*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_دوم*
قبل از عمل ظهر رفت سپاه برای گرفتن حکم ماموریت. در محوطه سپاه مجید زارعیان را دید و خیلی گرم احوالپرسی کرد دنبال کسی می گشت که درد درونش را با او تقسیم کند و حرف بزند.
خبر شهادت خلیل را به مجید داد و او را در بهتی عمیق رها کرد و گفت میدونی کاکا دیگه دنیا ارزش موندن نداره دلم به حسین و سیدرضا خوش بود که رفتند و بعدش دلم به حاج علی اکبر خوش بود که اونم رفت.خلیل مونده بود و شده بود همه دلخوشیم که اینم رفتی انگار قراره همه دلخوشی هام ازم گرفته بشه خیلی سختمه ..دعا کن منم برم کاکا..
شهادت خلیل در حد شهادت یک فرمانده لشکر بود. او فرمانده عملیات بود که احمد عملیات ها از اول تا آخر روی دوشش بود. به همین خاطر عملیات کربلای ۵ سعی شد خبر شهادتش پخش نشود.
حکم ماموریت را که گرفت آمد خانه تا زودتر وسایلش را آماده کند.علی در خانواده مصداق شادی و نشاط بود همیشه مهربان و پر حوصله با لبخند های دوست داشتنی روح آدم را تازه می کرد.
وقتی که از جبهه برمیگشت چیزهای زیادی برای گفتن داشت. از حال و هوای دوستان شوخی و خنده های رزمندگان از عملیات ها تعریف می کرد اما از خودش چیزی نمی گفت.هرچه می پرسیدن با حوصله جواب می داد اما این بار هیچ نشانی از آن لبخند ها نبود.
توی خودش گم بود. خواهرش سرتکان داد و پرسید :علی چته؟!
علی به خودش آمد و گفت چیزی نیست فکر بچه ها بودم. میدونی که خیلی هاشون شهید شدند.
آخرین ناهار با خانواده بود سفره را پهن کرد کسی نمی دانست آخرین جمع شادی و خنده فقط امروز است.مادر گفت پسرم چند روزی صبر کن زخم بهتر بشه بعد برو .
علی رو به مادر لبخند تو گفت.نه مادر جان بچه ها به من احتیاج دارن.خیلی ها شهید و زخمی شدن کسی نیست باید زودتر برم. نگران نباش با این ضعف بچه ها نمی گذارند بجنگم. اما اگر اونجا پیششون باشم دلگرم میشن. قول میدم خوب استراحت کنم تا دستم خوب بشه.
زهرا خانم وقتی که دیس پلو را می آورد آرام به شوخی با دستش به کتف علی زد.حواسش نبود که شانه هنوز زخم نیست ولی از درد ابروهایش را در هم کشید اما سریع لبخند زد تا خواهرش ناراحت نشود.
اما زهرا خانوم فهمید و ناراحت شد علی با لبخند گفت: اشکال نداره نوبت منم میرسه تلافی می کنم.
زهرا خانوم معلم بود و باید زود به مدرسه میرفت ناهارش را که خورد بلند شد تا با علی خداحافظی کند .موقعی که داشت با احتیاط علی را می بوسید علی ناغافل با دستی که سالم بود ضربه به کتفش زد و گفت اینم برای تلافی.
عصر پشت موتور مهدی رازبان نشسته بود و می رفت به اتوبوس اهواز برسد.مهدی احساس کرد که کاکاعلی خیلی از حرف های او را نمی شنود.یاد همکلاسی از شهید امیر معزی افتاد که قبل از شهادت حال و هوای داشت و حرف های معلم را نمی فهمید.یادش آمد یک روز یکی از آستین هایش بالا بود و آستین دیگر پایین کروز بند کفشش نبسته بود یادش آمد سر کلاس نگاهش به کتاب بود اما چیزی نمی دید. یادش آمد امیرمعزی تا رفت جبهه شهید شد تنش لرزید.
حس کرد رفتار کاکاعلی شبیه به امیرمعزی شده است.
علی دستش به گردن آویزان بود و در دست انداز ها که توش تیر میکشید.
گفت: برو کمیته درمانگاه امام رضا می خوام با داداش حسن خداحافظی کنم.از درمانگاه که برگشتن یکی از دوستانش سوار بر موتور آنها را دید اشاره کرد که به این اما علی که از نیامدن او به جبهه دلخور بود گفت:« هر که با من کار داره بیاید جبهه که باهم صحبت کنیم . دیدار ما پشت میدان مین ,توی معبر»
اینطور حالیه رفیقش کرد که امروز به وجود تو نیاز داره خودش هم رفت و از اتوبوس اهواز جا نماند
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
4_5841641545354185581.mp3
6.47M
#تلنگری #أین_الرجبیون
ماجرای ماه رجب، #ماه_تطهیر
ماجرای عجیبی است ...
شب اولش امــا ... عجیب تر!
🌙به باطن این ماه، باید راه یافت.
#استاد_شجاعی 🎤
#ﻣﺎﻩ_ﺭﺟﺐ
#ﻣﺎﻩ_اﺳﺘﻐﻔﺎﺭ
#ﺣﺘﻤﺎﺑﺸﻨﻮﻳﺪ...👆
☘☘☘☘☘
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
CQACAgQAAx0CUyYOlAACDnRgJ-JyQ4m630RSOLoaEsDAXx3DeQACTA8AAnthQFFhyAmvGSJcGB4E.mp3
5.95M
#تلنگری
💫 چنددقیقهی خوشمزه ؛
از ذکر " أستغفرالله و أتوب إلیه "
[ هرچه این ذکر را بیشتر بشناسی،
پلههای بیشتری از این نردبان، را بالا خواهی رفت. ]
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
🌙ﻣﺎﻩ اﺳﺘﻐﻔﺎﺭ
⚡️🌹⚡️🌹⚡️🌹⚡️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهید کسیاست..ヅ📍
ڪهجزخداکسیرا نمیبیند...
وماکسانیهستیمکهجزخود
کسیرانمیبینیم...✋🏻
.
#شهیداحمدمشلب🌱
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺻﻠﻮاﺕ
☘🍃☘🍃
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_سوم*
به پادگان امام در اهواز ،مقر لشکر المهدی ،موجی از خوشحالی را در دل بچه های تخریب چی که در پادگان بودند ریخت.بچه ها داشتند لباس بیمارستان را از تنش در میآوردند تا همان لباس خاکی را تنش کنند که از زخمش خون زد بیرون.
معترض شدند :وای کاکا چرا استراحت نکردی؟ چرا صبر نکردی خوب بشی؟!
خندید و به احمد قلی کارگر که سنش از همه بیشتر بود و چند بچه داشت نگاه کرد و گفت: از کاکا احمد قلی خجالت کشیدم که با چند تا بچه بلند شده اومده جبهه.
در همین حال یکی از بچه ها از کمد قرآنی را برداشت و به کاکاعلی گفت: کاکا یک استخاره برام بگیر که برم خط یا نه؟
کاکا علی سرش را بلند کرد و ببینم واقعاً برای رفتن به خط مقدم می خوای استخاره بگیری؟!
گفت بله !
کاکاعلی گفت :حالا ببینم دین تو میخوای یا دنیا رو؟؟
گفت دینمو می خوام
عبدالعلی لبخندی زد و گفت اگر دین تا میخوای برو قرآن را بزار سر جاش بیا باهم بریم خط.خط رفتن استخاره نمیخواد کاکا در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
در همین حرف و حدیثها بودند که تلفن زنگ خورد و بچهها به کاکاعلی گفتند: محمد بلاغی با شما کار دارد!
محمد بلاغی طبق برنامه مرخصی اجباری که خودش برای متاهلها جدول بندی کرده بود بعد از عملیات کربلای ۴ رفته بود مرخصی سه ماهه.
البته به خاطر شهادت بچه ها در کربلای ۴ دلش نمی خواست برود اما کاکاعلی گفته بود: مرد و قولش! باید به قولت عمل کنی!نگران اینجا نباش .بچه ها هستند.
بلاغی که امتحان دانشگاه هم داشت راهی شهرستان شد طولی نکشید که عملیات کربلای ۵ شروع شد.
با کاکاعلی تماس گرفت و گفت می خوام بیام عملیات.
کاکا گفت فعلاً بمون خبرت می کنم.
تاشنید کاکاعلی مجروح شده تلفن زد اهواز. بچه ها گفتند کاکاعلی از بیمارستان برگشته .خوشحال شد و با گوشی را بدین کاکاعلی.
گوشی را برداشت و با بلاغی شروع کرد به صحبت کردن و پرسید امتحانات رو دادی؟!
گفت بله کاکا ولی خیلی سخت بود.
کاکاعلی گفت: امتحان اصلی کاکا امتحان یک خدا از آدم میگیره مواظب باش تو امتحان رد نشی.از همه امتحان هایی که دادی سختتره. خیلی مواظب باش. فقط از خودش کمک بخواه.
بلاغی گفت:کاکاعلی کی داری می ری خط؟!
کاکا گفت کمکم داریم راه می افتیم
بلاغی التماس کنان گفت صبر کن تا فردا صبح زود با هم میریم.
کاکا علی گفت: نه من خیلی دلشوره دارم باید زودتر برم خط.
_پس به امید دیدار مواظب خودت باش.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
4_5852770698971317113.mp3
978.9K
🔊 #بشنوید | #پادکست
🔻او خودش را کشت!
🎙 به روایت:حاج حسین یکتا
#ﺷﻬﻴﺪﮔﻤﻨﺎﻡ
🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_چهارم*
تقویم دقیق چهارم بهمن ماه سال ۶۵ را نشان میداد دقیق چهار روز از شهادت خلیل مطهرنیا میگذرد و *کاکاعلی ۲۵ سال و ۱۶ روز بود که در این جهان زندگی می کرد*.
از اهواز تا شلمچه اذیت شده بود اما به روی خودش نمی آورد آن روز از صبح حال و هوای دیگری داشت زخم کتفش اذیت میکرد و گاهی از آن خون بیرون می زد.
عملیات کربلای ۵ با تمام شدت خود ادامه داشت. از صبح هر کس که رسیده بود دوستانه تر و عاشقانه تر نگاهش کرده بود.
هرکس کاکا علی را دیده بود فهمیده بود غمی بزرگ در دلش موج می زند. هرکس نگاه به چشم هایش کرده بود خیس بودن آن را دیده بود.
آخرین نماز کاکاعلی بر خاک های شلمچه نماز ظهر و عصر بود که زیر آتش شدید دشمن گرد و غبار و دود باروت باکتفی که باندپیچی شده بود و دستی که بالا نمی آمد آرام و با طمأنینه خواند.
نه درد دست را فهمید نه درد کتف را.از اول تا آخر نماز اشک ریخت و بهانه خلیل و بچهها را گرفت.از اول کربلای پنج خیلی ها شهید شده بودند خیلی از بچه های لشکر و نیروهای تخریب چی خودش،که از هر کدام هزارتا خاطره داشت مثل علیرضا سلیمی فرد،مهدی طاهری،محمد حسن خواجه نژاد،حمید عیدی،جلیل رنجبر،نبی الله ابراهیمی،محمد احمدی،قاسم کمانی،محمدباقر زارعی،کریم رئیسی...داغ های سنگینی روی شانه اش مانده بود داغ هایی که حرارتش به دلش رسیده و جگرش را میسوزاند و تحملش سخت بود.
انگار امروز داغ حسین ایرلو و سیدحمیدرضا تازه شده بود.اسم هر کدام از بچه ها کافی بود تا اشکش را دربیاورد. آخر اشکهایش بود که حاج عبداللهی جانشین لشکر را دید.از بچه ها شنیده بود که لحظه شهادت خلیل کنار دست حاجی بوده که خمپاره آمده. دلش می خواست از زبان حاجی نحوه شهادت خلیل را بشنود.
حاجی عبداللهی تا چشمش به کاکاعلی افتاد و او را بغل گرفت و بوسید و از مجروحیت اش پرسید و گفت: چند روزی میماندی استراحت می کردی تا زخمت خوب بشه.بچه ها که هستند.»
تا حاجی گفت بچه ها ،بغض کاکاعلی ترکید و گفت :حاجی خلیل رفت ,محمدحسن رفت ,جلیل رفت ,محمد رفت, قاسم رفت و تند تند اسم بچه هایی را که شهید شده بودند بر زبان آورد و اشک ریخت...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_پنجم*
جنگ بدون خلیل با تمام خوبی و بدی هایش ادامه داشت و نگذاشتند اسلحه خلیل روی زمین بماند. اما نبودنش همه جا احساس می شد. گوشه معراج شهدا جسد بی سر خلیل منتظر مانده بود اما کسی دلیل این انتظار را نمی دانست.
سختی عملیات کربلای ۵ مانع بود که بچه ها و فرماندهان بشر برگشته و خلیل را تشییع کنند.همه منتظر فرصتی بودند که مراسم را شکوهمندانه برگزار کنند شاید هم خلیل منتظر کسی بود و تنهایی نمی خواست تشییع شود.
روز چهارم بهمن بچه ها وسایل را بار زده و خودشان روی بارها سوار شدند و کاکاعلی جلو تویوتا های خاکی نشست و آمدند مقر تاکتیکی.
همان جایی که سنگرهای تخریب و اطلاعات و مخابرات و فرماندهی دور هم بودن آن طرفش می خورد به اسکله لشکر ۲۵ کربلا.
اسکله که بچه های لشکر المهدی از آنجا سوار قایق شده و جلو می رفتند.همان جایی که با خط مقدم فاصله داشت و آتش توپخانه عراق هر از گاهی در اطراف آن فرود می آمد.برای جلوگیری از نفوذ آب پدهای در منطقه زده شده بود.
پد خاکریزی پهن بود که وسط آب می زدند آنقدر پهن که ۲یا ۳ ماشین میتوانست کنار هم از رویش عبور کند.
عراق منطقه را به آب و بسته بود تا بچه ها پیش روی نکنند و پد برای این بود که آب پیشروی نکند.
این مقر قبلاً دست ارتش بود و سنگرهای محکمی داشته و شب عملیات کربلای ۵ از آنجا به خط عراقیها زده بودند بچههای تخریب در این پد ۶ تا سنگر داشتند.
بچههایی که مقر تاکتیکی بودند با ورود ناگهانی کاکاعلی غافلگیر شده و بازار مصافحه و روبوسی با صلوات و خنده گرم شد.
بیسیم خبر را به خط رساند و همه تعجب کردند که چرا کاکاعلی به این زودی بلند شده آمده جبهه. اما جلال کار خط را سپرد دست بچهها و آمد که کاکاعلی را ببیند. گفتند فعلاً کاکاعلی جلسه دارد باید صبر کنید تا جلسه تمام بشه.
گفت :به این زودی جلسه میذاشتین یه چایی بخوره! استراحتی بکنه! هنوز نیامده جلسه! جلسه با کی؟
گفتند با بچههای تخریب قرارگاه.
سر تکان داد و رفت توی سنگر پیش بچه ها.از لحظه ورود کاکاعلی برای تعریفها کردند که چه قلقله شده و چقدر خوشحالی کرده اند و دل عمو جلال را سوزاندند.
کم کم غروب غمگین شلمچه داشت شروع می شد و یکی بچه ها می رفتند و حضور میگرفتند تا برای نماز مغرب آماده شوند.اما جلال همرفت پایه تانکر آبی که ۷ متر با سنگر شان فاصله داشت تا وضو بگیرد.
بچههای قرارگاه خاتم آمده بودند که تکلیف میدان مینی راکه پشت خط بود، روشن کرده و آنها را جمعآوری کنند.
این میدان تا حالا چند صحیح و پا قطعی گرفته بود. آنها کار که میدانم این را آورده بودند تا از روی آن کاکاعلی را توجیه کنند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_ششم*
حالا کالک وسط سنگر تخریب چی ها بود .سیدمحمدعلی موسوی دم در سنگر نشسته و هر کس که برای دیدن کاکا علی می آمد رد می کرد و می گفت: ببخشید برادر ایشالله بعد از نماز مغرب .
سنگر زیر انبوهی از خاک پنهان بود تک و توک بچهها با آستینهای بالا زده که آب وضو از دستشان می چکید وارد شده و یواشکی گوشهای از سنگر به نماز می ایستادند.
سقف کوتاه سنگر اذیت میکرد نمی شد نشست و نمی شد ایستاد.شام هم به صورت ساندویچ های آماده در قابلمه بزرگی ته سنگر، روی صندوق خالی مهمات، کنار دبه آب، گذاشته بودند.
دوتا فانوس توی سنگر روشن بود. سقف سنگر طاقی بود و کوتاه.راست که می ایستادی سرت به سقف می گرفت .اصلاً برای ایستادن مناسب نبود.سید یوسف بنی هاشمی و ابراهیم حسین آبادی هم کنار کاکاعلی به کالک زل زده بودند
صادق شبیری که دلش برای دیدن کاکا علی لک زده بود حسابی داشت از فرصت پیش آمده استفاده می کرد.
جفت دست نشسته یک چشمش به کار که بود چشمش به صورت کاکاعلی.زیر نور فانوس ها کنارشان بالا پایین میشد احساس کرد پوست صورت کاکاعلی سفید و روشن شده.
با خودش گفت میگم چند روزی ندیدمش قشنگتر شده ها!! سفیدی صورتش دروغ نگم مال استراحت تویه بیمارستان. بزار اینا برن کمی سر به سرش بذارم.
باز هم خودش را جلوتر کشید و توی دلش زمزمه کرد« چقدر کاکا علی نورانی شده شاید هم به خاطر مجروحیت شکل خون زیادی ازش رفته بدنش خیلی ضعیف شده اما صورتش قشنگ تر شده.
لبهای کاکاعلی تکان می خورد اما صادق چیزی نمی فهمید .پوست کاکاعلی روشن تر شده بود و این توجه صادق را جلب کرده بود.
یواش خودش را جلوتر کشیده حالا در چند سانتی متری صورت کاکاعلی بود و داشت با دقت به پوست صورتش نگاه می کرد. احساس کرد که زیر پوستش لامپهای ریزی روشن شده.گفت شاید دانههای عرق باشد دقت که کرد..نه دانه عرق نبود. هر چه بود نور می داد.
کاکا علی خیلی جذاب شده بود و صادق دلش میخواست صورتش را ببوسد ما نمی شد نشست و سیر تماشایش کرد بچههای قرارگاه کارشان تمام شد و آماده شدند نماز بخوانند.
قرار شد شام مهمان کاکاعلی باشند.کاکا علی دست بر شانه صادق گذاشت و قد راست کرد اما سرش خورد به صفحه سنگ کوتاه بود.
آخی گفت و دست بر سر گذاشت و خم شد.
_بالاخره ما نفهمیدیم تو این سنگرا باید نماز را نشسته بخوانیم یا ایستاده.شنیدم امام فتوای جدیدی دادند من برم یه سوالی بپرسم.
در حالی که داشت آستین هایش را با احتیاط بالا میزد و درد کتفش را پنهان می کرد رفت طرف در سنگر.
سیدمحمدعلی بلند شد راه داد و گفت خسته نباشی.
کاکا علی لبخندی به سید زد .سر تکان داد و به جلوی سنگر را کنار زد و از سنگر بیرون رفت. اما جلال در سنگر بغلی به نماز ایستاده بود.بوی خوشی از لباسهای کاکاعلی به مشام سید رسید.صادق در شبه پتویی که در سنگر آویزان بود و پشت سر کاکاعلی تکان میخورد نگاه میکرد.یاد لامپهای افتاد که زیر پوست کاکاعلی نور می داد.گفت :برم تو تاریکی نگاش کنم ببینم اینها چه بود چرا صورتش اینطوری شده بود یعنی واقعاً نور می داد؟!
تا بلند شد صدای انفجاری سنگر را تکان داد. در اختیار نشست. صدای خشک انفجار داد میزد که گلوله خیلی باید نزدیک خورده باشد.
سید همانطور که داشت آستین هایش را برای وضو بالا میزد رفت بیرون که ببیند کسی طوری شده یا نه که یک دفعه پتوی جلوی سنگر کنار رفت.
اسماعیل خسروانی بود وحشت زده دو دستی می زد توی سر خودش «کاکا صادق بدو که بدبخت شدیم!! کاکاعلی. کاکاعلی...»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_هفتم*
صادق سراسیمه پرید بیرون. سید به تانکر آب که فاصله چندانی با سنگر نداشت رسیده بود و داشت چراغ قوه میانداخت.یک سیاهی کنار منبع افتاده بود منبع آب ترکش خورده بود و از سوراخ هایش آب بیرون می زد.اسماعیل خسروانی داد و بیداد راه انداخته بود که نگو و نپرس. همه از سنگرها سراسیمه دویدن بیرون آب و خون و خاک قاطی شده بود.
کنار منبع آب کاکا علی رو به قبله با سجده به زمین افتاده. آستین بالا و دستش خیس بود.سر نداشت. بدنش پر از ترکش بود.یک ترکش بزرگ به پهلویش خورده بود ترکشی هم بالای قوزک پایش خورده و پا در حال قطع شدن بود.
چراغ قوه هنوز توی دست چپش بود سیدمحمدعلی که همیشه دوربین کوچکی توی جوب جیبش بود بچهها را کنار زد که عکس بگیرد.اما سید یوسف نگذاشت و گفت فلاش میزنه خطرناک خمپاره میزنن.
عمو جلال می زد توی سر خودش و کاکام کاکام میکرد.
کاکا علی را ندیده بود حالا هم که دیده این طوری.
مصطفی میر احمدی با دیدن صحنه حالش بد شد و افتاد روی زمین.
مسعود عبادی بلندش کرد و بردش بهداری.ولی افتاده بود توی بچههای تخریب اما آرام تر از همه کاکاعلی افتاده بود روی خاک ها.آن از وضوی این هم از نماز و آخرین سجده اش که «رکعتان فی العشق را یصح وضوئهما الله بالدم»
*آری نماز عشق وضویش هم باید با خون باشد.*
🌿🌿🌿🌿🌿
از ۶ تیرماه ۱۳۶۰ که قدم به جبهه گذاشت تا ۲۶ آبان ۶۱ که فرم عضویت سپاه را پر کرد، ۱۶ ماه به عنوان بسیجی در جبهه بود و استراحتش همان مرخصی هایی بود که می آمد جهرم.
از ۲۶ آبان ۶۱ که وارد سپاه شد تا ۴ بهمن ۶۵ که به شهادت رسید ۴۷ ماه ماموریت منطقه جنگی در پرونده پاسداری ثبت شده است.
مدت جبهه بسیجی و سپاهی شهید ناظم پور ۶۳ ماه بود. اگر از اول دقت میکردی میفهمیدی که پله پله دارد یک مسیری را طی می کند.
بار اول در عملیات فتح المبین تیر به پایش خورد و مجروح شد.
بار دوم در عملیات خیبر ترکش به کلیه اش خورد و او چند سال با یک کلیه در جبهه کار می کرد.
بار سوم در عملیات کربلای ۵،تیر به کتفش خورد و مجروح شد و هنوز خوب نشده بود که با همان زخم دوباره راهی جبهه شد و سرانجام در همان عملیات کربلای ۵،بی سر به دیدار خداوند رفت.
پا کلیه که و سرّ در حقیقت در این سلوک ۲۵ سال و ۱۶ روزه جرعه جرعه شراب شهادت را به کامش ریخته و تشنه ترش کردند تا قابلیت بی سر شدن را پیدا کند.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب لیلة الرغائب
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩاﻧﻠﻮﺩ
☘🌷☘🌷☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_هشتم*
وصیت نامه عاشورایی
بسمه تعالی
با اعتراف به یگانگی خداوند کریم و با استفاده از نور پیامبر آخر از زمان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و با داشتن چراغ هدایت مولا امیرالمومنین علی علیه السلام و یازده فرزند معصومش ،با این که راه نجات و بازگشت به آنجا که آمدیم و عمل به منظور خلقت بوده است در حد توان،تنها در ایمان به خداوند و بندگان خالق کریم است.
خواستنی ها را از او بخواهیم و داشتهها را از او بدانیم. و اینکه او خالق است و ما مخلوق صداقت و یقین اعتراف به این که اللهم انت ربی و انا عبدک.
و بعد اینکه از خداوند به همه شما مومنین و خصوصاً خانواده عزیز و همسنگرانم و دوستان طلب بخشش میکنم و از همه التماس دعا دارم.
اگر کسی چیزی طلب دارد از خانه بگیرد وگرنه به بزرگی خداوند ببخشد.برادران تخریبچی هم شما که استادان من بودید و همیشه دوستتان داشتم،اگر قصوری بوده است از همه شما پوزش می طلبم بعد از همه توان انتظار دعا دارم
عبدالعلی ناظم پور
پنجشنبه ۴ مهر ماه ۱۳۶۴ مصادف با دهم محرم ۱۴۰۶
🌿🌿🌿🌿
در گردان مهندسی رزمی لشکر ۳۳ المهدی،آفتاب طلوع کرده بود و حسین ناظم پور با مسعود حاجیانی بیرون چادر قدم میزدند که یکی از بچهها آمد و مسعود را صدا زد و گفت بیا کارت دارم
حسین شک کرد که نکند برای علی اتفاقی افتاده باشد.مسعود رفت صحبتهایشان که تمام شد مسعود سرش را انداخت پایین و از حسین دور تر شد.
شبی که حسین بیشتر شد تندی به سمت مسعود رفت و شانه اش را گرفت و گفت چی شده عزیزم شهید شده؟!
مسعود با تعجب گفت از کجا فهمیدی؟!
حسین گفت نمی دونم به دلم افتاد.مسعود چشمان پر از اشک شد را به او دوخت دست هایش را باز کرد و گفت تسلیت عرض می کنم.
و حسین را در آغوش گرفت و با هم گریه کردند.با هم رفتند معراج شهدا و حسین جنازه را که دید سلام کرد و نشست روی زمین. می خواست ببوسدش اما سر نداشت.
داشت فکر میکرد که چند روز است علی را ندیده؟!
یادش آمد که روز اول یا دوم عملیات کربلای ۵ یعنی نوزدهم یا بیستم دی ماه او را دیده است
دو هفته ای می شد که او را ندیده بود بعد از دو هفته هم که دیده بودش اینطور تکه پاره بی سر.. با پهلوی دریده...!!
نتوانست بیشتر ازین جلوی مسعود خودش را کنترل کند داغ دیدن برادر سخت است.حس میکرد به عاشورا نزدیک شده معنای شکستن کمر امام حسین را بالای سر ابوالفضل کرد لمس کرد.
تقدیر این بود که او اولین کسی باشد که علی را در آرام ترین روز زندگی جدیدش ببیند دیگر از آن هیاهو و جنب و جوش ها خبری نبود انگار پاسخ همه سوال های دوره جوانی و نوجوانی اش را پیدا کرده بود که این طور آرام در گوشه معراج شهدا دراز کشیده بود.
خداراشکر مسعود بود که زیر بازوی را بگیرد بودنش به حسین گرما می داد یاد تنهایی امام حسین بیشتر آزارش میداد ترجیح داد برای امام حسین گریه کند و همانطور که علی میخواست روضه می خواند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_نهم*
ما در چند روزی بود که دلشوره عجیبی پیدا کرده بود هم حسین جبهه بود و هم علی.
شب حسن آقا آمد دنبالش که باید بیایی برویم بیمارستان که زن داداش میخواهد فارغ شود.
پا شد بقچه اش را برداشت و راهی بیمارستان شد .در بیمارستان مرتب صدام را نفرین می کرد و می گفت این زن میخواد بچش به دنیا بیاد اما شوهرش جبهه ست جلوی توپ و تانک»
نشستهای های به گریه کردن نمیدانست دلیل دلشوره از چیست. به نوزاد کوچکی که تازه به دنیا آمده بود نگاه کرد و گفت: «تورو خدا نگاه کنید این بچه اندازه پوتین رزمندهها هم نیست ما بچه هامون را با هزار سختی و بدبختی بزرگ می کنیم اونوقت صدام لعنتی تیکه تیکش اون میکنه خدا لعنتش کنه!
اذان صبح بچه حسین آقا به دنیا آمده است با حسن آقا و خانمش بچه و مادر را آوردند خانه.
فردا حسین آقا گرد و خاکی و خسته از جبهه برگشت که کمکم خانواده را برای خبر شهادت علی آماده کند مادر خوشحال شد و بوسیدش.او فکر می کرد حسین به خاطر دنیا آمدن بچه اش است که برگشته این بود که گفت: خبر شدی که بچه به دنیا آمده ,آمدی؟!
حسین آقا با زور لبخندی زد و گفت:بله مادر خدا را شکر زحمت شد برای شما.
حسین داداش حسن را کشید کنار و گفت: موتورت را بردار بریم بیرون کارت دارم.
بیرون که آمدند گفت :برو خانه داداش رسول که اتفاق بزرگی افتاده.
حسن ترمز زد و ایستاد و با دلهره گفت چی شده؟!
حسین مکثی کرد ناخودآگاه اشک درآمد و گفت علی شهید شده!
حسن دستپاچه گفت چی میگی داداش مطمئنی به خبرها نمیشه اطمینان کرد.
حسین گفت خودم رفتم دیدمش هر دو ازموتور پیاده شده. و سر به شانه هم های های گریستند.
بعد هم خبر را به آقا رسول رسانده و نشستند به شور و مشورت. قرار شد تا جایی که امکان دارد به مادر خبر را دیرتر بگویند.برگشتند خانه .
در خانه را زدند . مادر رفت در را باز کند احمد کارگر بود با یک نفر دیگر.احوالپرسی کرد گفتند با حسین آقا کار داریم مادر گفت حسین تازه آمده رفته حمام.
احمد سقلمه ای به پهلوی دوستش زد و یواش گفت: مادرشه چیزی نگی ها!
ته دل مادر خالی شد آمد چیزی بگوید اما نگفتن آنها خداحافظی کرده و رفتند.شب دوباره آمدند گفتند با حسین کار داریم رادیو اش را میخواهیم. قرار ببریم تعمیرش کنیم.
حسین آقا را برداشتن همراه خودشان بردند فردا مادر به حسین گفت حسین جان بیا منو ببر خونه خودمون، اینجا دلم نمیگیره.
حسین گفت: فردا ظهر میام میبرمت.
فردا سن آقا تلفن زد گفت ما در نهار بخور آماده باش دارم میام مادر خیلی نتوانست غذا بخورد.
به خانه که رسید سرکوچه زنهای همسایه آمدند استقبال. ما در احوالپرسی گرمی به آنها کرد و گفت نه مگه زیارت بودم چرا امدین استقبال.؟!
گفتن دلمان تنگ شده بود.حسین همراه مادر قدم به خانه گذاشت و خانه با تمام خاطره های علی دور سرش چرخید.مانده بود به زن داداش چه بگوید به مادر چه بگوید خیلی سخت را نگه داشته بود.
این دو روز با بزرگترهای فامیل مشورت کرده و قرار بود روز قبل از تشییع مادر و خانم علی خبر را بفهمند.
خانم علی از دیدن مادر و حسین آقا خوشحال شد مادر را بوسید و و با حسین آقا احوالپرسی کرد و قدم نورسیده را تبریک گفت.
و بعد هم احوال علی را پرسید.حسین آقا به خودش مثل شد و گفت حال علی خوب بود انشاالله به زودی برمی گردد.
معصومه خانم نفس راحتی کشید ازدیشب تاحالا دل توی دلش نبود .بعد از خوابی که دیده بود..
ادامه دارد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💌 #ڪــلامشهــید
🌹شهــید عبداللہ محمـودى:
«خواهرم: محجوب باش و باتقوا،
ڪه شماييد ڪه دشمن را با چادر
سياهتان و تقـوايتان میڪشيد.»
«حجاب تو سنگــر تو است، تو از
داخل حجـاب دشمن را مىبينى و
دشمـن تو را نمىبينــد.» :)
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_صد*
خواب دیده بود باران تندی می بارد و روی بلندی ایستاده و دارد به جمعیتی نگاه میکند که چند شهید را تشییع میکنند.شهدا که نزدیک شدن روی یکی از تابوت ها نوشته بود: «شهید عبدالعلی ناظم پور»
از خواب پریده و تمام بدنش یخ زده بود.
حسین آقا که این یکی رو سر کرده بود با زن داداش روبرو نشود به سختی خودش را کنترل میکرد کمی که نشست رفت سراغ نقشه اش و گفت: «زن داداش بچه ها گفتن عبدالعلی دانشگاه قبول شده و فتوکپی شناسنامه را میخوان که دانشگاه ثبت نام کنند»
معصومه خانم متفکر چیزی نگفت و آرام بلند شد و رفت از اتاقشان آلبوم عکس علی را آورد و به او داد. همش فکر می کرد چرا علی راجع به دانشگاه به او چیزی نگفته.؟!
همین که حسین آقا عکس عبدالعلی را از آلبوم بیرون آورد.زن داداش دلش هری ریخت پایین و پرسید: «حسین آقا میگم علی کدوم دانشگاه قبول شده؟!
حسین آقا در حالی که سعی میکرد خوب نقش بازی کند گفت: نمیدونم .قضیه رو میپرسم خبرت می کنم اما شنیدم جای خیلی خوبی قبول شده!
لرزش صدا و سرخ و سفید شدن رنگ صورت حسین آقا خیلی مشهور بود و خداحافظی کرد و رفت.
کم کم چند تا از اقوام در زدند و آمدند خانه پیش مادر نشستند. دوباره در زدن این با چند تا از زنهای همسایه آمدند. زنهای اقوام دور و نزدیک هم کم کم رسیدند.همسایهها از مادر اجازه گرفتند و چندتا پتو گوشت کنار حیاط پهن کردند.
به خودش گفت :یعنی اینها به خاطر دنیا آمدن بچه حسین آمدند؟!
در دلش غوغایی بود احساس عجیبی داشت .چند روزی از رفتن علی بیشتر نمیگذشت. یک مرتبه آقا رسول پسر بزرگش با چشم هایی که نمی توانست جلوی اشک ریختن شان را بگیرد وارد شد.
آمدن آقا رسول یعنی یک اتفاق بزرگ با ترکیدن بغض آقا رسول همزمان صدای شیون زنها به آسمان بلند شد.
این چنین بود که حوالی نمازمغرب چهارم بهمن ماه ۱۳۶۵ عبدالعلی ناظم پور فرزند احمد به شهادت رسید و حوالی نماز صبح پنجم بهمن ماه ۱۳۶۵ علیرضا ناظم پور فرزند حسین به دنیا آمد. خداوند یک علی را از این خانواده گرفت و یک علی را به آنها بخشید.
ادامه دارد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_صد_و_یکم*
به عهدش وفا کرد و چند روز بعد برگشت جهرم همانطور که به مادر و همسرش قول داده بود.برگشت که برای همیشه کنارش آن بماند همان طور که آرزویش بود بدون سر و پهلوی شکسته و تکه پاره.
سر کوچه پایگاه سیدالشهدا و میدان امام خمینی حجله ای بسته و عکسش را با آن لبخنده مهربان گذاشته بودند و بالایش هم پارچهای که با رنگ سبز و سرخ نوشته بود: «ردای سرخ فام شهادت بر قامت گلگون شهید عبدالعلی ناظم پور فرمانده تخریب لشکر ۳۳ المهدی مبارکباد»
صدای آهنگران از دور به گوش می رسید و ماشین تویوتای خاکی رنگ ای که داشت نزدیک میشد. نوحه قطع شد و صدای مردانه اعلام کرد: امت شهید پرور جهرم!
بار دیگر دستان ناپاک اهریمن آمریکایی از آسین سیاه صدام کافر بیرون آمد و لاله های دیگری از باغ قرآن را به خاک و خون کشید.این بار فرمانده طرح و عملیات لشکر ۳۳ المهدی شهید خلیل مطهرنیا و فرمانده دلاور تخریب لشکر ۳۳ المهدی شهید عبدالعلی ناظم پور دعوت مولایش را لبیک گفته و به دیدار معبود شتافتند.
مراسم تشییع فردا صبح ساعت ۸ از میدان شهدا تا گلزار شهدای فردوس با حضور شما امت شهید پرور انجام خواهد شد»
چند کوچه بالاتر کنار استادیوم تختی کوچه خانه خلیل بود. حجله های سیاه زده بودند و روی پارچه ای سفید باختی سبز و سرخ نوشته بودند ردای سرخ شهادت بر قامت گلگون شهید خلیل مطهرنیا فرمانده دلاور طرح و عملیات لشکر ۳۳ المهدی مبارکباد»
🌿🌿🌿🌿🌿
از قدیم ها سمت شمال غرب جهرم باغ آلو ای متعلق به آسید عبدالله مصباح بود که بین باغهای پرتغال و نخلستانها تک بود و جهرمیها آنرا به نام باغ آلویی می شناختند.
آسید عبدالله این باغ را بابت حساب و کتاب خمس و زکات اموالش به حاکم شهر داد و تصمیم گرفته شد که اموات مسلمین در آنجا دفن شود از سال ۱۳۳۹ مواد شروع شد و شهدای انقلاب جهرم هم اولین شهدای بودند که در آن دفن شدند.
وقتی آیت الله حق شناس از دنیا رفت و در قبرستان آلونی او را دفن کردند بیش از همه عبدالعلی ناظم پور به زیارتش میرفت. جنگ که شروع شد با شهادت رزمنده ها اسمش را عوض کردند و گذاشتن در گلزار شهدای فردوس.
هر شهیدی را که در آنجا دفن میکردند عبدالعلی می آمد فاتحه می خواند و می گفت: «خوش به حالت تو هم همسایه آقا شدی کاش من هم..»
وقتی بالای مزار آیت الله حق شناس می رفت تا فاتحه ای بخواند شهید شدنش را دعا می کرد و از آقا می خواست که جایی نزدیک خودت به فکر من هم باش»
در جبهه هم که بود بچه های تخریبچی به او دلبسته بودند و او هم دلبسته فرماندهاش خلیل مطهرنیا بود.
خلیل هم خیلی به او علاقه داشت طوری که حتی بعد از شهادت هم دلش نیامد تنها به جهرم برگردد گوشه معراج شهدا منتظر عبدالعلی ماند تا او هم شهید شود و هر دو باهم به جهرم برگردند و این بار به قول خودشان افقی و روی شانههای بچههای لشکر، روی شانه همشهریها، برای اینکه پاهایشان خسته نشود، بچه ها آنها را روی دوش میگیرند و به شهرشان برمیگردانند.
تقدیر چنین بود که شهدا بالا سر آیت الله حق شناس دفن شوند ردیف ردیف عملیات و عملیات .والفجر ۱ و ۲ خیبر والفجر ۸ کربلای ۴ و حالا هم شهدای کربلای ۵..
ادامه دارد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
حاجمهدی_رسولی_رسیده_لحظه_های_آخر_من_.mp3
6.28M
🎙 رسیده لحظه های آخر من...
👤 حاجمهدی #رسولی
▪️ایام شهادت #حضرت_زینب
#حضرت_زینب
#ماه_رجب
🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌟 #تلنگر | #شهید_آوینی
🔻 هر شهیدی کربلایی دارد !
خاک آن کربلا ، تشنه خون اوست ، و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه ، خون شهید ، جاذبه خاک را خواهد شکست ، ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن مسیر خواهد برد ،
🔅 برای پیمودن آن هیج راهی جز شهادت وجود ندارد....
📍 سید شهیدان اهل قلم
#شهیدسیدمرتضی_آوینی
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_اول*
_برین کنار! برین کنار !همتون از من فاصله بیگیرین..
انگار که برق گرفته باشد یا در حضور مافوقی خشکبایستد با احترام یا مثل آخر فیلم ها که هنرپیشه ها ثابت می شوند و اسم دست اندرکاران میآید و میرود .بی هیچ تکانی پایش را درست همانجایی که باید می چسباند.
مزه اش را قبلا هم چشیده بود نزدیکی های عید سال ۶۳ بعد از عملیات خیبر که قرار بوده از باشگاه زید تا طلاییه خاکریز زده شود.در آن زمان فاصله ۲یا ۳ کیلومتری بین در ایران و عراق باید حداکثر به یک کیلومتر می رسیده تا آتش متمرکز دشمن از جزایر منحرف شود.
جا به جا در دشت تانک های سوخته افتاده بوده و با آرایش های هندسی انگار که موقع انفجار شان با آرایش نظامی حرکت می کردند.
یک ...دو ...سه ..یا آرایشی دیگر.
کنارشان برجکهای پریده افتاده بود و لابه لای دودهای غلیظی که روی هورها پیچ می خوردند و بالا می رفتند و دور ها در آسمان محسوب می شدند. چشم را به خود وا نمی داشت.گویا صدای لودر را ضبط کرده بودند و از بلندگوهای ماشین ها در سمت مخالف محور پخش میکردند تا شدت آتش دشمن در محور کم شود.
زرهی لشکر باید با تانک مانور میداد و آتش دشمن را متوجه خود می کرده تا بچه های مهندسی کمی فارغ از گلوله های ریز و درشتی که در موقعیت پدافندی میآید تند و تند با دستگاههای مکانیکی خاکریز بزنند.
شرایط طوری نبود که فرمانده زرهی به فلان خدمه بگوید فلان کار انجام بده و به فلان راننده بگوید فلان کار را با خودش نظارت کند.
خودش نشسته بود پشت تانک و این ور و آن ور می رانده و شلیک می کرده.طوری که دشمن فکر کند لابد ۵یا ۶ تانک از آن منطقه دارند شلیک می کنند. گو اینکه لشکر آن موقع هنوز آمار تانک هایش به اینقدر نمی رسید.
داخل اتاقک تانک همینطور شلیک می کرده که گلوله خمپاره ۱۲۰ بی خبر و بدون سود اگر هم سودی داشته لاو دو از داخل اتاقک نمی شنود،می آید و درست می خورد تانک و ترکش هایش کمان میکند از دهلیز پایین می رود و تا زیر موهایش نفوذ می کند و چند تا برای همیشه آنجا میماند.
حتما بعد که هوش می آید از لحظه مجروحیت فقط لرزش یکباره بدن از ضربه موج انفجار و صدایی به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان به ذهنش می آید و گاه که ولوله ای میافتد در بدنش ،این صدا به طور خفیفی میپیچد در حافظه اش.
ترکشهای توی سر ساختار عصبی اش را به هم می ریزند. چشم راستش کمی چپ می بیند.گویا چشم که میچرخاند چشم راستش مشکلی نداشته ولی مستقیم که نگاه می کرده یک امتدادی را اصلا نمی دیده.
بعضی وقت ها مجبور بود سرش را پایین بیندازد و نگاهش را بالا.یا سرش به چپ باشد و چشمهایش به راست برگرداند تا بتواند ببیند صورت آدمی که روبه رویش نشسته و دارد با او حرف می زند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_دوم*
گاهی که مرخصی می آمد شیراز .آخر های شب که میشد.دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی دامن مادر و ازش میخواسته دست ببرد در موهایش تا خوابش ببرد.
درس های مادر که می رفته در انبوه موهای بور باید به چند برآمدگی کوچک بر می خورده و موها را که کنار می زده و آنجا را با شست و سبابه میگرفته و نرم کمی فشرده و لابد صورت پسر در رویای اول خواب،از لذتی گرم،کیفش آمده و« اوفیش قربونت برم مامان همینجا ..همینجا ..دستت درد نکنه.» می گفته و به خواب می رفته بی آنکه ببیند و چهرهای مادر که زل زده به صورت او چه می گذرد.
♦️به هر تقدیر انگار که برق گرفته باشد شب هیچ تکانی پایش را درست همان جایی که باید می چسباند.در آن شرایط قدر مسلم اگر ذره ای از فشار پایش بر زمین کم و زیاد میشده صدای انفجار و پشت بندش دودهای غلیظ و غبار و زخمی شدن چند نفر دیگر را در پی داشته.
گیر کرده بود درست جایی که حفظ تعادل بدن با جاذبه لعنتی زمین غیر ممکن می شود.دو قدم پایینتر از بلندترین نقطه خاکریز با ترکیب بی حساب و کتاب نخاله ها و سنگ های بزرگ و سنگ ریزه و خاک و ماسه اش.
به گمانم باید در همان لحظه رنگپریده چند نفر از دور و بری هایش را دیده، کف دست هایش را موازی با زمین گرفته و آهسته و مطمئن صدایی تند از ته حلق بیرون پرانده باشد..
_برید کنار برید کنار همتون از من فاصله بگیرین..
این طور که تعریف کرده اند گویا چند نفر که سابقه تخریب داشتهاند خیز میزنند و به کمکش و با تشر نظامی که لابد با اخم و خشم یا فریادی بوده زود برمی گردند سرجایشان.
_از جونتون سیرشدین؟؟
بیشک ترس یا چیزی شبیه آن که گاه در شجاعت آدم استحاله میشود اولین چیزی است که باید مثل پخش شدن جوهر قرمز در آب،در تنش ریخته باشد و ترس،در این مواقع در واحد کوچکی از زمان،با شنیدهها و دیدهها های کلیدی و تکراری جنگ از هزارتوی ذهن می گذرد،
«جنگ این چیزها را بر نمیدارد نکشی کشته میشیم تفنگ رفیق نمیشناسد»
آرام یا هراسان به هر طرف دیگر چشم نسران ۱۰ باشد باید لحظهای نگاه حیرانش را به پوتین های خاک آلود که در سطح نرم خاکریز فرورفته چسبانده باشد،و با هراز لیز خوردن پاها و بعد صدایی که به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان است،هجا هایی شبیه اشهد از زیر لب گذرانده باشد.یکی از نیروهایش که پایین خاکریز بوده دیده که سنگریزه سیاهی از پاشنه پوتین راست او در رفته.
🌿🌿🌿🌿🌿
این پا و آن پا میکردم و نیم نگاهی به همراهم می انداختم که با عقیق انگشترش به در می کوفت . انگشتان دست محکم در هم قفل می شود و زل میزدم به پاهایم.
آقا یحیی گفت انگار کسی خانه نیست اما با صدای منقطعه کشیده شدن دمپایی بر روی کاشی،آسمان رفت باید پیرزنی در را باز کند.
_سلام حاج خانم
_علیک سلام مادر بفرمایین.
این را گفت و بعد با چشم چپ است که کمی انحراف داشت ما را برانداز کرد.لبه بالایش مثل بچه ها که زیر زبان لواشک یا آبنبات ای دارند لب پایینش را مرتب می مکید.
منتظر بود تا آقای یحیی کارش را بگوید
_حالتون خوبه انشالله؟! ببخشید مزاحم شدیم . می خواهم اگر اجازه بفرمایید یکسری.... راستش قبلنا توی همین خانه..... یعنی یکی از برادران که شهید شدن زندگی میکرده... این دوستمون باید براش کتاب...
_ننه جون وقتی من این خونه را اجاره کردم یه
دونه سوزن هم توش جانمونده بود.
آقا یا لبخندی محترمانه زد و گفت:
_نه مادر نقل این چیزا نیست. ایشون میخوان با زندگی اون خدابیامرز بیشتر آشنا بشن. حالا میخواستیم اگه اجازه بدین خونه را از نزدیک ببیند.
و نگفت :هزاران خاطره از برادرش را در آن خانه خاک کرده است.
پیرزن سرش را تکان داد و همین طوری که با دست ما را به داخل حیاط راهنمایی میکرد با تکرار «خدا همشون رو رحمت کنه» رفت تا کتری را آب کند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘
🌷🍃🌸🍃🌷
ای ڪاش..
بہ جاے همہ میشد
ڪہ در این #شهر
این حال
بہ هم #ریختہ_ام را
تـــــو ببینے
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷🍃🌸🍃🌷
@golzarshohadashiraz
🌼بیانات امام خامنهای درباره شهادت حاجقاسم سلیمانی و مکتب او:
✍ما شهید زیاد داریم امّا شهیدی که به دست خبیثترین انسانهای عالم یعنی خود آمریکاییها به شهادت برسد چنین شهیدی غیر از حاجقاسم، من کس دیگری را یادم نمیآید، جهادش جهاد بزرگی بود، خدای متعال شهادت او را هم شهادت بزرگی قرار داد.
۹۸/۱۰/۱۳
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #روایتگری | #ببینید
🎙حاج عبدالله ضابط
📍خودتو باور کن، بیا پای کار ...
#خودت را آماده سربازی کن ...
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb