با صدای بلند گفت: _باید سنگ تموم بزاریم. می خوام مراسمی برپا کنیم که هیچ جا نظیرش را ندیده باشیم. هاشم دکمه پیراهنش را بست و از داخل اتاق سرک کشید. _بابا جون شما که باز گفتی ؟! تشریفات بی  تشریفات  .میدونی که من خوشم نمیاد! _این چه حرفیه ؟!مگه چندبار میخوای عروسی کنی؟! یه بار! این  یک بار هم باید حسابی باشه! _مگه اینجوری که من میگم بی حسابه؟! حساب و کتابش یک خطبه  است و شیرینی همین! بقیه اش اضافیه! علی اکبر همسرش را مخاطب قرار داد _خانم شما یه چیزی به این شازده بگو !شیر پاک خورده یک کلامه! رودابه چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد. _حالا چه وقت این حرفاست.؟ ما تازه میخوایم بریم بله برون. حالا کو تا عروسی و مراسم! هاشم کتش را پوشید از اتاق بیرون آمد و نگاهی به مادرش انداخت: «حاج خانم! شما همون جوری که من گفتم, ترتیب کارها را بده! شرط کن که مراسم باید خیلی ساده و جمع و جور باشد» جلوتر رفت و نفس به نفس علی اکبر ایستاد و ادامه داد: «بابا جون .قربونت برم. آخه تو این وضعیت درست نیست .هم اسرافه هم بی معرفتی!.از آن طرف شهید میارن از این طرف بزن و بکوبه راه بندازیم ؟!!اینکه نمیشه! باور کن اگه سنت پیغمبر و دستور دین نبود ،شاید فعلا زیر بار همین هم نمی رفتم! علی اکبر فهمید که ادامه بحث بی‌نتیجه است، تنها به عنوان آخرین تیر ترکش زیر لب گفت: «کار حرام که نمی خواهیم بکنیم» و رفت تا کفش هایش را بپوشد. مهران که تا آن زمان ساکت ایستاده و به تماشا می‌کرد کنار علی اکبر رفت و همانطور که خود را مشغول واکس زدن کفش ها نشان می داد آهسته گفت: «بابا شما که او را می‌شناسی! بزارید راحت باشه. اصل ازدواجه که به حمدالله داره صورت می‌گیرد» رودابه برای ختم کلام روبه پروین کرد: _مادرجان خلعتی را آماده کردی؟! _بله گذاشتمشون توی کیف دستی. _پس راه بیفتیم که دیر شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺷﺐ ✋ ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﺷﺪ ﻳﻪ ﭼﻬﻠﻪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﺯ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎن ﻋﺞ و ﺷﻬﺪا ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ 🌹🌹🌹 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ اﻳﻦ ﭼﻬﻠﻪ ﺗﻌﺠﻴﻞ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﻮﺩ 🌹🌹🌹
🌱من خجالت می‌کشم توی صورت نگاه کنم اسفند سال ۱۳۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد آقا و آقا مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: «می‌آیی مراسم؟» گفتم: «می‌آیم. چطور؟» گفت: «حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است». مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلی‌ها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکو‌ها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم. ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمی‌زد. من گوشی موبایلم📱 را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همین طور توی سکوت بود و گوش می‌داد. وقتی حاج قاسم داشت حرف‌هایش را جمع‌بندی می‌کرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست می‌بینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!» موقع پایین آمدن از پله‌ها به محمودرضا گفتم: «نمی‌شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: «من خجالت می‌کشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهره‌اش خسته است.» پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور در فیلم آژانس شیشه‌ای به او گفتم: «این شما، اینم مربی‌تون!» دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته. پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. می‌گفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده‌ای حرف می‌زدم. گفتم من این طور فهمیده‌ام که خداوند را به کسانی می‌دهد که پر کار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بوده‌اند. حاج قاسم حرفم را تایید کرد و گفت: بله همین بود». 💚 @golzarshohadashiraz
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 آخه این چه وضعیه چرا صورتت را مرتب نکردی؟! اینجا را که می‌بینی محل عروسی هاشمِ ،نه سنگر تاکتیکی! _چیکار کنم ؟!همین دو ساعت پیش رسیدم !تازه خیلی هنر کردم که با پوتین نیامدم! _پوتین صد شرف داره به کفشی که پوشیدی! _مال خودم نیست. از کریم قرض گرفتم. کفش خودم برام تنگ شده بود! حالا چرا اینقدر پیله کردی به من ؟خودت چی؟!نمی تونستی یه دستی رو صندلی چرخدارت بکشی و تمیزش کنی؟؟اصلا می تونستی یه شاخه گل هم بچسبونی جلو ش! _کاری نداره !حالا از همین گل‌هایی که تو آوردی یکیش رو میزنم به صندلیم. _چیکار می کنی؟ نکن! الان همش پرپر میشه!! هاشم که از چند لحظه پیش به تماشای آنها ایستاده بود به خنده افتاد. _شما دو تا هم که همیشه با هم درگیرید. بسه دیگه نا سلامتی اینجا عروسیه! مصطفی رو به محمد کرد: _بفرما پاک آبروریزی کردی! _من یا تو؟! هاشم جلوتر رفت _بابا محض خدا بس کنید کو بقیه بچه ها؟! _مگه نیومدن؟! _نه فکر کردم همتون با هم میایین. مصطفی چپ به محمد خیره شد _بازم دست گل به آب دادی؟! مگه نگفتی قرار و مدار گذاشتید که اونها جدا بیان! _الان پیداش میشه. محمد پشت سر مصطفی نگاه کرد. لبخندی زد و با اوناها پیداشون شد. هر سه به آن سوی خیابان خیره شدند.تعدادی از دوستانشان برخی با چوبدستی یا سوار بر صندلی چرخدار در حالی که هر کدام یک شاخه گل محمدی در دست داشتند. لبخند زنان به سویشان می‌آمدند. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 با رفتن مهمان ها سکوت آرامش به خانه برگشت. هاشم همانطور که کنار پدرش گوش به سفارشات و نصیحت هایش می کرد ، با نگاه حرکات خواهران و برادرانش را که مشغول جمع کردن ظروف و وسایل پذیرایی بودند، تعقیب می‌کرد. علی اکبر حرف‌هایش که تمام شد گفت: خوب حالا از مراسم راضی بودی؟!دیدی که نه تشریفاتی بود و نه بریز و بپاشی! هاشم برگشت. لبخندی زد که سرشار از رضایت و سپاسگزاری بود. دست پدر را در دست گرفت و بر لب هایش گذاشت. علی‌اکبر دستش را عقب کشید او را در آغوش گرفت و بوسید: _انشالله که جشن پیروزی را همین جا و همین جوری برپا کنیم و شما دو تا هم یک عمر کنار هم زندگی خوب و باصفایی داشته باشید. رودابه خسته اما شاداب و بانشاط بالای سر آنها ایستاد. _پدر و پسری خوب با هم خلوت کردین. هاشم دست او را کشید و کنار خود نشاند. _خسته نباشی حاج خانم _درمانده نباشی. انشالله دست راستت زیر سر برادرانت! هاشم خم شد و بوسه ای نرم بر دستان مادر نشاند و زمزمه کرد:« انشاءالله» ناگهان برقی آبی رنگ همه جا را روشن کرد. همه سر بلند کردند. مهران دوربین به دست روبرویشان ایستاده بود. _«اینم یک عکس یادگاری!» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 خورشید تقریباً وسط آسمان رسیده بود که شبح خودرویی در هاله‌ای از گرد و غبار چرخ هایش از دور پیدا شد.قاسم بسیجی جوانی که مسئول ورودی مقر تیپ در امیدیه بود از روی جعبه خالی مهمات بلند شد،کلاش اش را روی شانه جابجا کرد و به استقبال آن تا پشت زنجیری که جلوی ورودی نصب شده بود رفت و با دقت به نزدیک شدن خودرو چشم دوخت. خودرو پشت زنجیر ترمز گرد و توده خاک به هوا بلند شد خاک معلق جلوی صورتش را کنار زد .پاسدار میانسالی با محاسن و موهای خاکستری ,کنار دست راننده جوانی نشسته بود ,همراه با لبخند نرم گفت:« سلام خسته نباشی» سلام نو را جواب داد و قدم دیگری به جلو برداشت تا چهره آنها را بهتر ببیند. _شما هم خسته نباشید بفرمایید. پاسدار میانسال عجیب اونیفرم برگه را درآورد و به طرف او دراز کرد. _با برادر هاشم اعتمادی کار داریم. قاسم با یک نگاه گذرا برگه را خواند و برای اطمینان سوال کرد. _از کجا تشریف آوردین؟! _قرارگاه کربلا از بردی مأموریت که پیداست! _این تانک ها را دور بزنید. برید سمت چپ. احتمالاً داره با بچه ها بازی می کند! _بازی؟! _اعتمادی هر وقت بیکار باشه، میره قاطی افرادش فوتبال بازی میکنه! در محوطه میان تانک ها و نفربرها و دیگر ادوات نظامی، هاشم با تعدادی از افرادش مشغول بازی فوتبال بود .پاسدار با انگشت به کنار زمین بازی اشاره کرد. _برو اونجا پارک کن! خودرو را آهسته و بی سر و صدا نگه داشت و هر دو پیاده شدند. راننده جوان که از علت ماموریتش آگاه بود و از همان آغاز کنجکاوی عجیبی برای دیدن هاشم داشت. به همین خاطر نگاهش را بین بازیکنان گرداند او پرسید:« کدومشون اعتمادیه؟! تو میشناسیش؟!» _کسی که میشناسم از الان تقریبا چهار ، پنج ساله یعنی از سال شصت! _از سال ۶۰؟!! _از عملیات آزادسازی خرمشهر .اون وقتا یک جوان ریزه میزه بود! _یعنی از سال ۶۰ تا حالا جبهه بوده؟! _من اون موقع دیدمش معلوم نیست از چند وقت قبلش جبهه بوده! راننده به چشمان او خیره شد تا از رد نگاهش هاشم را پیدا کند, ولی موفق نشد پرسید: «کدومشون هاشمه؟» پاسدار با انگشت به جوان که توپ را جلو می‌برد اشاره کرد _اوناهاش. جوان با دقت هاشم را زیر نظر گذراند ناباورانه گفت :اون که خیلی جوونه! _ظاهراً بله البته سن و سال زیادی هم نداره .فکر می کنم بیشتر از ۲۳ سالش نباشه! _یعنی تقریباً هم سن و سال من!؟ چطور می خوان چنین مسئولیتی بهش بدن؟! پاسدار لبخندی زد و گفت: تو مو میبینی و من پیچش مو! حالا صبر کن یکم که باهاش آشنا شدی خودت میفهمی! هاشم توپ را زیر پا نگه داشت .نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد: _برید جلو.. روی دروازه! آن گاه با یک نگاه دیگر دروازه بان را از نظر گذراند و با قدرت تمام ضربه زد. توپ گرفته از بالای دست دروازه‌بان گذشت آن دورتر ها به زیر تانک ها غلتید.پاسدار با استفاده از این فرصت دستش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد :هاشم! هاشم به طرف صدا برگرد او را نشناخته اما پس از لحظه ای با خوشحالی دستانش را در هوا تکان داد. _سلام خوش آمدی. با گامهای بلند به سوی آنها دوید. پاسدار دستانش را گشود و او را در آغوش کشید هاشم نیز با خوشحالی دوست و همرزم قدیمی اش را بوسید. _چرا اینجا وایسادی؟! لباساتو در بیار بیا تو زمین. _خیلی ممنون. وقت چندانی نداریم .برای کار مهمی اومدیم اینجا! قاسم نگاه به جوان انداخت و رو به دوستش کرد. _برادرمون را معرفی نکردی حاج محمد. محمد دستی به شانه همراهش زد _ایشان حسن آقا از افراد قرارگاه کربلا است. تا اینجا در خدمتش بودم. هاشم با او دست داد _خیلی خوش اومدی. تو که حتماً اهل فوتبال هستی؟ این حاج محمد ما که میبینی دیگه پیر شده! حاج محمد با شنیدن این حرف ، قیافه جدی به خود گرفت و آستینش را بالا زد _صدتا مثل تو رو حریفم. قبول نداری یا علی این گوی و این میدان. هاشم با علامت تسلیم دستانش را بالا برد _شوخی کردم حاجی چرا اینقدر بهت برخورد. حاج محمدعلی بخشی از برگه را درآورد و به دستش داد _حکم فرماندهی را آوردم از طرف برادر رضایی صادر شده هاشم با تعجب نگاهی به برگه انداخت _فرماندهی کجا؟؟ _تیپ. _کدام تیپ؟! _بعدا میفهمی! 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 صدایی از پشت سرشان فریاد زد _هاشم مگه نمی آیی؟! برگشت و نگاهی به همبازی هایش انداخت _بچه ها منتظرم هستند بازی هنوز تموم نشده! حاج محمد بهت زده نگاهش کرد و به برگه ماموریت اشاره کرد _پس این چی؟! هاشم حکم را به او برگرداند _چشم برای این هم فرصت داریم بزار برای بعد از بازی. حالا هردوتون لباسها رو در بیارید و بپرید توی زمین! حاج محمد چشم غره رفت _یعنی چه ؟!انگار متوجه نشدی جریان چیه؟! _گمانم تو متوجه نشدی !جریان اینکه یک گل دیگه مونده ...یا علی! اگر راست میگی و هنوز پیر نشدی ،گوی و میدانی که میگفتی حاضره. بفرما! هنوز آخرین کلمات از دهانش در نیامده بود که برگشت و مشغول بازی شد.حاج محمد به طرف حسن که با تعجب به او زل زده بود برگشت .شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ظاهراً چاره‌ای نداریم!»و مشغول باز کردن دکمه های عینی فر مشاور وزیر نگاه به ناباوری او به داخل زمین دوید. 🌿🌿🌿🌿🌿 هاشم نشست و به نقشه هایی که در دست او بود، نگاهی انداخت: _ مثل اینکه جایی داشتین میرفتین؟! _درسته! یک کم هم عجله دارم .به همین خاطر اگر موافقی بریم سر اصل مطلب. به قول معروف تعارف کم کن و بر مطلب افزا! هاشم خندید: «در خدمتم» _بسیار خوب .به خاطر مسئله مهمی ازت خواستم که بیای اینجا .در رابطه با همون حکم فرماندهی تیپ لازمه صحبت‌هایی بشه!خلاصه اش اینه که فرماندهی کل ضمن قدردانی از زحماتی که در پشت ستاد لشکر کشیدی، دستور داده که از این به بعد تمام فکر و ذکرت را صرف ساماندهی تیپ امام حسن بکنی. _به چشم! _حقیقتش را بخوای ، با توجه به سن و سالت ، این تصمیم برای من و خیلی های دیگه عجیب بود .ولی به هرحال فرماندهی کل به خاطر لیاقتی که تا به حال نشون دادی و با توجه به استعداد و علاقه ات ، تصمیم گرفته این کار را به تو واگذار کنه و امیدوارم که مثل همیشه به خوبی انجامش بدی. _نظر لطف شونه! _البته ما همگی میدونیم که تشکیل و راه اندازی یک تیپ در بحبوحه جنگ کار آسانی نیست. به خصوص که هیچ امکاناتی هم نداری و تقریباً دست تنها هستی. اما به هر حال کاری هست که باید بشه! در ضمن فرصت زیادی هم نداری .چون به زودی این تیپ باید بازدهی داشته باشه و در عملیات آینده فعالانه شرکت کنه ! ضمنا افراد را هم خودت باید انتخاب کنی. خب دیگه اصل مطلب همین بود اگر سوالی داری بپرس! _از کجا باید شروع کنم!؟ _برات توضیح میدم! شما در واقع باید گردان قائم را تا حد تیپ ارتقا بدی و تجهیز کنی! _که اینطور...!! _من دیگه کاری ندارم. شما فعلاً بگرد و افرادی را که میخوای از بین بچه‌ها انتخاب کن. بعداً درباره جزئیاتش صحبت می‌کنیم! از سنگر فرماندهی بیرون رفتند و هاشم پیش از جدا شدن پرسید:«برای انتخاب افراد مثلاً معاونین ،مسئولین ادوات یا پرسنلی یا قسمتهای دیگه احتیاج به نظر و مشورت شما دارم» _شما پیشنهادات رو بیار من در خدمتم. همه ما روی تو حساب میکنیم. موفق باشی. _تمام تلاشم رو می کنم! _غیر از این هم از تو انتظاری نداریم. غیب پرور رفت و هاشم را با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت. هاشم احساس می‌کرد کوهی روی شانه هایش گذاشته اند یک لحظه دچار بیم و تردید شد که نکند بتواند این کوه را تحمل کند؟! اما نگذاشت این هراس در دلش لانه کند .نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد: توکل به خدا «یا قمر بنی هاشم» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ اﻋﻀﺎﻱ ﻛﺎﻧﺎﻝ 👇 ﺑﺎ ﻋﺮﺽ ﺳﻼﻡ و ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻗﺒﻮﻟﻲ ﻃﺎﻋﺎﺕ و ﻋﺰاﺩاﺭﻱ ﻫﺎي ﻫﻤﻪ 🔻🔻🔻🔻 ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ اﺣﺘﺮاﻡ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ اﻋﻀﺎ و ﻣﺤﺒﺎﻥ ﺷﻬﺪا, ﻛﻠﻴﻪ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ⛔️ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ اﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﻴﺪﻥ⛔️ ☝️👈اﻟﺒﺘﻪ ﻳﻪ ﺷﺮﻁ ﺑﺎﻳﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺬﻳﺮﺩ و ﺁﻥ ﻫﻢ ﻋﺪﻡ ﺗﺮﻙ کانال اﺳﺖ ❌❌ ﻟﺬا ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﺎ اﻳﻦ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا, ﺿﻤﻦ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ, ﺳﺒﺐ ﺧﻴﺮﻱ ﺷﻮﻳﺪ ﺟﻬﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﻳﻲ .... 🛑⭕️🛑⭕️ ﻟﻂﻔﺎ ﻧﻆﺮاﺕ و ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩاﺕ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﮕﺬاﺭﻳﺪ : @Sarbazevelayat1012
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝روزها سپری می‌شدند و هاشم که از قریب الوقوع بودن عملیات تازه آگاهی داشت، با تمام نیرو به دنبال تدارک و تجهیزات بود .اما در هر گام با مشکل جدی روبرو می شد. _برای تیپ احتیاج به خودرو داریم! ما چند تا خودرو میخوایم لااقل! _عجب چندتا؟!!نفست از جای گرم در میاد !!متاسفانه اصلا مقدور نیست. مخصوصاً این طور که تو میگی! چند تا؟! _پس تکلیف چیه؟! _حالا چون تو هستی سعی می کنم، یکی دو تا برات جور کنم! _تا حالا دیدی یک تیپ فقط یکی دوتا خودرو داشته باشه؟؟!! _بله اتفاقا فرماندهش هم از دوستامه _کجا؟! کدام تیپ؟! _تیپ امام حسن! فرمانده اش هم اعتمادیه! 🌿🌿🌿🌿 هاشم چشمان خسته اش را به زحمت بازتر کرد و به کریم خسروپور که پیاده از کنار جاده تدارکاتی می گذشت خیره شد. تویوتا را به سمت او هدایت کرد و کنارش ترمز زد. کریم ایستاد. گرد و خاک را از جلوی صورتش کنار زد و به چهره خسته و خاک آلود او نگاه کرد. _کجا! _دارم میرم جلو. _اینجوری؟ کریم نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و گفت: «ببخشید شلوار اتو نداره..» _مسخره بازی در نیار. منظورم اینه که چرا پیاده؟! کریم قیافه خاصی به خود گرفت _مرسدس-بنزم را دادم دست بچه ها.! از اون« بی ام و »هم به خاطر رنگش خوشم نمیاد ! در ضمن پیاده روی تو همچین خیابان سرسبز و با صفایی برای سلامتی هم خیلی مفیده !! اینه که تصمیم گرفتم تا خط مقدم پیاده برم. درسته که معاون تو هستم ،ولی این دلیل نمیشه که هر دقیقه ماشین زیر پام باشه! هاشم سری تکان داد _من شرمنده ام ...بیشتر از این شرمنده ام نکن! _دشمنت شرمنده باشه !غصه نخور ! انشالله توی عملیات بعدی یادم باشه چند تا خود رو غنیمت بگیرم ،حتماً یکیش رو هم هدیه می کنم به تو! هاشم نگاهی به چهره خسته کریم کرد _بیا با ماشین من برو! _پس خودت چی کار می کنی!؟؟ اونم با این وسواسی که تو داری و هر روز باید ۱۰۰ بار به همه واحدها سرکشی کنی! صدای حرکت چرخ های خودرو که به آنها نزدیک میشد توجهشان را جلب کرد. هاشم پیاده شد و در مسیر آن ایستاد و برای شناختن راننده چشمانش را تنگ کرد .آنگاه با خوشحالی فریاد زد: _خدا رسوند. _کیه؟! _مجید سپاسی! مجید با دیدن آنها ترمز کرد و نگاهی به تویوتای هاشم انداخت. _بد نباشه !خراب شده؟! کریم گفت :«خدا نکنه زبونتو گاز بگیر! هاشم جلو رفت _مشکل کمبود خودرو داریم .می خواستم یه لطفی بکنی مجید نگاه معناداری به او انداخت _بله خودم متوجه شدم، احتیاج نیست چیزی بگی! و بلافاصله پیاده شد و کلید خودرو را روبروی او گرفت. _قابل نداره ما که از دار دنیا چیزی نداریم از این هم میگذریم! _از کجا فهمیدی ماشینت رو می‌خوام؟ _کار مشکلی نبود! اونم با این قیافه ای که شما دوتا گرفتین! _ولی آخه!! _دیگه نقش بازی نکن .بگیرش تا پشیمون نشدم! کریم کلید را گرفت تن خسته اش را بالا کشید و پشت فرمان نشست و لحظه‌ای بعد در میان گرد و غبار از نظر ناپدید شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ مجید زیر چشمی نگاهی به چهره خسته و تکیده هاشم انداخت. _میخوای من رانندگی کنم؟! _چطور مگه؟ _چند شبانه روزه که نخوابیدی؟! _منظورت چیه؟ _منظورم اینه که جنابعالی خواب خوابی!! ما هنوز هزار تا آرزو داریم. اگر هم به فکر ما نیستی ،لااقل به فکر خودت باش! از خستگی چشات باز نمیشه! _چاره چیه؟! _لااقل توی این شرایط که درگیر راه‌اندازی تیپ هستی، مأموریت‌هایت را به دیگری محول کن. دیروز اومدم ببینمت ، گفتن رفتی مأموریت! _حتماً باید خودم میرفتم ،نمی شد کسی دیگه را بفرستم. _به هر حال از ما گفتن بود ,خوب حالا اوضاع تیپ در چه حاله؟! _شکر خدا خوبه! همه تلاشم اینه که برای اولین عملیات آماده باشه و بتونیم با تمام نیرو شرکت کنیم! _عملیات؟! _اوهوم...الان تقریبا ده تا گردان آماده عملیات داریم! _فکر نمیکنی زود باشه؟! _نه ! تا افرادی مثل تو کریم و دیگران را دارم غمی ندارم. از آن گذشته ، تیپی که نتونه توی عملیات شرکت کنه به چه دردی میخوره!؟ مجید نگاهش را به سمت جاده روبه روی برگرداند و ناگهان فریاد زد.: _مواظب باش !!چی کار می کنی؟! و سراسیمه فرمان را میان پنجه هایش فشرد و به سمت راست پیچاند. خودرو با سرعت به طرف خارج جاده کشیده شد .هاشم چشمانش را که از بیخوابی روی هم افتاده بود باز کرد و پایش را محکم روی پدال ترمز کوبید. چرخ های خودرو ناله ای کرد و در جا میخکوب شدند و توده خاک نرم به هوا برخاست. مجید سری تکان داد. _بیا ..بیا این طرف بشین! من رانندگی می کنم. پیاده شد و خودرو را دور زد و به جای هاشم پشت فرمان نشسته و برگشت تا چیزی بگوید. هاشم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده خوابش برده بود. 🌿🌿🌿🌿 _جنوب؟! _اوهوم... شرق دجله ... منطقه هورالهویزه.. هاشم این جمله را با چنان شور و شوقی گفت که آثار خستگی و ضعف را به کلی از چهره‌اش زدود .مجید به او خیره شد.احساس کرد تنها چیزی که می توانست رنج و بی‌خوابی های اخیر هاشم را جبران کند، همین بود .واگذاری نخستین مأموریت مهم به تیپی که او با کمترین امکانات و با تلاش و کوشش شبانه روزی سازماندهی کرده بود .مجید با صمیمیت دستش را به طرف هاشم دراز کرد. _بهت تبریک میگم !بالاخره بالاخره داری نتیجه زحمات را می بینی. هاشم دستش را فشرد و او را در آغوش گرفت و بوسید و در همان حال دزدانه اشک شوق را که روی گونه هایش لغزیده بود پاک کرد. دو دوست و دو همرزم دیرینه، دوش به دوش هم در پناه خاکریزها به راه افتادند.لحظه لحظه تلاش خستگی ناپذیر هاشم برای تشکیل تیپ امام حسن از جلوی چشمان مجید می‌گذشت. _شاید هیچکس به اندازه من در جریان زحمتی که برای به وجود آوردن این تیپ کشیدی نباشه. ولی تعارفی در کار نیست،شما هنوز احتیاج به افراد و امکانات بیشتری دارین. در واقع استعداد یک کلیپ خیلی بیشتر از این‌ها باید باشه.نمیخوام دلسرد کنم ، اما باید حسابی مواظب باشی! به خصوص توی این ماموریت که اولین کار تیپ امام حسنه! هاشم با دقت به حرفهای او که با صمیمیت تمام می‌زد ، گوش داد .آنچه را که او می‌گفت باور است. اما می‌دانست که در آن شرایط بیش از هر چیز می بایست روی ایمان و دلسوزی و از خودگذشتگی افرادش حساب کند،پس لبانش به خنده آرام باز شد. _در حد توانمون از امکانات و تجهیزات استفاده می‌کنیم و بقیه اش هم «توکلت علی الله» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ جنوب نه تنها در آتش بی امان جنگ‌افزارهای عراق ، که در هُرم گدازنده خورشید تابستان ،که انگار خود نیز داشت از شدت گرما ذوب می شد و فرو می ریخت ،می سوخت. هاشم به محض دیدن اکبر پاسیار ،توانست افکارش را از چهره عصبی و برافروخته اش بخواند.با این وجود حتی در دل خورده ای به او نگرفت. خودش نیز زمانی که از ماموریت دقیق تیپ باخبر شد، کمی جا خورد!! اما به هر حال او یک فرمانده بود و می‌بایست در هر شرایطی به گونه‌ای با مأموریتش برخورد کند که پذیرفتن آن برای زیر دستانش آسان‌تر شود. با رویی گشاده به انتظار شنیدن صحبت‌های اکبر ماند. اکبر با دیدن چهره آرام هاشم، یک باره احساس کرد که تمام آنچه را در ذهن آماده کرده بود از یاد برده است. بنابراین لحظه مکث کرد و دوباره افکارش را مرتب کرد _شما واقعاً این ماموریت را قبول کردی؟!! _خوب معلومه !مگر نباید قبول میکردم؟! پاسیار کمی به خودش مسلط شد _۸۵ کیلومتر خط پدافندی؟!! میدونی یعنی چی؟! _یعنی چی؟! _منظورت چیه یعنی چی؟! خودت بهتر از هر کسی میدونی که این کار احتیاج به لشکر داره! _درسته. _پس چطور می خوای چنین کاری را با یک تیپ انجام بدی!؟ اونم.... _اونم چی؟! _اونم با تیپی که تا دیروز یک گردان بوده !!یعنی در واقع الان ما قرار با گردان قائم که حالا میگیم تیپ امام حسن ،۸۵ کیلومتر خط پدافندی را تحویل بگیریم!؟ هاشم لبخندی زد _تمام این ها که میگی درسته ولی پس «توکل »چی میشه؟! از اون گذشته هیچ چاره‌ای دیگه ای نیست. ما باید این کار رو انجام بدیم. کمی مکث کرد .به خوبی حال پاسیار را می فهمید و می دانست که او و دیگر فرماندهان گردان ها ،بیشتر از آنکه به فکر جان خود باشند ،نگران نتیجه عملیات هستند .پس آرامتر از قبل ادامه داد: _من متوجه نگرانی شما هستم. ولی ما از شروع جنگ همیشه همینطور پیش رفتیم. اگر می‌خواستیم به فکر این جور مسائل باشیم و منتظر بمانیم تا همه چی بر اساس قوانین و مقررات نظامی و فرمولهای کتاب های جنگی آماده بشه ، باید دست روی دست می‌گذاشتیم و هیچ‌وقت جلوی تجاوز عراق را نگیریم !! شما هم بهتره به افراد تون اعتماد به نفس و امیدواری بدین و ازشون بخواهید که به نیروی اراده و ایمان شون بیشتر از هر چیزی متکی باشند. پاسیار کمی آرام شد و به فکر فرو رفت آنگاه همراه با لبخند گفت: _حق با «شیرافکن »و «حق نگه داره!» _چطور مگه؟! _راستش یکی دو بار که به قرارگاه نصرت می‌رفتیم با اونا درباره این ماموریت حرف میزدم .در واقع از مسئولیتی که به عهده ما گذاشتی گله گی می‌کردم. اونا می خندیدند و می‌گفتند:« اعتمادی همونطور که از اسمش پیداست به شما اعتماد داره که این مسئولیت را بهتون داده!» _اونا درست گفتن! من واقعاً به شما اعتماد دارم. حالا هم بهتره بری و به فکر این ماموریت باشید. باید روسفید از آب دربیایم. حیثیت و آبروی تیپ به نتیجه این مأموریت بستگی دارد» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
_بی _مرز🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) 🌷 ♦️به روایت 🌹مِهر مادران ، مرهم خستگی‌های ✍کسی نبود که از محبت عمیق و عجیب حاج قاسم به خانواده بی‌خبر باشد. اما حتی همان‌هایی که همیشه همراه سردار بودند هم، گاهی از راز عشق و علاقه بی‌حد او به مادران و فرزندان شهدا سردرنمی‌آوردند. حالا که بعد از چند ماه از حاج‌قاسم، وصیت نامه‌اش پیش چشم ماست، راز این ارادت و عشق♥️ بی‌حساب برایمان معلوم شده، 🖌 آنجا که سردار نوشته: «در این عالم، صوتی که روزانه می‌شنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش می‌داد و بزرگ‌ترین پشتوانه معنوی خود می‌دانستم، صدای فرزندان بود که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم، صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس می‌کردم...» 🌱سردارمحمدرضا‌حسنی‌سعدی، از این دست مهربانی‌های سردار با یادگار‌های شهدا، فراوان دیده و از آن میان، از چند نمونه اینطور برایمان می‌گوید:‌«یک‌بار وقتی در کرمان نبود، ما طبق برنامه همیشگی دیدار با خانواده معظم شهدا، به منزل مادر شهیدان "محمد علی‌ و‌ اصغر‌ محمد آبادی" رفتیم. 🍃 این مادر شهید در میان صحبت‌هایش گفت: "امسال روز عاشورا، زمین خوردم. اگر حاج قاسم می‌دانست، حتماً می‌آمد دیدنم. " تا این موضوع را شنیدیم، تصمیم گرفتیم از این مادر فیلم📽 بگیریم و این درد دلش را ثبت کنیم. همان موقع، با که همیشه همراه سردار بود، تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. او گفت:"۱۰ دقیقه بعد زنگ بزن. " این بار که تماس گرفتم، حاج قاسم جواب داد و گفت: "چادر این مادر شهید را ببوس. دستش را ببوس... "، اما انگار راضی نشده‌باشد، گفت: "گوشی را بده به مادر. " نمی‌دانید مادر شهید وقتی فهمید سردار آن طرف خط است، از خوشحالی چه کار می‌کرد. گوشی تلفنی که صدای سردار را به او رسانده‌ بود، می‌بوسید و می‌گفت: "مادر کجایی قربانت بروم؟ دورت بگردم. کجایی؟ کربلایی؟... @golzarshohadashiraz
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ تیپ سی و پنج، رفته رفته جای خود را به عنوان یک تیپ کارآمد در مجموعه لشکر ۱۹ فجر باز کرد و هاشم توانست پس از آن همه رنج که در این راه متحمل شده بود ،به بار نشستن نهالی را که با خون دل آبیاری و پرورانده بود به چشم ببیند. این بود که وقتی حاج نبی رودکی در پاییز سال ۶۵ او را به عنوان فرمانده تیپ برای شرکت در جلسه شورای فرماندهی لشکر و به عهده گرفتن یکی از محورهای عملیاتی کربلای چهار احضار کرد ، آمادگی کامل تیپ را برای حضور فعالانه در آن عملیات اعلام کرد. حاج نبی با جدیت نگاه در نگاه او دوخت و گفت :«عملیات در منطقه شلمچه یعنی جنوب خرمشهر انجام میگیره .باید از همین حالا دست به کار بشی و تمام امکانات لازم را برای این عملیات بسیج کنی. سعی کن که انتقال نیروهای گردان ها تا خط مقدم زیر نظر خودت صورت بگیره.» 🌿🌿🌿🌿 _چرا آنجا نشستی بیا بالا! عظیم نگاهش را از او دزدید _خوب زیاد مزاحم نمیشم! _هرجور راحت‌تری خوب انگار مشکلی داشتی جریان چیه؟! _راستش دودلم! نمیدونم بگم یا نه! _بهتره بگی و الّا من از کجا بدونم مشکلت چیه؟ _خوب حقیقتش من نمی خوام این عملیات رو از دست بدم! _مگه قراره از دست بدی؟ _چه جوری بگم یه مشکل خانوادگی دارم که... و حرفش را ناتمام گذاشت هاشم برخاست و همانطور که از سنگر خارج میشد ،دستی روی شانه او زد. _بلند شو بیا. عظیم با تعجب را افتاد و به دنبالش تا کنار جیپی که جلوی سنگر پارک شده بود، رفت هاشم بسته‌ای از داشبورد در آورد و رو به روی او گرفت. _تقریباً یک صد تومنی میشه فعلا لازمش ندارم اگه میدونی مشکلت را حل می کنه بگیرش. _ولی آخه.. _آخه نداره! ما هردومون عازم عملیات هستیم .ممکنه هیچ وقت دیگه هم برنگردیم در هر صورت بهتره قبول کنی. عظیم پول را گرفت و نگاهش را به جلوی پایش دوخت. _مسئله اینکه احتیاج به چند روز مرخصی هم دارم. _تو این شرایط؟!! _میدونم موقعیت مناسب نیست ولی... هاشم مکثی کرد و به فکر فرو رفت. خستگی و بی‌خوابی توانش را برده بود و زانوانش سست و بی رمق شده بودند .آرام به جیپ تکیه داد و به اینکه به چشمان او نگاه کند گفت:«لابد مسئله مهمی که توی این اوضاع و احوال میخوای بری .بسیار خوب یکی دو ساعت دیگه بیا تا در موردش صحبت کنیم» عظیم لب باز کرد تا برای تشکر چیزی بگوید، اما نگاهش که به چهره او افتاد نتوانست حرفی بزند. پس تنها گفت :«چشم »و غرق در افکارش از آنجا دور شد. هاشم رفتن او را نگریست و به طرف سنگر به راه افتاد تا شاید بتواند چند دقیقه پلک های خسته اش را بر هم بگذارد.اما هنوز پتوی آویخته جلوی در سنگر را نزده بود که صدای غرش بلدوزر ای در فضا پیچید و زمین زیر پایش را به لرزه درآورد پتو را رها کرد زیر لب صلوات فرستاد و به استقبال بچه‌های جهاد رفت. 🌿🌿🌿 در سومین روز زمستان عملیات با رمز «محمد رسول الله »شروع شده و گردان امام رضا به فرماندهی محمد اسلامی نسب به سوی شلمچه هجوم برده بود و اینکه در انتظار رسیدن فرمان حمله لحظه شماری می کرد. روز به نیمه رسیده بود که به سنگر فرماندهی احضار شد و پس از دقایقی برای اکبر پاسیار و مجید سپاسی پیغام فرستاد تا نزد او بروند .آنها که از راه رسیدند، در مقابل پرسشی که در نگاهش آن بود که بی معطلی شروع کرد. _میریم پیش آقای مومن باقری. جریان را توی راه براتون توضیح میدم . باقری به محض دیدن آنها به هیچ مقدمه گاو وقت زیادی نداریم باید هرچه زودتر آماده بشیم. به همان طور که نقشه ای را که می پیچید افزود: «طبق دستور فرماندهی کل سپاه به اتفاق هم یک شناسایی جزئی از منطقه انجام میدیم و شب عملیات را شروع می‌کنیم البته میدونید که گردان امام رضا در حال عملیات ما قرار را در منطقه ابوذر یک ادامه بدیم. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🌼روایتی ناگفته و خواندنی درباره ✍متن یادداشت خدابخش داودی نصر به این شرح است: «شرایط خاص جنگ و حساسیت و ظرافت مقوله مهندسی رزمی باعث شد تا این وظیفه خطیر و سنگین به جهادگران جهاد سازندگی سپرده شود و بدین ترتیب، جهاد سازندگی به عنوان ضلع سوم جنگ در کنار ارتش و قرار گرفت. 🔸با سپردن این وظیفه مهم ، خیلی زود سازمان دوم جهاد سازندگی در قالب ۵ قرارگاه و ۴۵ گردان مهندسی رزمی استانی شکل گرفت و گردانهای مهندسی رزمی استان ها ، گردان مهندسی رزمی ۱۷ نبی اکرم، جهاد سازندگی استان با ۳ گروهان فعالیت عملیاتی خود را در طول جبهه های نبرد از شمال غرب تا جنوب آغاز کرد. 🔹با تصمیم فرماندهان عالی نظامی، پشتیبانی مهندسی رزمی و ایجاد استحکامات نظامی لشکرهای عملیاتی سپاه پاسداران به گردان های جهاد سازندگی محول شد. کار و تلاش بی نظیر جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس همانند سازندگی روستاها تا جایی پیش رفت که امام راحل با نام با مسمای 《سنگرسازان بی سنگر》 جهادگران را مورد تفقد قرار دادند. 🔸 در میان سال های ، سال ۱۳۶۵ برای جهادگران استان ایلام معنا و مفهوم دیگری دارد؛ سالی که در تیرماه آن، عملیات پیروز کربلای یک به وقوع پیوست. 🔹در این سال به فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر آزادسازی سریع مهران ، فرماندهان نظامی تصمیم به اجرای عملیات گرفتند و عملیات کربلای یک را طراحی و گردان مهندسی رزمی سازندگی ایلام به عنوان پشتیبان لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی بی نظیر جبهه ها، تعیین شد. سخت ترین و حساس ترین محور عملیات، یعنی ارتفاعات و تپه های قلاویزان با قوی ترین دژها و استحکامات دشمن برای این لشکر در نظر گرفته شد............ @golzarshohadashiraz
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ باران گلوله بر کانال ماهیگیری که به آنجا رسیدند _باید از روی پل بگذریم و بریم اون طرف کانال شناسایی را انجام بدیم و برگردیم.زنده موندن و برگشتن ما اهمیت زیادی داره .پس مواظب خودتون باشین. هنوز آخرین کلام از دهان باقری در نیامده بود که سیل دیگری از گلوله بر کانال و پل ارتباطی فرو ریخت و آنها برای لحظه یکدیگر را گم کردند. اکبر که کنار باقری پشت سنگری بتنی پناه گرفته بود پرسید: «تو چیزی نشنیدی؟!» _مثلاً چی؟! _نمیدونم انگار یکی داشت من را صدا می زد. برگشت و به پشت سرش چشم دوخته در کمال تعجب و ناباوری هاشم را دید که گل آلود و با صورتی زخمی وسط کانال ایستاده و او را صدا می‌زند.اکبر همانطور که به او زل زده بود با آرنج به پهلوی باقری زد. _اوناهاش اونجاست. باقری برگشت و نگاه او را گرفت هاشم را دید و بهت‌زده گفت: «اینجا چیکار میکنه ؟!چرا وسط کانال ایستاده؟!» _من از کجا باید بدونم.؟! آن گاه دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد: «آقای اعتمادی بیا اینجا بیا..» اما او همچنان ایستاده بود و اشاره می‌کرد. رگبار گلوله‌ها دم به دم بیشتر و شدیدتر می شد و زمین اطراف هاشم را خیش میزد . اکبر سراسیمه و خمیده به طرف او دوید. کنارش ایستاد و فریاد زد: «چرا وسط پلی ایستادی ؟!مگه از جونت سیر شدی؟!» هاشم انگار حرفه‌ای را نشنیده باشد به کنار کانال اشاره کرد. _اینجا رو ببین. به حاشیه کانال نگاه کرد .یک افسر عراقی را دید که مجروح و با سر و صورتی ذخیره روی زمین افتاده و به آنها زل زده بود. همانطور که به افسر عراقی خیره شده بود رو به اکبر ادامه داد. _این فرمانده است .ببین چطور افراد را با این حال رها کردن و راه رفتن!. با لحنی که اکبر نفهمید شوخی است یا جدی پرسید: «اگر من هم مجروح بشم شما هم همینطور ولم می کنید و می روید؟» اکبر با ناراحتی و دلخوری نگاهی به او انداخت _این چه حرفیه که میزنی !شما خودت را با آن مقایسه می کنی؟! هاشم در همان حال دست زیر چانه زد و همچنان به افسر عراقی خیره ماند.اکبر که انگار فراموش کرده بود کجا ایستاده ناگهان به خودش آمد و با یک جَست بلند هاشم را در آغوش کشید و هر دو روی زمین کنار کانال غلتیدند. مجید دوان دوان خود را به آنها رسانده و سراسیمه پرسید: «چی شده؟!» هاشم چشم گشود و لبخندی زد _هیچی چند قدمی بهشت بودم ولی این آقای پاسیار ما را برگردوند» باقری که از حضور آنها را زیر نظر گرفته بود با نگرانی از پناه دیواره سنگر برخاست و خودش را به آنها رسانده وقتی از سلامتی شأن مطمئنی شد ،گفت:«اینجا نشستین چه کار؟! مگه آمدین تفریح؟!بلند شین بریم دنبال کارمون» زیر باران بی امان گلوله‌ها به سوی منطقه شناسایی راه افتادند و مدتی بعد در حالی که بدن مجروح اکبر را با خود حمل می کردند به مقر برگشتند. 🌿🌿🌿🌿🌿 منوی گوشی بیسیم در زمین گذاشت.متفکرانه نگاهی به معاونینش انداخت و در دریای طوفانی افکارش غوطه ور شد. _باید به نیروها و اطلاع بدهیم که از منطقه پنج ضلعی برگردند. یکی از فرماندهان با ناباوری پرسید: «یعنی عقب‌نشینی کنند؟!» _فرماندهی کل سپاه اینطور صلاح دیده! _ولی تازه یک شبانه روز از شروع عملیات گذشته! _میدونم پایین وجود باید برگردند. سپس مکثی کرد و ادامه داد: _باید خودمون را برای عملیات بعدی آماده کنیم در حال حاضر در این که بچه‌ها برگردند تا از تلفات بیشتر جلوگیری بشه. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
1457497739.mp3
12.3M
🏴خدا نگیره از ما شما رو 🏴نگیره از ما این صفا رو (ع) 🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️هشت گردان از ۱۰ گردانی که به شلمچه اعزام شده بودند از جاده باتلاقی پشت پنج ضلعی به طرف عقب راه افتادند. هلیکوپترهای نظامی عراق ،یکی یکی، در آسمان شلمچه به پرواز درآمدند و برفراز ستون نیروهایی که از میان آبگیرها و باتلاق ها به عقب برمی گشتند قرار گرفتند. خستگی و زمین مرطوب،منطقه توان افراد پیاده را زائل کرده و هراس هلیکوپترها در چند متری بالای سرشان را دو چندان می‌کرد. بسیجی جوان و تنومندی که پیکر مجروح دوستش را به دوش گرفته بود با هر قدمی که برمی داشت تعادلش را از دست می‌داد درون گل نرم و چسبنده جاده می افتاد و دوباره می ایستاد و لوله تفنگش را که به سینه چسبانده بود، به طرف بالا نشانه رفته و در انتظار قرار گرفتن هلیکوپترها در تیررس چشم به آسمان بالای سرش دوخته بود. هلیکوپتری با غرش زیاد از پشت سر نزدیک شد جوان ایستاد و دور خودش چرخید و انگشت را روی ماشه گذاشت و به طرف شلیک کرد. هلیکوپتر چرخی زد و در یک چشم به هم زدن از تیررس جوان دور شد. اما لحظه‌ای بعد دوباره نزدیک شد و همچنان که در امتداد حرکت ستون پیش می‌رفت مسلسل اش را به کار انداخت .رگبار گلوله ها در آن زمین نرم زیر پایشان را شخم زد و فریاد جوان و مجروح بر پشتش بود. در میان صدای گوشخراش موتور هلیکوپتر گم شد. 🌿🌿🌿🌿🌿 هاشم فریاد زد: _ما میتونیم ادامه بدیم. حاج نبی از آنسوی بی سیم از داخل سنگر تاکتیکی که یک کیلومتر عقب تر از منطقه درگیری بود ،پاسخ داد: _چلچله ها دارند به لونشون برمیگردند.شما هم بهتره پرواز کنید. _اینجا امن تره. پرواز توی این هوای بارونی درست نیست. اگه میشه و میتونیم ادامه بدیم. _با این ابر تیره که ما می بینیم هوا به این زودی صاف نمیشه. ادامه کوچ را متوقف کنید. خیلی از چلچله ها بالشون شکسته. _ولی ما لونه خوبی پیدا کردیم. ترکش نمی کنیم. بهتره پرستوهای سالم هم بیان پیش ما ، تابه کوچ خود ادامه بدهیم. اگر چند تا فوج از راه برسند مشکلی نداریم. حاج نبی دیگر چیزی نشنید. گوشی را به دست بیسیم‌چی داد. _ارتباط قطع شد ببین میتونی پیداشون کنی؟! آنگاه رو به فرماندهانی که در سنگر تاکتیکی جمع شده بودند ادامه داد: _اعتمادی و سپاسی حاضر نیستند بر گردند. هنوز به نتیجه عملیات امیدوارند .درخواست نیروهای تازه نفس دارند. کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت _با این اوضاع و احوال خیلی نگرانشون هستم نخستین نیروهایی که از منطقه پنج ضلعی به راه افتاده بودند به مقر رسیدند .حاج نبی و دیگر فرماندهان با عجله به استقبالشان شتافتند و به امدادگران دستور دادند تا به مداوای مجروحین بپردازند. پرواز هلی‌کوپترها و صدای تیراندازی‌ نشانه فشار بی امانی بود که عراقی ها بر هاشم و مجید و نیروهای در حال عقب‌نشینی می‌آوردند. عاقبت پس از دو روز مقاومت و جنگ و گریز ،دو گردان باقی‌مانده تحت فرماندهی هاشم و مجید قدم در جاده باتلاقی گذاشته و به سوی مقر نیروهای خودی حرکت کردند. جانبی به همراه معاونین لشکر و فرمانده گردان هایی که قبلاً به مقر برگشته بودند به استقبال تازه واردین شتافتند و در سکوتی سنگین به تماشا ایستادند و نگاهشان را در جستجوی هاشم و مجید روی چهره های آغشته به گل و خون آنها گرداندند. حاج نبی قدمی به جلو برداشت و به وسیله جوانی که زیر بغل مجروحی را گرفته بود،با خود به جلو می کشید گفت: «از آقای اعتمادی و سپاسی چه خبر؟!» بسیجی جوانی به اینکه توقف کند جواب داد _آخر گردان بودن! مدتی که اونا رو ندیدم. آخرین نفرات در مقابل چشمان جستجوگر فرماندهان گذشتند و لحظاتی بعد هاشم و در حالی که دستش را دور گردن مجید انداخته و به او تکیه داده بود از راه رسید .تمام اندامش آغشته به گل و لای بود از گوش راستش خون روی گونه و گردنش جاری بود. _چه اتفاقی براش افتاده؟! مجید موج نگرانی را در چهره‌ حاج نبی دید. _چیز مهمی نیست! پرده گوشش پاره شد. به خاطر شلیک آر پی جی! هاشم گفتگوی آنها را برید _ باید زودتر خودمونو جمع و جور کنیم حاجی .از همین محور میتونیم بریم جلو !پنج ضلعی راه عبور و موفقیت نیروهای ماست» حاج نبی بغضش را فروخورد. سر تکان داد و زیر لب گفت: «حتما حتما» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ شب سکوت همه جا را فرا گرفت. دیگر اثری از هیاهوی غرش تانکها و خمپاره اندازها و هلیکوپتر ها و صفیر گلوله های آرپی جی نبود. تنها اروند بود که با زمزمه دلنشینی برای دشت پهناور جنوب لالایی می گفت. اما این آرامش ظاهری چیزی نبود که آن مردان و جوانانی که در سنگرهای خرمشهر و اطرافش گردهم آمده بودند به دنبالش باشند. آنها آمده بودند تا از که ایمان و اعتقاد شان و سرزمینی که معمول و موهایشان بود در برابر دشمنی کور و کر و کینه توز که بی رحمانه به دیدنشان هجوم آورده بود حراست کنند و خانه را از متجاوز بگیرند. حقیقی نگاه خسته اش را به دهقان دوخت _برو به مقر ۴۵ فرماندهی لشکر و به اعتمادی بگو که هر چه زودتر برای تشکیل جلسه فرماندهی تیپ خودش رو برسونه. اصلا صبر کن ماشین را بردار به همین حالا اون رو با خودت بیارش! دهقان بی معطلی خودرو را راه انداخت و دقایقی بعد همراه با هاشم برگشت و یکراست به محل تشکیل جلسه رفت. تمام فرماندهان تیپ گرد آمده و منتظر ورود آنها بودند حقیقی بنا به روال همیشگی که دهقان با تلاوت قرآن شروع می‌کرد با اشاره به او فهماند که شروع کند. اما پیش از این که فرصت این کار را پیدا کند ،هاشم پیشقدم شد قرآن را بوسید بر چشم گذاشت و باز کرد لحظه آیه ها را از نظر گذران و لبخندی نرم و معنی دار روی لبهایش نقش بست. با یادآوری عملیاتی که از این چند روز درگیرش بودند ،آمدن آیه های مربوط به جنگ احد در نظرش بسیار جالب بود. تلاوت را شروع کرد و آن چنان تحت تاثیر قرار گرفت که بی اختیار پس از تلاوت به شرح ماجرای اُحد پرداخته و به دنبالش درباره عملیات کربلای ۴ صحبت کرد ‌. حضار در سکوت کامل به سخنانش گوش دادند و منتظر ماندند اما هاشم انگار غرق در دریای فکر خیال شده بود ساکت شد. حقیقی که سمت راست و نشسته بود آهسته زیر گوشش گفت: _ادامه بده همه منتظرن. اما عکس العملی از او ندید با تعجب به دیگران نگاه کرد. انگار منتظر بود تا علت این بی اعتنایی هاشم را برایش توضیح دهند. دهقان با دیدن چهره شگفت‌زده او نزدیکتر و آمد آرام در گوشش زمزمه کرد: «بلندتر بگو !امروز پرده گوش راستش به خاطر شلیک زیاد آرپی‌جی پاره شده» حقیقی دوباره حرفش را با صدای بلند تکرار کرد و به دیگران ادامه داد. _بقیه برادران نظراتشان را درباره عملیات کربلای ۴ بدن! همه حرفهای اعتمادی دقت کنید. هاشم گفت:به نظر من خیلی ساده و روشن است. امروز هم چه زمانی که در پنج ضلعی بودیم و چه آخرین لحظه ای که به عقب برمی گشتیم، به حاج نبی گفتم، اونم اینه که ما میتونیم از همین محور پیشروی کنیم .از شلمچه و سنگر پنج ضلعی بگذریم .باید در «جزیره بوارین» به طرف شرق بصره حرکت کنیم. همین امروز هم اگر گردان‌های تازه نفسی به ما ملحق شدن این کار را می‌کردیم. که در هر صورت نشد! ولی من قاطعانه معتقدم که خیلی زود مرحله بعدی عملیات را در همین محور و با همین اهداف اجرا کنید و السلام» جلسه شورای فرماندهی چند ساعت طول کشید و دست آخر حاج نبی دیگران را ساکت کرد _از تمام برادران که علیرغم تحمل دو روز نبرد سخت و بی امان با حوصله زیاد در این جلسه فعالان شرکت کردند تشکر می کنم.شکرخدا عملیات کربلای ۴ در مجموع نتایج خوبی داشت. با اطلاعاتی که واحد اطلاعات و عملیات در همین فرصت کوتاه جمع‌آوری کرد ، این دو روز به غیر از انهدام بخشی از نیروهای دشمن، تجهیزات منهدم شده آنها شامل سه فروند هواپیما ،ده ها تانک ،حدود ۱۰۰ دستگاه خودرو سبک و سنگین و مقدار ادوات و تجهیزات نظامی بوده .حدود ۶۰ اسیر گرفتیم و چیزی در حدود ۷ هزار نفر کشته و زخمی دادند. ضمنا تقریباً ۷ تیپ یک گردان دشمن منهدم شده .البته ما به تمام اهدافمان رسیدیم و تعدادی از نیروها و شهید و زخمی شدن .در هر حال من را به نظر شما و کلیه فرماندهان لشکر را جمع‌آوری کنم ،ضمن گزارش به فرماندهی کل سپاه پیشنهاداتمون را درباره عملیات بدم. من شخصاً فکر می‌کنم با توجه به اینکه آقای اعتمادی و سپاسی تا آخرین لحظه در منطقه بودند ،پیشنهادشان برای اجرای مرحله بعدی در همین محور درست باشه و میتونیم همین نظر را به بالا منتقل کنیم. حالا کسانی که موافقند بگن. هاشم بی درنگ دستش را به علامت موافقت بالا برد و بقیه فرماندهان نگاهشان را با یکدیگر رد و بدل کردند و یکی یکی دستشان را بالا بردند. حاج نبی از سر رضایت لبخندی زد _پس دیگه میتونیم جلسه را تمام کنیم افرادی که بیرون سنگر فرماندهی هنوز مرغ خواب بر بام چشمانشان ننشسته بود صدای صلوات را که از دیوارهای سنگر گذشته در می آید. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ آقای عبدالله زاده توی کدوم اتاق هستند؟! _اتاق سوم دست راست به راه افتاد و همانطور که از راه بیمارستان میگذشت داخل اتاقها را نگاه کرد و با حرکت سر به رزمنده هایی که روی تخت دراز کشیده بودند و چشم به راهرو داشتند سلام کرد. جلوی در اتاق لحظه ایستاد .عبدالله‌زاده را دید که روی تخت کنار پنجره دراز کشیده و بیرون را می نگرد .به طرفش رفت و کنار تختش ایستاد. _سلام حاجی عبدالله زاده برگشت و با دیدن او گل از گلش شکفت _سلام هاشم جان! تو کجا اینجا کجا؟! _شرمنده ام که زودتر نتونستم بیام.. کمپوت میوه را بالای سرش گذاشت و کنار تختش نشست _حالت چطوره؟ _شکر خوبم! چرا زحمت کشیدی؟! _ناقابله _تعریف کن چه خبرا؟! _سلامتی دارم یکی دو روز میرم شیراز گفتم سری بزنم و احوالت را بپرسم. _خوب کردی! گفتی داری میری شیراز !؟ _بله البته زود برمیگردم. _از بچه ها چه خبر؟ انگار یک کم پکرن ، بابت عملیات کربلای ۴!! هاشم با پختگی یک فرمانده کهنه کار جنگی گفت: «اولا اینکه اتفاق خاصی نیفتاده .درسته به تمام اهداف نرسیدیم، ولی همینجوری هم نیروهای ما پیروزی‌های خوبی داشتند.از آن گذشته هرچی خیر پیش میاد!گاهی اوقات هم این چیزها باعث میشه پیروزی‌های بزرگتری به دست بیاریم .انشاالله به زودی توی مرحله بعدی عملیات به پیروزی کامل میرسیم. _انشالله !همین که تو اینقدر با اطمینان حرف میزنی دلم گرم میشه. چشمش به اُوِرکُتی که هاشم با خود آورده بود افتاد و پرسید: _این اور‌کت منه؟! _بله گفتم قبل از رفتن برات بیارمش! اورکت را گرفت و بی درنگ دکمه آن را باز کرده و با دست به جستجوی داخل جیب آن پرداخت هاشم پرسید: دنبال چیزی میگردی؟ عبدالله‌زاده یک بسته کوچک را از جیب آن در آورد و بهش خیره شد و زیر لب انگار که با خودش حرف می‌زند گفت :«عجب !!مثل اینکه این دفعه خوب عمل نکرده!» هاشم که از حرفهای او سر در نمی‌آورد با کنجکاوی پرسید: جریان چیه؟ عبدالله زاده نگاهش را بسته دوخت _این بسته زعفران دست به دست بین خیلی ها گشته تا به من رسیده .پیش هر کسی بوده شهید شده !نمیدونم چرا در مورد من عمل نکرد! هاشم کمی به آن خیره شد و در حالی که غرق در افکار خود بود،آن را گرفت _تو که فعلا بهش احتیاج نداری بزار پیش من باشه! بی آنکه مجال حرف دیگری به او بدهد بسته زعفران را در جیب گذاشت. 🌿🌿🌿🌿🌿 دو روز پیش ناگهانی آمده بود.خسته و کوفته و بی رمق همانطور با لباس نظامی و حتی بی این که پوتین هایش را از پا درآورد ،یک ساعت خوابید و پدر در تمام مدت بالای سرش به انتظار نشست به محض بیدار شدنش از او پرسید: _پدر جان !چرا لباس ها را عوض نمی کنی؟! چرا اینقدر پکر و خسته ای؟! به فکر فرو رفته طوری که انگار با خودش حرف بزند، جواب داد: _چطوری باهاشون روبرو بشم؟! _با کیا؟! _پدر و مادر بچه هایی که توی کانال غرق شدن! همین و بس .دیگر هیچ کدام چیزی نگفته بودند. این آمدن بی همگام با آن حالی که هاشم داشت علی اکبر را پریشان و سردرگم کرده بود. او پسرش را به خوبی می‌شناخت. میدانست کسی نیست که در بحبوحه جنگ، جبهه را رها کند و برای دیدن خانواده بیاید. این دو روز هم هر چه گفته بود همه درباره عملیات کربلای ۴ بود عملیات دیگری که به زودی در پیش داشتند.از این افکار چشمانش را بست و صلوات فرستاد تا کمی دلش آرام بگیرد اما نتوانست.قرآن را بست و بالای طاقچه گذاشت . رودابه روی پله های حیاط نشسته بابا است و عشق را که برای هاشم تدارک دیده بود در کیف دستی اش می گذاشت. _کم کم هاشم برای خداحافظی از راه میرسه ،وسایلش آماده است؟ رودابه سر بلند کرد و بالای سرش همسرش را دید _بله آماده است. _سمانه و مادرش کجا هستند؟!جایی رفتن؟! _نه کجا برن؟!توی اتاق شان هستن. _بسیار خوب برو پیش عروست .تنهاش نزار در کیف را بست و آن را همانجا روی پله ها گذاشت. بلند شد و با قدم های کوتاه به سوی اتاق نوه و عروسش رفت. علی اکبر رفتن او را دنبال کرد.سپس بی‌هدف شروع به قدم زدن کرد. این پریشانی و بیتابی او را یاد زمستان بیست و چهار سال پیش در روستای سنگر، هنگام تولد هاشم انداخت. بند روزی که هاشم آمده بود فکر می کرد :«سایه وار آمده بود! سایه وار مانده بود و سایه بار داشت میرفت.!!» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️صدای اتومبیلی که جلوی در خانه توقف کرد، او را از پیچ و خم خیالات درآورد .بیرون آمدن رودابه و عروس و نوه اش را از اتاق نگاه کرد. _ گمونم خودش باشه بی درنگ در حیاط را باز کرد. اتومبیل سپاه با بدنه و شیشه های آغشته به گِل ،روبه روی خانه ایستاده بود و هاشم مشغول تعارف کردن به راننده بود _بفرما یک چایی باهم میخوریم راه می‌افتیم. بسیجی جوانی که راننده خودرو بود گفت:« مزاحم نمی شم بزار بچه ها راحت باشند » هاشم پا به حیاط گذاشت و به محض دیدن دخترکش سمانه، پیشرفت او را بغل کرد و سپس رو به دیگران برگشت _ وقت زیادی نداریم باید زودتر راه بیفتم شنیدن این جمله سنگین بود .مگر رودابه می‌تواند همچون سال‌های پیش که کودک بود سرش فریاد بزند و بگوید که همان جا بماند؟! مگر علی اکبر می توانست او را به بهانه شکار بفریبد و پیش خود نگه دارد؟! مگر همسر جوانش نمی دانست که هیچ چیز حتی مهر کودک ۲ ساله شان نمی تواند مانع رفتن او شود. همه خاموش و ساکت او را نگریستند.رودابه برای گریز از آن لحظات دشوار رفت تا کیف دستی او را بردارد و هاشم در این فاصله زمانش را بوسید و به او انداخت و با لحن آهنگین می‌خواند: _سمانه... سمانه... سمانه ی دردانه... سمانه ی یگانه! سپس به همسرش نزدیک شد و با او قدم زنان تا زیر درخت گوشه حیاط رفت. علی اکبر که حتی یک دم چشم از او برنمی داشت و در همان حال با خود اندیشید: «پدر صلواتی چقدر امروز خوش لباس شده!! انگار شب عروسیشه» رودابه از راه رسید. کیف دستی را جلوی در حیاط گذاشت و به انتظار ایستاد.هاشم نمی خواست آن لحظه را که برای همه شان به اندازه عمری میگذشت ،طولانی‌تر از آنچه که بود بکند .با یک یک آنها خداحافظی کرد و دست آخر گونه‌های سمانه را بوسید و بی آنکه نگاه از نگاهش بردارد به سمت اتومبیل رفت. لحظه مکث کرد, برای چندمین بار طی آن روز رو به آنها گفت:« مواظب خودتون باشین. خانواده شهدا را فراموش نکنید .حتما بهش سر بزنید و از قول من از تمام کسانی که نتونستم سراغشون برم خداحافظی کنید» در را باز کرد سوار شد و اتومبیل به راه افتاد رودابه کاسه آب را پشت سر و بر زمین پاشید و با دیدگان اشکبار رفتنش را تعقیب کردند. 🌿🌿🌿🌿 *کربلای پنج* ساعت یک بامداد نوزدهمین روز دی ماه ۱۳۶۵ طنین رمز« یا زهرا» شروع عملیات کربلای ۵ را به کلیه یگان های شرکت کننده در عملیات اعلام کرده و اینک پس از چند روز شلمچه و شرق بصره منطقه‌ای به وسعت یک ۱۵۰ کیلومتر مربع از صحنه درگیری شدید و بی وقفه ای بود. گستردگی بیش از حد منطقه درگیری و شرکت یگان‌های مختلف به ویژه در هنگام شب،عملیات را با دشواری های زیادی روبه رو کرده بود اما آنهایی که همین دو سه هفته پیش در عملیات کربلای ۴ این منطقه را زیر گام‌های خود به لرزه در آورده بودند، با یادآوری یاران از دست رفته،این بار با عزمی راسخ تر برای به دست آوردن پیروزی و پاسداشت خون همرزمانشان گام به میدان نبرد گذاشته بودند.. هاشم که همچنان فرماندهی تیپ امام حسن را به عهده داشت به صلاحدید شورای فرماندهی شخصاً مسئولیت محور عملیاتی را پذیرفته بود تا از نزدیک پیشروی نیروهایش را دنبال کند و اینک در سومین روز حمله در حالی که بی خوابی و خستگی چندین شبانه روز را بر دوش می کشید به سوی خط مقدم به پیش می رفت. حاج کاظم پدیدار با کنجکاوی به جوانی که روبروی واحد تبلیغات بود خیره شد و با آرنج به پهلوی هاشم زد. هاشم جوانی را دید که مشغول بحث با مسئولش بود کنجکاوی او را واداشت و همراه با حاج کاظم به آنها نزدیک شود .جوان قیافه ملتمسانه به خود گرفته بود. _حالا بار سوم .شما خودتون قول داده بودید که این بار میفرستینم جلو! مسئولش که اذان بگو مگو خسته و بی‌حوصله شده بود پاسخ داد: _همین که گفتم تو می مونی! دیگه هم حرف جلو رفتن و عملیات را نزن!! جوان تا چشمش به هاشم و حاج‌کاظم افتاد آنها را به قضاوت خواند. _شما یک چیزی بگید هاشم بی درنگ گفت: «خب برادر عزیز اگر بهت اجازه نمیدن حتما دلیلی داره. فعلا برو استراحت کن به وقتش نوبت تو هم میرسد! در مقابل چشمان بهت زده و گله‌مند جوان، از آنجا دور شد .حاج کاظم خودش را به او رساند و با کنایه گفت: «اگه درباره خودت هم چنین دستوری می‌دادند و همین راحتی قبول می‌کردی؟!» _اگر راستشو بخوای بله !چون الان سه شبانه روز که نخوابیدم. فقط منتظرم یک نفر چنین دستوری بهم بده تا برم یه گوشه حسابی بخوابم .ولی چه کار کنم که کارهای زیادی در پیش دارم و نمیتونم» _تو گفتی و من هم باور کردم! دستش را برای خداحافظی به طرف حاج کاظم دراز کرد _خب دیگه من باید برم جلو .انشاالله بعدا میبینمت! ادامه دارد... در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️عصر همان روز حاج نبی از فرماندهی لشکر با حاج کاظم تماس گرفت و به او مأموریت جدیدی داد. _برید به طرف جاده آسفالته مربوط به نهر «هسجان». شب قبل بچه‌‌های لشکر ۱۴ قرار بود که جاده دوعیجی به بصره را بگیرند ، ولی چون خط‌شکن بودن و فشار زیادی را تحمل کردند، موفق به این کار نشدند .آقای اعتمادی هم الان اونجاست. برید و این جاده را فتح کنید . سپس با لحن قاطع تری ادامه داد.:« من فقط منتظر خبر پیروزی هستم» ساعت ۹ شب بود که حاج کاظم به همراه نیروهایش به خط رسید و به محض ورودش سراغ هاشم را گرفت. _دنبال آقای اعتمادی میگردم. _هاشم یا مهران !کدومشون؟! _هاشم اعتمادی! _رفته دنبال عراقی ها! _منظورت چیه؟! _ظاهراً یک گروه گشتی شناسایی عراق از راه نخلستان آمده بودند شناسایی! آقای اعتمادی هم رفته دنبالشون. حاج کاظم با نگرانی چشم به نخلستان دوخت .چند دقیقه بعد با دیدن هاشم که از میان نسل ها می آمد به استقبالش و با لحنی گله آمیز گفت: «آخه این کارها که به شما مربوط نمیشه» هاشم با دیدن او تعجب کرد _اینجا چه کار می کنی؟! _اومدم دنبال تو !یه ماموریت مهم از لشگر بهمون واگذار شده!بریم تا برات توضیح بدم. باید هرچه زودتر گردان هایی را که باید همکاری کنند مشخص کنی و عملیات را سر و سامون بدی. به زودی طرح عملیات و گردان‌های شرکت‌کننده مشخص و عملیات پس از ساعاتی بافته جاده آسفالته به اتمام رسید. کاظم از پشت بی سیم ناباوری های حاج نبی را از شنیدن این خبر احساس کرد _آقای اعتمادی اینجاست. با خودش صحبت کنید تا مطمئن بشید. _بله بله! البته من مطمئنم ولی به هر حال بگید صحبت کنه. هاشم بی‌سیم را به دست گرفت و مشغول توضیح عملیات و فتح جاده آسفالت شد.اما هنوز چندان طول نکشیده بود که یک موشک آرپی‌جی به تانکی در نزدیکی اش اصابت کرد .یکباره موج آتشی از تانک زبانه کشید و حاج‌کاظم دیگر نتوانست او را ببیند ببیند. سراسیمه به سویش دوید. با نگرانی کنار او که روی زمین افتاده بود نشست .شانه هایش را در دست گرفت و فریاد زد: «هاشم ...هاشم!!» هاشم آرام چشمانش را گشود و وقتی چهره مضطرب حاج کاظم را دید لبخندی زد و گفت:«چیزی نیست نگران نباش « صدای حاج نبی که او را صدا می‌زد همچنان از بیسیم به گوش میرسید. حاج کاظم که هنوز نگرانش بود بی سیم را برداشت. _بفرمایید من کاظم هستم. _چی شده!! هاشم کجاست؟! _زخمی شده. یک گلوله آرپی جی نزدیکش منفجر شد. موج انفجار به دستش آسیب زده! _وضعیتس خیلی خطرناک؟!! _نه ولی احتیاج به معالجه داره! _هرچه سریعتر اونو برگردونید عقب تا مداوا بشه. مفهوم شد؟! _مفهوم شد اطاعت! بلافاصله دستور داد _آقای اعتمادی را برگردانید عقب خیلی زود.. هاشم صدای او را در فریاد خود گم کرد _لازم نیست من حالم خوبه! تو برو دنبال کار خودت معطل نکن. و رو به امدادگر هایی که بالای سرش ایستاده بودند ادامه داد:« شما هم برید به زخمی‌ها کمک کنید.» تا چشمش به حاج کاظم افتاد که همانجا ایستاده و به او زل زده گفت :«پس چرا وایسادی ؟مگه قرار نشد بری دنبال آر پی جی زن!؟» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
....😭 🌷عاشــق آقا اباعبــدالله بود. مے گفت: امام حســین(ع) بدن مطهــرش سه روز روي زمین بود، من از خـــدا می خواهم که جنازه ام ســـه ماه پیدا نشــود!😳 همینطور هم شــد.... سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شــدند. بعدهـــا یک سرباز عراقےرا اسیــر کردنــد که نامــہ اے از عبــاس پیشــش بود. در نامــه نوشــتہ بود: مادر می خواهند ما را زنــده به گــور کنند!😭😭 همان ســرباز آنــها را زنــده به گــور کـــرده و این نــامه را برداشته بود. ☝🏻راوی مادر شهید 〰🔻〰🔻〰 ✍بخشی از وصیت شهید: اين پيام هم به مــنافقان بدهــم که اين بسيجيے ها،اين افراد دليــر همچون شيشه اند که هر چه شکســته شوند تيزتــر مي شــوند، حتے ش.ـيشه خورده هايـشان هم( همان قبرشــان) خارے است به چشم شــما.✅ 🌷🌹🌷🌹 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️حاج کاظم اصرار و پافشاری را بی فایده دید .با اکراه برگشت و دودل از آنجا دور شد .اما نیم ساعت دیگر که برگشت هاشم را دید که هنوز روی زمین دراز کشیده. شتابزده و سراسیمه بالای سرش نشست. _تو حالت خوب نیست .باید برگردی عقب! هاشم دست چپش را ستون بدن کرد به آرامی در جا نشست و در حالی که موج درد چهره اش را پریشان و درهم کرده بود گفت: «یه تکه پارچه بیار دستمو ببند به گردنم. بعد هم سریع منو ببر جلو پیش آقای امین افشار. چون انگار اون جلو احتیاج به کمک دارد» حاج کاظم هرچه کرد نتوانست مانعش شود . آن چه گفته بود انجام داد و به طرف خط مقدم به راه افتادند .کمی جلوتر با مجید سپاسی روبرو شدند. هاشم به کاظم گفت :شما دیگه برگرد من با مجید میرم» _ولی بهتره من هم بیام. قبلا اینجا بودم و منطقه را می شناسم _لازم نیست خیلی ممنون .شما برو! حاج کاظم با نگرانی و دلشوره به عقب برگشت .مجید نگاهی به دست هاشم انداخت _چی شده؟ _چیز مهمی نیست. از اوضاع و احوال خط چه خبر ؟!بچه ها در چه حالی هستند؟! _هنوز چیزی مشخص نمیشه گفت .عراقی ها الان چند ساعت که پاتک خیلی سنگینی را شروع کردن.حجم آتش زیاده میخوان هر طور شده از یه جای رخنه کنند و مانع پیشروی ما بشن. _خب نظر خودت چیه؟! _باید زودتر طرحی بریزیم که منطقه را تا جایی که به اروند میچسبه پاکسازی کنیم. وگرنه ممکنه پاتک اونا در صورتی که همین طور ادامه پیدا کنه مشکل ساز بشه. هاشم که با زحمت خود را دوش به دوش مجید جلو می کشید فکر می کرد _باید فرمانده گردان ها را توجیه کنیم. احتیاج به یک طرح دقیق و حساب شده داریم. یک طرح الحاقی روی جاده آسفالته! آنگاه مکثی کرد و ادامه داد: _ما باید یه گروه شناسایی همراه با رزم را به خط عراقی ها بفرستیم.از طرفی هم از چند جهت باید پیشروی و پاکسازی کنیم .یکی در طول جاده آسفالته، یکی هم در عرض منطقه. تا برسه به اروند و گردان ها درست روی جاده به هم ملحق بشن. برگرد و ترتیب گروه شناسایی را بده. مجید بی درنگ به عقب برگشت و برای اعزام گروه شناسایی به یاد گردان  نورالدین هاشمی افتاد. او به محض اطلاع از الحاق گردان ها،یک  گروه شناسایی را مامور کرد تا به خط نیروهای عراقی وارد شده و ضمن ایجاد درگیری کار خود را انجام دهند. مجید خیالش که از این بابت آسوده شد پرسید: _وضعیت گردان‌ها چه طوره؟ غیر از خودمون امشب چه گردان هایی آماده هستند؟ هاشمی فکری کرد و پاسخ داد: _غیر از گردان خودمون، گردان آقای پایدار و هم داریم لشکر عاشورا هم که سمت چپ ما هستند مجید با حرکت سر حرف او را تایید کرد. _بسیار خوب ..گردان های تیپ امام حسن در طول جاده حرکت می‌کنند و شما هم عرض منطقه را طی کنید تا برسید به اروند . باید کاملاً همه جا را پاکسازی کنید تا اینکه با طرح الحاقی که هاشم پیشنهاد داده تمام این نیروها روی بدنه جاده به هم بچسبند. کارِ گروه شناسایی آغاز و به دنبالش قدم به قدم گردان های دیگر وارد عمل شدند. اولین بامداد چهارمین روز عملیات بود که نیروهای عراقی بر اساس طرح شتابزده  ای که یک شب پیش برای بازپس‌گیری منطقه‌ای از دست داده تدارک دیده بودند، دست به پاتک سنگین دیگری زدند. هاشم، مجید ،نورالدین همراه با روزیطلب، غیبی و ظریفیان، فرماندهان گردان هایی که در طرح الحاقی شرکت داشتند، در مسیر پاکسازی شده به پیش می رفتند که ناگهان در نقطه ای با مقاومت نیروهای عراقی روبه‌رو شدند. هاشم با صدایی که از شدت هیجان می لرزید روبه مجید گفت: _گردان امام حسین پشت سر ماست هر چه زودتر برو و موضوع را براشون توضیح بده .بگو که احتیاج به آرپی‌جی زن و تیربارچی داریم .عجله کن.! مجید بی درنگ آنها را ترک کرد و برای انجام ماموریتی که هاشم داده بود ,به عقب برگشت .منطقه درگیری لحظه به لحظه و با هر قدم گستردگی بیشتری می‌یافت و تاریکی همه جا را در خود فرو برده بود.. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb